عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما
کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگر سوخته این شب تاریم چو شمع
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
صفحه روی تو آراسته اند از خط و خال
با تو خواهم که: صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آنجا که تویی باد صبا را چه مجال؟
بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد بوصال
روی در روی تو آرم، همه وقت، از همه سو
چشم بر چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
با تو از هر طرفی صد سخن آرم بمیان
هر جوابی که دهی، باز در آیم بسؤال
گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیالیست محال؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که ز حد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
هر شب بسر کوی تو از پای در افتم
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
در قبای ارغوانی قد آن سرو روان
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست این همه
من نمی دانم ترا با من چه نازست این همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مایه جمعیت و عمر درازست این همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست این همه
گلشن کوی ترا از جانب جنت دریست
لیک بر ما بسته و بر غیر بازست این همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گویم؟ که نور آن نمازست این همه
ذوق ناوکهای دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهای یار دلنوازست این همه
شرح غمهای هلالی گوش کردن مشکلست
مستمع را نکته های جان گدازست این همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
کشیده ای می و بالای منظر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
بر من، ای شوخ، ستمها کردی
بارک الله! که: کرمها کردی
کاشکی! حال من از من پرسی
تا بگویم: چه ستمها کردی
من براهت قدم از سر کردم
تو سرم خاک قدمها کردی
ساقیا، وقت تو خوش باد مدام!
که بمی چاره غمها کردی
گر چه کشتی چو هلالی ما را
فارغ از جمله المها کردی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
تیر و کمان گرفته ای، سوی شکار میروی
صید تواند عالمی، بهر چه کار میروی؟
جانب صید گه شدی، همره خویش بر مرا
بی سگ خویشتن مرو، چون بشکار میروی
وه! چه سوار طرفه ای! کز سر مهر پیش تو
چرخ پیاده می رود چون تو سوار میروی
چون گذری بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپای همچو گل بر سر خار میروی؟
شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو ای صبا
همره خود ببر مرا، گر بر یار میروی
ای دل خاکسار من، کی تو بگرد او رسی؟
کز پی بادپای او همچو غبار میروی
یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمیکند
چند، هلالی، از پیش بیخود و زار میروی؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶
عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او
گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست
طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است
چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل
این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است
من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست
نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است
شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر
در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است
نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود
باز نام او به گیتی آفرین را زیور است
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است
هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او
دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است
تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود
پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است
گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم
وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است
ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل
عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است
آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است
باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است
چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس
گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است
مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او
گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است
هیچ معبر هست در دریای جود او گذر
باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است
اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست
اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است
رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او
سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است
ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت
روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است
رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او
جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است
خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو
هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است
هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری
جود او روزی و رحمت راه شادی را در است
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است
زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان
سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است
خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است
نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است
همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است
همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است
این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست
وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است
معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار
............................................
آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را
رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است
هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی
هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است
تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست
تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است
تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را
رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است
دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد
کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟
عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام
هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان محمود
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح سلطان محمود
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
به سیم و مشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
تو قندین لب نگار قندهاری
به مشکین زلف شهر آشوب ماهی
به جادو غمزه جان آهنج خاری
ببند زلف جز دل را نبندی
به جادو غمزه جز جان را نخاری
به خار و زنگ بر دلها فکندی
به جعد زنگی و زلف بخاری
به رنگ از لاله ی خودروی عکسی
به بوی، از عنبر سوده بخاری
همی خندی که ماه سرو قدّی
همی بالی که سرو جویباری
شکر بارد بوصفت لب چو بارد
به مدح شاه درّ شاهواری
خداوند زمانه میر محمود
که کار ملک ازو گشتست کاری
ایا خورشید رای مشتری طبع
تو از هر دو جهان را یادگاری
به جای پیش دستی، پیشدستی
به وقت بردباری بردباری
سخن داند که تو چابک ادیبی
عنان داند که تو زیبا سواری
تو خورشیدی ولیکن بی زوالی
تو گردونی ولیکن بی مداری
کفایت را بهر فخری مشیری
جلالت را به هر فضلی مشاری
به هر علمی که گوئی تو امامی
به هر شهری که باشی شهریاری
به دل بر مهربانان مهربانی
به تن بر کامکاران کامکاری
ادب را زیور و دین را نظامی
خرد را اصل و دولت را شعاری
به دعوی خسروان را حق نمایی
به معنی چاکران را حق گزاری
جهان را بگذرانی نگذری خود
بدان ماند که گشت روزگاری
جمال و افتخار از دولت آید
تو دولت را جمال و افتخاری
به چشم دوستان اندر تو نوری
به چشم دشمنان اندر تو خاری
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
شکار تیغ تو شیر شکاری
دل روباه و طبع غرم گیرد
ز شمشیر تو شیر مرغزاری
اگر حمله پذیری کوه و سنگی
وگر حمله بری موج بحاری
به جای صلح مهر دوستانی
به جای رزم تیغ ذوالفقاری
به عدلت کبک نندیشد ز شاهین
ز بیمت سنگ خون گرید بزاری
یکی بینندت اندر حدّ دیدار
به حدّ آزمون اندر هزاری
دل آزادگان خواهندۀ تست
که تو آزادگی را خواستاری
فلک بند غم است و تو نجاتی
جهان تیره شب است و تو نهادی
به بزم اندر سعادت را قرینی
به صدر اندر جلالت را عیاری
برحمت برسر خورشید تاجی
برفعت برسر کیوان غباری
یمین دولت و حق را یمینی
امین ملت و دین را یساری
همی خورشید نور آرد نثارت
که تو زیبای نوری و نثاری
چنان کایزد همیشه بی عوارست
تو ایزد نیستی و بی عواری
اگر بر سنگ بگشایی تو بازو
وگر کف را بدریا در گذاری
به سنگ اندر گشایی چشمه ی خون
بدریا در پدید آری صحاری
چو دیده چشم را و عقل جانرا
تو مر دین را و دولت را بکاری
به حجت گمرهان را رهنمومی
بطاعت غمگنانرا غمگساری
گه از گردنگشان کشور ستانی
بگردان دادگان کشور سپاری
همی تا بر زند هنگام نوروز
نسیم باغ با عود قماری
شود گلبن عماری و گل زرد
چو کوکبهای زرین بر عماری
بپیروزی و کام دل همی باد
ترا در ملک و دولت پایداری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
معشوقۀ خانگی بکاری ناید
کو دل ببرد رخ بکسی ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان آید و کوبان آید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد
نقاش چو نقش تو نیاراید به
دیدار تو باز دل گروگان گیرد