عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
نه گفتن
از تو ای دوزخِ تنگ!
درّهٔ آتش و عشق و ایمان!
دوفرآوردهٔ انسان شدن آموخته‌ام:
عشقِ تسلیم نکردن!
هنرِ‌نه گفتن!
۷ثور۱۳۶۳لوگر
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
دیوانه
دیوانه عشق را
در روبه‌رویِ حادثه
چندان بلند خواند
که کوه
در برابرِ ‌او
خاموش ماند.
عقرب ۱۳۶۵
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
که می‌داند؟
که می‌داند درختِ تشنهٔ تنها چه می‌خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب،‌از دریا چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که این‌درویشِ بالاها بلندی‌ها
برایِ سبزه‌هایِ جویبار آیا چه می‌خوانَد؟
برایِ باغ شاید از جدایی‌ها غزل گوید
برایِ کفترِ دیوانهٔ صحرا چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که این‌عاشق به دنبالِ‌گُلِ سوری
چه برگ از دیده می‌ریزد،‌بهاران را چه می‌خوانَد؟
خدایا این‌درخت، این‌جورهٔ من رو به تنهایی
چه کاکل می‌کشد از بادها، وز ما چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که آزادیش را در خلوتستانش
چراغِ روشنِ وادی بر و بالا چه می‌خوانَد؟
به آوایش گلویِ جنّتی‌ها تنگ می‌آید
که می‌داند درختِ تشنهٔ تنها چه می‌خوانَد؟
جدی ۱۳۶۷
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
تاریک
خانه تاریک، دل باغ و بیابان تاریک
بی‌تو هر کوچهٔ این شهرک ویران تاریک
آسمان خسته و خورشید ز پا افتاده
ماهِ آواره به دلگیری زندان تاریک
چه دیاری است دیاری که نباشی تو در آن
دامن آلودهٔ تکفیر و گریبان تاریک
بی تو دل معبد طوفان‌زده را می‌ماند
آستان ریخته، در سوخته، ایوان تاریک
باده تاریک و گلوگیر، سر نامه سیاه
و غم دوزخیِ یار دو چندان تاریک
خزان ١٣٦٩ ه ش
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
با قامتی از چراغ و ایمان و تفنگ
گاهی همه آب و گاهِ دیگر همه سنگ
در معرکه‌گاهِ عشق با نامِ شهید
«نه» گفت و برافراشت به سر پرچمِ جنگ
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳
آنان که به لب سکوت می‌گردانند
آتش‌نفسانِ حرفِ بی‌پایانند
شب‌هایِ دراز را به همجامیِ عشق
می می‌نوشند و ماه می‌رقصانند
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵
بی آن‌که به انتظار،‌خون گریه کنند
بی آن‌که ز زندگی برون گریه کنند
یک‌تن به مقامِ عشق لبخند شدند
بی آن‌که برایِ‌چند و چون گریه کنند
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
چندی چو گذشت از سرِ‌مردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ای دوست! بیا و گوش کن زمزمه‌ای
از سینهٔ گور، میهن ای میهنِ‌من
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸
رفتیّ و کسی نکرد غمخورگی‌ات
رفتیّ و کسی ندید بیچارگی‌ات
ای یار! پس از تو دیگران هم رفتند
من ماندم و دردِ تلخِ آوارگی‌ات
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۳
دل عشق گزید،‌نقشِ عصیان زدمش
دریا طلبید سر به طوفان زدمش
هر شاخه‌گلی که در نگاهم بشکفت
بویی ز تو داشت در گریبان زدمش
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۰
ما بلبل و فصل‌ها زمستان این‌جا
ما نغمه و روزگار ویران این‌جا
ما عاشق و درد بی‌بهاری در باغ
ما خامش و خانه آتشستان این‌جا
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۲
تا ژندهٔ عشق حق بر افراخته‌ایم
از مخمل خون به تن کفن ساخته‌ایم
ما مفت نه سهم می‌بریم از خورشید
دامن‌دامن ستاره پرداخته‌ایم
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته‌ای کابل
چه قَدَر دور مانده‌ای از خویش
وه چه از یاد رفته‌ای کابل

زخم‌هایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گل‌هایِ یاس را بگرفت
همه جا بی‌جواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت

خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بی‌درد چون نگه دارد؟
چه کسی پاره‌هایِ نعشِ‌تو را
روی بر آفتاب بردارد؟

آی کابل،‌چه ساده‌ساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،‌عدوهایت

آی مظلوم‌خانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آن‌چنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد

نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر می‌آرَد
این‌زمستان و این‌هم اندوهش
باش تا آسمان چه می‌بارد

