عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : باغ آینه
باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی میروم.
گهوارههای خستگی
از کشاکشِ رفتوآمدها
بازایستادهاند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند.
□
فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد.
و دردِ خاموشوارِ تاک ــ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترینِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب میکردهام
□
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
□
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
□
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
۱۳۳۶
من به جنگِ سیاهی میروم.
گهوارههای خستگی
از کشاکشِ رفتوآمدها
بازایستادهاند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند.
□
فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد.
و دردِ خاموشوارِ تاک ــ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترینِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب میکردهام
□
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
□
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
□
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
۱۳۳۶
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
وصل
۱
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
دیِ ۱۳۴۰
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
دیِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو، درخت و بارون ...
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی...
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی...
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو...
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
احمد شاملو : آیدا در آینه
چهار سرود برای آيدا
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
احمد شاملو : آیدا در آینه
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
احمد شاملو : ققنوس در باران
سفر
به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگهی سنگی
جای
خوشتر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبتزده
كه در فراخیِ بیتصمیمیِ خویش
سرگردانی میكشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیدهی طاعونی دم می زدیم و
عرقریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو میكشیدم
بر پهنهی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادیست
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزههای شكنشكنِ تُندر
جُستن میكند.
□
و تنگابها
و دریاها.
تنگابها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گردابهای هول
و خرسنگهای تفته
كه خیزابها
بر آن
میجوشید.
«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار میكنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابههای تفتهی سنگ
میسوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
میگذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکلهای بلند
ــ كه از بار غرور بادبانها پَست میشد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی میمانست
كه در تبی سنگین
میگذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بیآفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسهی مرجانی آن گریستهاند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
□
و مسجدِ من
در جزیرهییست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز میدهی؟
یا به گونهای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرهی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گسترهی خلوتی ابدی
در جزیرهی بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینهیی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شدهیی از فراسوهای قرون
به وِردگونهیی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
آذر ۱۳۴۴
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگهی سنگی
جای
خوشتر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبتزده
كه در فراخیِ بیتصمیمیِ خویش
سرگردانی میكشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیدهی طاعونی دم می زدیم و
عرقریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو میكشیدم
بر پهنهی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادیست
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزههای شكنشكنِ تُندر
جُستن میكند.
□
و تنگابها
و دریاها.
تنگابها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گردابهای هول
و خرسنگهای تفته
كه خیزابها
بر آن
میجوشید.
«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار میكنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابههای تفتهی سنگ
میسوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
میگذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکلهای بلند
ــ كه از بار غرور بادبانها پَست میشد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی میمانست
كه در تبی سنگین
میگذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بیآفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسهی مرجانی آن گریستهاند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
□
و مسجدِ من
در جزیرهییست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز میدهی؟
یا به گونهای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرهی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گسترهی خلوتی ابدی
در جزیرهی بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینهیی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شدهیی از فراسوهای قرون
به وِردگونهیی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
آذر ۱۳۴۴
احمد شاملو : مرثیههای خاک
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیهیی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
آزمونی میکند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم میافکند،
که تو آن جُرعهی آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهلساله
در نگرانیِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانیِ این لحظهی یأس،
که سایهها دراز میشوند
و شب با قدمهای کوتاه
دره را میانبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
به خشمی حیوانی میخروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم میزدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
۵
من درد بودهام همه
من درد بودهام.
گفتی پوستوارهیی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجهی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب میرفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتیست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزهی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف میکردی
که جنازهی محبوس را
از زندان میبردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله میکشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریههای پولادینِ خویش
نفس میکشد.
از کجا آمدهای
ای که میباید
اکنونت را
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمدهای؟
و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دَمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم،
چون آبها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
آزمونی میکند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم میافکند،
که تو آن جُرعهی آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهلساله
در نگرانیِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانیِ این لحظهی یأس،
که سایهها دراز میشوند
و شب با قدمهای کوتاه
دره را میانبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
به خشمی حیوانی میخروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم میزدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
۵
من درد بودهام همه
من درد بودهام.
گفتی پوستوارهیی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجهی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب میرفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتیست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزهی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف میکردی
که جنازهی محبوس را
از زندان میبردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله میکشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریههای پولادینِ خویش
نفس میکشد.
از کجا آمدهای
ای که میباید
اکنونت را
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمدهای؟
و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دَمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم،
چون آبها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷
احمد شاملو : شکفتن در مه
رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
□
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
□
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
سرودِ ابراهیم در آتش
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
۱۳۵۲
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
۱۳۵۲
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
بر سرمای درون
همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
□
و خنکای مرهمی
بر شعلهی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرهی سُرخات پیدا نیست.
□
غبارِ تیرهی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزهی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.
۱۳۵۱
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
□
و خنکای مرهمی
بر شعلهی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرهی سُرخات پیدا نیست.
□
غبارِ تیرهی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزهی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.
۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد
در شهادتِ احمد زِیبَرُم در پسکوچههای نازیآباد
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسمِ دروازهاش
کلامِ کوچکِ دوستیست.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسمِ دروازهاش
کلامِ کوچکِ دوستیست.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
شبانه
نه
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.
تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش:
ناتوانیِ خِرَد
از برآمدن،
گُر کشیدن
در مجمرِ بیتابی.
تو را بر نَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش:
پَرِّ کاهی
در کفّهی حرمان،
کوه
در سنجشِ بیهودگی.
□
تو را برگزیدهام
رَغمارَغمِ بیداد.
گفتی دوستت میدارم
و قاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»،
مکرّر شو
مکرّر شو!
۱۷ مردادِ ۱۳۵۹
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.
تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش:
ناتوانیِ خِرَد
از برآمدن،
گُر کشیدن
در مجمرِ بیتابی.
تو را بر نَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش:
پَرِّ کاهی
در کفّهی حرمان،
کوه
در سنجشِ بیهودگی.
□
تو را برگزیدهام
رَغمارَغمِ بیداد.
گفتی دوستت میدارم
و قاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»،
مکرّر شو
مکرّر شو!
۱۷ مردادِ ۱۳۵۹
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
رستاخیز
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
عاشقانه
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۲۳ مردادِ ۱۳۵۹
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۲۳ مردادِ ۱۳۵۹
احمد شاملو : مدایح بیصله
نمیخواستم...
احمد شاملو : مدایح بیصله
تو باعث شدهای...
احمد شاملو : مدایح بیصله
کویری
احمد شاملو : مدایح بیصله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