عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یکه تازا خنگ عزم امروز در میدان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶ - ترکیب بند در مدح و میلاد آخرین ودیعه الهی بقیة الله الاعظم ارواح العالمین له الفدا
باز به فرمان قضا زد چو کوس
نوبت شعبان فلک آبنوس
نوبت شعبان معظم زند
پشت فلک کوس قضا را دو، بوس
آیت سبوح قدوس خواند
صبح صبوحی زدگان را خروس
گشت جهان حجله گهی پر مهیز
علم و بیانش چو دلا را عروس
وه چه عروسی که ز سر تا بپاست
قابل آغوش و سزاوار بوس
خامه قدرت پی مشاطگی
هفت قلم ساخت عروسی ملوس
گنج عروسی که زکاووس بود
قسمت گودرز شد و آن طوس
نوذر و پرویز عروس دوم
دولت بادآور و گنج مروس
روی نمائید عروس مرا
هر دو چو ملک پسر فیلقوس
غیرسخن سنج کسش جفت نیست
تیر تهمتن فکند اشگبوس
دوش از او مهر بکارت ربود
کوری هر بوالهوس چابلوس
تازه عروسا به رخ افکن نقاب
تا نرود عمر جهان برفسوس
شهرت این عیش و عروسی گرفت
ژاپن و استانبول و هند و پروس
نیست در این دایره به زین عریس
نیست در این حجله به از این عروس
باد به داماد و عروس آفرین
هم به سخن هم به سخن آفرین
نیمه شعبان به چنین انجمن
نرخ گهر یافت مطاع سخن
گشت زمین دکه گوهرفروش
بسکه گهر ریخت ز درج دهن
گوهر غلطان حقیقت نشان
لؤلؤ رخشان سعادت ثمن
شمسه الماسش عقد نجوم
شده لؤلویش عقدپرن
دامن دامن همه لعل بدخش
خرمن خرمن همه در عدن
معدن معدن گهر منتخب
مخزن مخزن درر ممتحن
در گران قیمت با آب و رنگ
قابل تحسین همه مرد و زن
زمره مرجان و لئالی به رطل
کهرب و یاقوت و زبرجد به من
معدن فیروزه به نیشابور است
کان عقیق است اگر در یمن
مشتریان کرده مزین رسوم
گوهریان کرده مرصع دمن
مشتریان یکسره خامش چو تو
گوهریان جمله سخن همچو من
گشته زراندوده از آنان زمین
شد گهر آموده از اینان زمن
هی هی از این مشتری تیزهوش
بخ بخ از این گوهر و گوهرفروش
نیمه شعبان که بر او آفرین
رشک گلستان ارم شد زمین
انجمن قدس مقدس بود
روز چنین رشک بهشت برین
گل به سر تخت چو بهرام رفت
نصرت و فتحش ز یسار و یمین
با دو سر شست و دو زانو دو کف
بر در او ناصیه ساید جبین
باغ پر از میوه و گل شد درست
کاخ همایون شه جم نگین
مشک عنب بنگر و وضع رطب
کرده به کپسول شکر انگبین
صورت بتیغ و خج اندر نظر
گنبد گردون شده گوی زمین
این یک در مرتبه برجی بلند
وآن یک بی شائبه حصنی حصین
دختر بکر ید به زهدان نهان
کرده بسی دختر بکری جنین
باطن آن ظاهر یاقوت ناب
ظاهر آن باطن در ثمین
اشمکشان چشمه آب حیات
پیکرشان منبع ما، معین
چون ببریشان نگری در مثال
صورت دو بدر و دو چندان هلال
انجمن امروز جهانیست نو
نور گرفت از قمر و شمس ضو
هست نو این مجلس و عالم کهن
کهنه دیرینه عجب گشته نو
عقل هر آن بذر که از علم کاشت
داس عمل کرد به عشقش درو
خواست دود جهل به میدان عقل
عشق زدش سخت قفائی که رو
سنبله از دور شبیه است لیک
فرق بسی دارد گندم ز جو
کس نشود مرد خدا را حریف
کس نرسد باد صبا را به دو
عاشق حق را به جهان کفو نیست
خنگ قضا را که ستاند جلو
مشک بهرجا که بود نرخ پشک
فرق قلمدان نکند از قشو
کوه عظیم است چه بیم از نسیم
بهر محیط است چه سود از شنو
مدعی افروخت بس آتش ز دور
دودش پیدا و نه پیدا الو
حبس هنر کس نشده رایگان
به که در این بزم بماند گرو
روی از این انجمن ایدون متاب
این سخن از روی حقیقت شنو
نو بود این مجلس و عالم کهن
تازه به از مانده به از کهنه نو
هی هی از این انجمن دلنواز
کش در رحمت به جهان کرده باز
هست در این عید مرا مستحب
مست شدن زآتش آب عنب
باده اگر رجس بود یا حرام
نیمه شعبان کندش مستحب
آب حیاتستی و ساقیش خضر
صد چو سکندر ز پیش تشنه لب
مست چنان شو که ندانی تو باز
روز سفید و صفت تیره شب
زانکه شد امروز تولد زمام
پادشه ذوالحسب و ذوالنسب
مهدی قائم گل گلزار دین
مظهر حق سیدهادی لقب
ذات شریفش جهت هر جهت
امر بدیعش سبب هر سبب
اسمش سرمایه فضل و کمال
رسمش سررشته علم و ادب
مالک ملک است و مطاع ملوک
صاحب امر است بر ارباب رب
فخر ولد از اب و جد است لیک
فخر بر او کرده کنون جد و اب
باغ نبوت را فرخ نهال
نخل ولایت را شیرین رطب
هان مه شعبان وسط العقد دان
وزپس و پیشش رمضان ورجب
نه مه دیگر همه برگرد وی
دایره بر بسته به طرزی عجب
این مه و این هفته و این روز خاص
بوته سیم استی و زر خلاص
مهدی هادی گل گلزار حق
برده سبق در گهر از ماسبق
معنی حق آئینه حق نما
عین حق و وحی حق و حرف حق
بی خبرش مضغه نگردد جنین
بی مددش نطفه نگردد علق
بی اثر حکمت فرمان او
رنگ غسق می نپذیرد فلق
نیست گل آلوده ز شبنم به صبح
با رخ او کرده ز خجلت عرق
گر مرق مطبخ فیضش نبود
کس نشدی صاحب حس و رمق
شیر شکاری که به بندد به رزم
گردن شیران دژم بی وهق
بعثش چونانکه دهد گر مثال
مور درد شیر و خورد پیل بق
پادشهی کز سر انگشت عزم
پرده اوهام جهان کرده شق
ای که به اقبال تو مادر نزاد
از همه ماسبق و ماخلق
شمس بهر صبح به درگاه تو
تحفه اخلاص نهد بر طبق
طبع من و حاسد من در سخن
صوت هزار است و صدای وزق
لیک ز خونابه دل شد مرا
دامن جان رشک کنار شفق
زین هنر و فضل و کمال و ادب
بهره نبردیم بجز طعن و دق
هان ظلمات است مرا در دوات
خامه چو خضر و سخن آب حیات
کاش که بدهند همه خاص و عام
ابروی مردانه او را سلام
کاش بگویند که از مقدمش
روی زمین شد همه بیت الحرام
کاش بگویند قیامت رسید
کرده به حق مهدی قائم قیام
ای خلف ارشد آدم که شد
آدم و حوات کنیز و غلام
شحنه انصاف تو در روزگار
روی زمین را دهد آخر نظام
در خبراستی که بسعی علی
دین مبین از تو پذیرد قوام
سید سرمد علی نامدار
بر همه کس سید عالی مقام
قادر مطلق شه بر حق علی
ای به کفت خنگ فلک را زمام
در قدمت آیت حسن المأب
با قلمت معنی خیرالختام
ای همه چون بنده و تو چون خدای
وی همه مأموم و تو تنها امام
غیر تو کس نیست عدیم المثال
غیر تو کس نیست علی المقام
انجمن قدس مقدس توئی
روز چنین روضه دارالسلام
«حاجب » این انجمن فیض یافت
نیمه مه قدرت ماه تمام
باد همی نو به جهان کهن
انجمن و انجم این انجمن
نوبت شعبان فلک آبنوس
نوبت شعبان معظم زند
پشت فلک کوس قضا را دو، بوس
آیت سبوح قدوس خواند
صبح صبوحی زدگان را خروس
گشت جهان حجله گهی پر مهیز
علم و بیانش چو دلا را عروس
وه چه عروسی که ز سر تا بپاست
قابل آغوش و سزاوار بوس
خامه قدرت پی مشاطگی
هفت قلم ساخت عروسی ملوس
گنج عروسی که زکاووس بود
قسمت گودرز شد و آن طوس
نوذر و پرویز عروس دوم
دولت بادآور و گنج مروس
روی نمائید عروس مرا
هر دو چو ملک پسر فیلقوس
غیرسخن سنج کسش جفت نیست
تیر تهمتن فکند اشگبوس
دوش از او مهر بکارت ربود
کوری هر بوالهوس چابلوس
تازه عروسا به رخ افکن نقاب
تا نرود عمر جهان برفسوس
شهرت این عیش و عروسی گرفت
ژاپن و استانبول و هند و پروس
نیست در این دایره به زین عریس
نیست در این حجله به از این عروس
باد به داماد و عروس آفرین
هم به سخن هم به سخن آفرین
نیمه شعبان به چنین انجمن
نرخ گهر یافت مطاع سخن
گشت زمین دکه گوهرفروش
بسکه گهر ریخت ز درج دهن
گوهر غلطان حقیقت نشان
لؤلؤ رخشان سعادت ثمن
شمسه الماسش عقد نجوم
شده لؤلویش عقدپرن
دامن دامن همه لعل بدخش
خرمن خرمن همه در عدن
معدن معدن گهر منتخب
مخزن مخزن درر ممتحن
در گران قیمت با آب و رنگ
قابل تحسین همه مرد و زن
زمره مرجان و لئالی به رطل
کهرب و یاقوت و زبرجد به من
معدن فیروزه به نیشابور است
کان عقیق است اگر در یمن
مشتریان کرده مزین رسوم
گوهریان کرده مرصع دمن
مشتریان یکسره خامش چو تو
گوهریان جمله سخن همچو من
گشته زراندوده از آنان زمین
شد گهر آموده از اینان زمن
هی هی از این مشتری تیزهوش
بخ بخ از این گوهر و گوهرفروش
نیمه شعبان که بر او آفرین
رشک گلستان ارم شد زمین
انجمن قدس مقدس بود
روز چنین رشک بهشت برین
گل به سر تخت چو بهرام رفت
نصرت و فتحش ز یسار و یمین
با دو سر شست و دو زانو دو کف
بر در او ناصیه ساید جبین
باغ پر از میوه و گل شد درست
کاخ همایون شه جم نگین
مشک عنب بنگر و وضع رطب
کرده به کپسول شکر انگبین
صورت بتیغ و خج اندر نظر
گنبد گردون شده گوی زمین
این یک در مرتبه برجی بلند
وآن یک بی شائبه حصنی حصین
دختر بکر ید به زهدان نهان
کرده بسی دختر بکری جنین
باطن آن ظاهر یاقوت ناب
ظاهر آن باطن در ثمین
اشمکشان چشمه آب حیات
پیکرشان منبع ما، معین
چون ببریشان نگری در مثال
صورت دو بدر و دو چندان هلال
انجمن امروز جهانیست نو
نور گرفت از قمر و شمس ضو
هست نو این مجلس و عالم کهن
کهنه دیرینه عجب گشته نو
عقل هر آن بذر که از علم کاشت
داس عمل کرد به عشقش درو
خواست دود جهل به میدان عقل
عشق زدش سخت قفائی که رو
سنبله از دور شبیه است لیک
فرق بسی دارد گندم ز جو
کس نشود مرد خدا را حریف
کس نرسد باد صبا را به دو
عاشق حق را به جهان کفو نیست
خنگ قضا را که ستاند جلو
مشک بهرجا که بود نرخ پشک
فرق قلمدان نکند از قشو
کوه عظیم است چه بیم از نسیم
بهر محیط است چه سود از شنو
مدعی افروخت بس آتش ز دور
دودش پیدا و نه پیدا الو
حبس هنر کس نشده رایگان
به که در این بزم بماند گرو
روی از این انجمن ایدون متاب
این سخن از روی حقیقت شنو
نو بود این مجلس و عالم کهن
تازه به از مانده به از کهنه نو
هی هی از این انجمن دلنواز
کش در رحمت به جهان کرده باز
هست در این عید مرا مستحب
مست شدن زآتش آب عنب
باده اگر رجس بود یا حرام
نیمه شعبان کندش مستحب
آب حیاتستی و ساقیش خضر
صد چو سکندر ز پیش تشنه لب
مست چنان شو که ندانی تو باز
روز سفید و صفت تیره شب
زانکه شد امروز تولد زمام
پادشه ذوالحسب و ذوالنسب
مهدی قائم گل گلزار دین
مظهر حق سیدهادی لقب
ذات شریفش جهت هر جهت
امر بدیعش سبب هر سبب
اسمش سرمایه فضل و کمال
رسمش سررشته علم و ادب
مالک ملک است و مطاع ملوک
صاحب امر است بر ارباب رب
فخر ولد از اب و جد است لیک
فخر بر او کرده کنون جد و اب
باغ نبوت را فرخ نهال
نخل ولایت را شیرین رطب
هان مه شعبان وسط العقد دان
وزپس و پیشش رمضان ورجب
نه مه دیگر همه برگرد وی
دایره بر بسته به طرزی عجب
این مه و این هفته و این روز خاص
بوته سیم استی و زر خلاص
مهدی هادی گل گلزار حق
برده سبق در گهر از ماسبق
معنی حق آئینه حق نما
عین حق و وحی حق و حرف حق
بی خبرش مضغه نگردد جنین
بی مددش نطفه نگردد علق
بی اثر حکمت فرمان او
رنگ غسق می نپذیرد فلق
نیست گل آلوده ز شبنم به صبح
با رخ او کرده ز خجلت عرق
گر مرق مطبخ فیضش نبود
کس نشدی صاحب حس و رمق
شیر شکاری که به بندد به رزم
گردن شیران دژم بی وهق
بعثش چونانکه دهد گر مثال
مور درد شیر و خورد پیل بق
پادشهی کز سر انگشت عزم
پرده اوهام جهان کرده شق
ای که به اقبال تو مادر نزاد
از همه ماسبق و ماخلق
شمس بهر صبح به درگاه تو
تحفه اخلاص نهد بر طبق
طبع من و حاسد من در سخن
صوت هزار است و صدای وزق
لیک ز خونابه دل شد مرا
دامن جان رشک کنار شفق
زین هنر و فضل و کمال و ادب
بهره نبردیم بجز طعن و دق
هان ظلمات است مرا در دوات
خامه چو خضر و سخن آب حیات
کاش که بدهند همه خاص و عام
ابروی مردانه او را سلام
کاش بگویند که از مقدمش
روی زمین شد همه بیت الحرام
کاش بگویند قیامت رسید
کرده به حق مهدی قائم قیام
ای خلف ارشد آدم که شد
آدم و حوات کنیز و غلام
شحنه انصاف تو در روزگار
روی زمین را دهد آخر نظام
در خبراستی که بسعی علی
دین مبین از تو پذیرد قوام
سید سرمد علی نامدار
بر همه کس سید عالی مقام
قادر مطلق شه بر حق علی
ای به کفت خنگ فلک را زمام
در قدمت آیت حسن المأب
با قلمت معنی خیرالختام
ای همه چون بنده و تو چون خدای
وی همه مأموم و تو تنها امام
غیر تو کس نیست عدیم المثال
غیر تو کس نیست علی المقام
انجمن قدس مقدس توئی
روز چنین روضه دارالسلام
«حاجب » این انجمن فیض یافت
نیمه مه قدرت ماه تمام
باد همی نو به جهان کهن
انجمن و انجم این انجمن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳
صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۹
بیرون نکنی تا ز سر این کبر و منی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۱
تا گمان پاو سر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۵
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۵
عشق بیجور و جفائی هست نیست
حسن بیمهر و وفائی هست نیست
جوهر ما را جلائی هست نیست
گوهر ما را بهائی هست نیست
نکته سنجان ره تحقیق را
جز طریق عشق رائی هست نیست
عاکفان کعبه توفیق را
جز حریم دوست جائی هست نیست
همچو مرآت ضمیر عارفان
ساغر گیتی نمائی هست نیست
عاشقان را با همه برگ و نوا
غیر بی برگ و نوائی هست نیست
سالکان را همچو نور عین و لام
در طریقت رهنمائی هست نیست
حسن بیمهر و وفائی هست نیست
جوهر ما را جلائی هست نیست
گوهر ما را بهائی هست نیست
نکته سنجان ره تحقیق را
جز طریق عشق رائی هست نیست
عاکفان کعبه توفیق را
جز حریم دوست جائی هست نیست
همچو مرآت ضمیر عارفان
ساغر گیتی نمائی هست نیست
عاشقان را با همه برگ و نوا
غیر بی برگ و نوائی هست نیست
سالکان را همچو نور عین و لام
در طریقت رهنمائی هست نیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۵
جای جانان در حریم جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
سحر چشمش فتنه دور زمان
کفر زلفش آفت ایمان ماست
دردمندانیم و دردی می خوریم
کان دوای درد بیدرمان ماست
این جهان و آنجهان از تحت و فوق
موجی از دریای بی پایان ماست
چون براق معرفت را زین کنیم
در فضای لامکان جولان ماست
چون بمیدان حقیقت رونهیم
گوی و چوگان در خم چوگان ماست
در دو عالم بهر ما ایجاد شد
نص لولاک اندر آن برهان ماست
گر جمال نحن اقرب بنگری
روح اعظم در حقیقت جان ماست
نحن نرزق را چو ما مهمان شویم
مهر گردون گرده در خوان ماست
ما بهر دل چونکه پنهان آمدیم
کنت کنزا آیتی درشأن ماست
گر سوی جنات تجری بگذری
نهر جاری دیده گریان ماست
با بهشت عدن ما را کار نیست
کوی جانان روضه رضوان ماست
گرترا سودای ما در سر بود
بر سر بازار جان دکان ماست
پادشاه هفت کشور را نگر
کان گدای کوی درویشان ماست
نفس اماره که دیو سرکش است
سرنهاده بر خط فرمان ماست
ماچه با نور علی گشتیم یار
عرش و کرسی پایه ایوان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
سحر چشمش فتنه دور زمان
کفر زلفش آفت ایمان ماست
دردمندانیم و دردی می خوریم
کان دوای درد بیدرمان ماست
این جهان و آنجهان از تحت و فوق
موجی از دریای بی پایان ماست
چون براق معرفت را زین کنیم
در فضای لامکان جولان ماست
چون بمیدان حقیقت رونهیم
گوی و چوگان در خم چوگان ماست
در دو عالم بهر ما ایجاد شد
نص لولاک اندر آن برهان ماست
گر جمال نحن اقرب بنگری
روح اعظم در حقیقت جان ماست
نحن نرزق را چو ما مهمان شویم
مهر گردون گرده در خوان ماست
ما بهر دل چونکه پنهان آمدیم
کنت کنزا آیتی درشأن ماست
گر سوی جنات تجری بگذری
نهر جاری دیده گریان ماست
با بهشت عدن ما را کار نیست
کوی جانان روضه رضوان ماست
گرترا سودای ما در سر بود
بر سر بازار جان دکان ماست
پادشاه هفت کشور را نگر
کان گدای کوی درویشان ماست
نفس اماره که دیو سرکش است
سرنهاده بر خط فرمان ماست
ماچه با نور علی گشتیم یار
عرش و کرسی پایه ایوان ماست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۶
چشمه حیوان و کوثر جرعه از جام ماست
مستی کون مکان از باده گلفام ماست
زهر قهر ار میکنی در جام ما بر جای شهد
خوشتر از شهد و شکر زهر توان در کام ماست
جمله ذرات جهان آئینه حسن تواند
تا طلوع آفتاب طلعتت از بام ماست
ازمکان ما اگر پرسی درآدر لامکان
ورنشان میجوئی از ما بی نشانی نام ماست
تا نگردد رام مرغ دل بدام دیگران
خال مطرب دانه است و زلف ساقی دام ماست
نخل طوبی در بهشت و سرو رعنا در ارم
منفعل از قامت آنسرو سیم اندام ماست
هر سحر پیک خیال ما رسد تا سوی عرش
دردرون پرده با نور علی پیغام ماست
مستی کون مکان از باده گلفام ماست
زهر قهر ار میکنی در جام ما بر جای شهد
خوشتر از شهد و شکر زهر توان در کام ماست
جمله ذرات جهان آئینه حسن تواند
تا طلوع آفتاب طلعتت از بام ماست
ازمکان ما اگر پرسی درآدر لامکان
ورنشان میجوئی از ما بی نشانی نام ماست
تا نگردد رام مرغ دل بدام دیگران
خال مطرب دانه است و زلف ساقی دام ماست
نخل طوبی در بهشت و سرو رعنا در ارم
منفعل از قامت آنسرو سیم اندام ماست
هر سحر پیک خیال ما رسد تا سوی عرش
دردرون پرده با نور علی پیغام ماست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۶
راست گویم قد دلجوی تو بیچیزی نیست
کج نگویم خم ابروی تو بیچیزی نیست
فتنه در خواب عدم بود که من میگفتم
سحر آن نرگس جادوی تو بیچیزی نیست
دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش
طائف اندر حرم کوی تو بیچیزی نیست
اینهمه بر گل رخسار زآمد شد باد
جنبش سلسله موی تو بیچیزی نیست
صنما زیر خم زلف چو زنار نهان
خال جادو گر هندوی تو بیچیزی نیست
پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا
گفتم آن حلقه گیسوی تو بیچیزی نیست
در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی
گشته تابان ز مه روی تو بیچیزی نیست
کج نگویم خم ابروی تو بیچیزی نیست
فتنه در خواب عدم بود که من میگفتم
سحر آن نرگس جادوی تو بیچیزی نیست
دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش
طائف اندر حرم کوی تو بیچیزی نیست
اینهمه بر گل رخسار زآمد شد باد
جنبش سلسله موی تو بیچیزی نیست
صنما زیر خم زلف چو زنار نهان
خال جادو گر هندوی تو بیچیزی نیست
پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا
گفتم آن حلقه گیسوی تو بیچیزی نیست
در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی
گشته تابان ز مه روی تو بیچیزی نیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۷
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۸
دوش در مصطب جان باده ذاتم دادند
باده ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره عشق دراین دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه زندگی از آب حیاتم دادند
باده ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره عشق دراین دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه زندگی از آب حیاتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۵
تا ز درس عاشقی دل نکته آگاه شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶
کسی کاو آشنای بحر ما شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۸
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷
مطلقی باز در قیود آمد
بی نمودی بصد نمود آمد
جلوه کرد حسنش اندر غیب
شاهد و مشهد و شهود آمد
خواست آئینه برخسارش
عدم صرف در وجود آمد
کاروان نفخت من روحی
از سماوات جان فرود آمد
خیمه درآب و خاک آدم زد
ساجد و مسجد و سجود آمد
در معارف زهر لب و گوشی
نکته ها گفت در شنود آمد
ساقی حسن باده پیما شد
مطرب عشق در سرود آمد
جز یکی نیست مطرب و ساقی
جلوه گر گر بدو نمود آمد
دل و جان و جوارح و احشأ
جام مینا و چنگ و عود آمد
هرکه زان می پیاله ئی نوشید
بیخود از بود و از نبود آمد
تافت نور علی بغیب و شهود
فاش پنهان هرآنچه بود آمد
بی نمودی بصد نمود آمد
جلوه کرد حسنش اندر غیب
شاهد و مشهد و شهود آمد
خواست آئینه برخسارش
عدم صرف در وجود آمد
کاروان نفخت من روحی
از سماوات جان فرود آمد
خیمه درآب و خاک آدم زد
ساجد و مسجد و سجود آمد
در معارف زهر لب و گوشی
نکته ها گفت در شنود آمد
ساقی حسن باده پیما شد
مطرب عشق در سرود آمد
جز یکی نیست مطرب و ساقی
جلوه گر گر بدو نمود آمد
دل و جان و جوارح و احشأ
جام مینا و چنگ و عود آمد
هرکه زان می پیاله ئی نوشید
بیخود از بود و از نبود آمد
تافت نور علی بغیب و شهود
فاش پنهان هرآنچه بود آمد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷
مرا وقتی بکویش منزلی بود
که نه منزل عیان نه منزلی بود
دمی شد عقده های مشکلم حل
که نه حلال و نه مشکلی بود
همه دریا و ساحلها بدیدم
نه دریائی عیان نه ساحلی بود
بهر محفل شدم چون ماه تابان
نه تابان شمعی و نه محلفی بود
عمارتها همه تعمیر کردم
نه معماری نه خشتی نه گلی بود
ز اسفل تا با علی قطع کردم
نه اعلی دیدم و نه سافلی بود
شدم قائل بهر قولی و عهدی
نه عهدی و نه قول قائلی بود
شدم فاعل بهر اسمی و فعلی
نه اسمی و نه فعل فاعلی بود
شدم اندر عوامل جمله عامل
عوامل در کجا کی عاملی بود
شدم اندر مسائل جمله سائل
نه مسئول و سؤال سائلی بود
شدم حامل بهر موضوع و محمول
نه وضعی و نه حمل حاملی بود
مشکل آمدم در جمله اشکال
نه شکلی دیدم و نه شاکلی بود
مکمل آمدم در هر کمالی
نه اکمل نه کمال کاملی بود
قبول و قابل و مقبول گشتم
نه مقبول و قبول قابلی بود
حضور و حاضر دل جمله دیدم
نه حاضر نه حضور و نه دلی بود
بجز نور علی پنهان و پیدا
نه حولی در میان نه حایلی بود
که نه منزل عیان نه منزلی بود
دمی شد عقده های مشکلم حل
که نه حلال و نه مشکلی بود
همه دریا و ساحلها بدیدم
نه دریائی عیان نه ساحلی بود
بهر محفل شدم چون ماه تابان
نه تابان شمعی و نه محلفی بود
عمارتها همه تعمیر کردم
نه معماری نه خشتی نه گلی بود
ز اسفل تا با علی قطع کردم
نه اعلی دیدم و نه سافلی بود
شدم قائل بهر قولی و عهدی
نه عهدی و نه قول قائلی بود
شدم فاعل بهر اسمی و فعلی
نه اسمی و نه فعل فاعلی بود
شدم اندر عوامل جمله عامل
عوامل در کجا کی عاملی بود
شدم اندر مسائل جمله سائل
نه مسئول و سؤال سائلی بود
شدم حامل بهر موضوع و محمول
نه وضعی و نه حمل حاملی بود
مشکل آمدم در جمله اشکال
نه شکلی دیدم و نه شاکلی بود
مکمل آمدم در هر کمالی
نه اکمل نه کمال کاملی بود
قبول و قابل و مقبول گشتم
نه مقبول و قبول قابلی بود
حضور و حاضر دل جمله دیدم
نه حاضر نه حضور و نه دلی بود
بجز نور علی پنهان و پیدا
نه حولی در میان نه حایلی بود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۸
بی نشان در نشان نمی گنجد
در نشان بی نشان نمی گنجد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی گنجد
در میانست و در کنار ولی
در کنار و میان نمی گنجد
درمکانست ولا مکان هر چند
لامکان در مکان نمی گنجد
جان حرمگاه خاص جانانست
غیر جانان بجان نمی گنجد
بزبان کی توان کنم وصفش
وصف او در زبان نمی گنجد
ذره ز آفتاب نور علی
در زمین و زمان نمی گنجد
در نشان بی نشان نمی گنجد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی گنجد
در میانست و در کنار ولی
در کنار و میان نمی گنجد
درمکانست ولا مکان هر چند
لامکان در مکان نمی گنجد
جان حرمگاه خاص جانانست
غیر جانان بجان نمی گنجد
بزبان کی توان کنم وصفش
وصف او در زبان نمی گنجد
ذره ز آفتاب نور علی
در زمین و زمان نمی گنجد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۳
بر در دیرآن بت عیار
بسته از زلف برمیان زنار
میزند دمبدم ببام جهان
کوس لله واحد القهار
در پس پرده های منصوری
خود اناالحق نوازد اندر تار
خود سر خود ببازد اندر ره
خود سر سروران شود سردار
خود شود نائی و دمد درنی
لیس فی الدار غیره دیار
خود شود گنج نامه لاهوت
خود شود نقد مخزن اسرار
خود بنور علی عیان گردد
تا نماید بهر کسی دیدار
بسته از زلف برمیان زنار
میزند دمبدم ببام جهان
کوس لله واحد القهار
در پس پرده های منصوری
خود اناالحق نوازد اندر تار
خود سر خود ببازد اندر ره
خود سر سروران شود سردار
خود شود نائی و دمد درنی
لیس فی الدار غیره دیار
خود شود گنج نامه لاهوت
خود شود نقد مخزن اسرار
خود بنور علی عیان گردد
تا نماید بهر کسی دیدار