اینک،‌اینک،‌شقاوتِ سرما
باز می‌سوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیم‌جانت را

آی کابل من و تو می‌دانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخم‌هایِ‌تو تازگی دارند
وآن‌چه که تازه‌تر نمک‌پاش است

یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت

آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بی‌جواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دل‌خوش از جلوهٔ خراب شدن

آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آن‌روزگارِ ویرانی
ناگهان رو‌به‌روی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی

اخترانِ امیدواری‌ها
گم شده،‌ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند

آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید

آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بی‌گنه،‌بدنصیب،‌بیچاره

دستی بیگانگانِ بی‌آزرم
تا توانست نقش‌بازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ این‌ملک
رنگ پیمود و فتنه‌سازی کرد

آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی

نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطن‌داری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خون‌خوارگیّ و غدّاری

باش تا بعد از این چه می‌آرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه می‌رسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور

گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آن‌چنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا

یاد باد آن‌که نعره‌هایِ بلند
می‌زدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
می‌کشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
فریدون مشیری : تشنه طوفان
تشنه طوفان
دیگر به روزگار نمی‌ بینم، آن عشق ‌ها که تاب و توان سوزد،
در سینه ‌ها ز عشق نمی ‌جوشد، آن شعله‌ها که خرمن جان سوزد،
آن رنج ها که درد بر انگیزد، وان دردها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را، چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه، دل، چو برگ خزان ‌دیده، بی عشق مانده سر به گریبان است،
از بوسه ی نسیم نمی ‌لرزد؛ این برگِ خشک، تشنه طوفان است!
طوفان عشق نیست که دل‌ها را، در تنگنای سینه بلرزاند؛
تا بر شراره‌ های روان سوزش، شاعر سرشک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی؛ آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم؛ اکنون زبان بُریده و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر، مانند روزگار، فراموشم...
فریدون مشیری : تشنه طوفان
راز(غزل شاعر)
در خلوت و صفای دیار فرشتگان، جنگل میان دامن شب آرمیده است
زیبایی و شکوه دل انگیز نوبهار؛ بر آن دیار دامن رحمت کشیده است
از بیشه های خرم و آرام دوردست، آوای دلکش پریان می رسد به گوش
گم کرده ره کبوتر افسونگر نسیم، بوی بهشت گم شده ای می کشد به دوش
از اوج آسمان دل افروز و تابناک، افتاده ماه در دل دریای بیکران
آنگونه دل فریب، که تا سینهء افق، پیدا به هر نگاه: دو ماه و دو آسمان
هنگامه ای ست در دل شب، دختران گل، گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را، با خنده های شوق به افلاک برده اند
امشب در این دیار بهشتی به کام دل، شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران کشیده به تماشا سر، بزم محبت است و بهشتی حکایتی
لب تشنگان عشق، پس از سال ها فراق؛ در گوش جان حکایت ناگفته گفته اند
مست از شراب وصل در آغوش یکدیگر؛ تن ها به هم فشرده و آرام خفته اند
شب تا سحر شکوفه و گلبرگ ارغوان، از شاخه ها به روی تن آن دو یار ریخت
گاهی نسیم زمزمه می کرد و می شتافت؛ گاهی سکوت همهمه می کرد و می گریخت
کم کم ستاره ی سحر از دور جلوه کرد،آفاق را نسیم سحر زیر بال و پر گرفت
پیدا شد از کنار افق سایه ی روشنی،از رازهای خفته ی شب پرده برگرفت! 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آیینه
« فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
فریدون مشیری : تشنه طوفان
خنده ی خورشید
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
حکایت حرمان
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن
با خون دل حکایت حرمان نگاشتن
عاشق نگشته‌ای و ندانی چه عالمی است
از دست دوست، سر به بیابان گذاشتن 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
شعر غم انگیز
دو چشم خسته‌اش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می‌ باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازک‌دلی کرد
مگر این نغمه‌ها در او اثر داشت‌؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانه‌ای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوب‌تر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی ‌داند دل پر درد شاعر
چه آتش‌ها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند‌: «‌فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!

*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را‌، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی ‌خواهد بگویم!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آتش
کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می‌ زد به درد و رنجم اشک، شعله می‌زد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی‌! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آن‌جا نمی‌ شدم مدهوش، دامنت را رها نمی ‌کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی‌ کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستی‌ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من‌، نداد گریه مجال، که زنم بوسه‌ای به رخسارت
چه بگویم‌، فشار غم نگذاشت، که بگویم‌: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می ‌لرزید
روح من تازیانه‌ های می‌خورد، به گناهی که‌: عشق می‌ورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم