عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۲ - جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره
گفت من به از توکل بر ربی
می‌ندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمی‌دانم ندید
تا کشد شکر خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زین جا به سوی مرغزار
می‌چر آن جا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آن جا تا میان
خرم آن حیوان که او آن جا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمه ی روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمی‌گفت ای لعین
تو از آن‌جایی چرا زاری چنین؟
کو نشاط و فربهی و فر تو؟
چیست این لاغر تن مضطر تو؟
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست؟
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نزبگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک؟
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک؟
زان که می‌گویی و شرحش می‌کنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۱ - جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشت‌رو
آن خدایی که تورا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی می‌آیی به من‌؟
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفته‌یی در خون جانم آشکار
که ترا من ره‌برم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم‌؟
آنچه من دیدم ز هول بی‌امان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بی‌دل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بی‌حجاب
عهد کردم با خدا کی ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسه‌ی کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه ی شیر خر‌؟
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین‌؟
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بی‌قول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چون که او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بی‌مایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۸ - اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر می‌کن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بی‌چون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر می‌شود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الاشارة
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد از این می‌ده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بی‌مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش ازان
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای روی‌پوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده
رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسه‌ی رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق
چون دل آن آب زین‌ها خالی است
عکس روها از برون در آب جست
پس تو را باطن مصفا ناشده
خانه پر از دیو و نسناس و دده
ای خری زاستیزه مانده در خری
کی ز ارواح مسیحی بو بری‌؟
کی شناسی گر خیالی سر کند
کز کدامین مکمنی سر بر کند
چون خیالی می‌شود در زهد تن
تا خیالات از درونه روفتن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۴ - معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلکه تحریض است بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچه می‌خواهی تو راد
کار کار توست برحسب مراد
آن گهان تنبل کنی جایز بود
کانچه خواهی وانچه گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او‌؟
گر بگویند آنچه می‌خواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او‌؟
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجه‌ست هین
چیست‌؟ یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زود
حق بود تاویل کان گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویل است آن
این برای گرم کردن آمده‌ست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده‌ست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شده‌ست
روغنی کو شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۰ - حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد
واعظی بد بس گزیده در بیان
زیر منبر جمع مردان و زنان
رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت
سایلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان نماز‌؟
گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وی در نماز
یا به آهک یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش
گفت سایل آن درازی تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود‌؟
گفت چون قدر جوی گردد به طول
پس ستردن فرض باشد ای سئول
گفت جوحی زود ای خوهر ببین
عانهٔ من گشته باشد این چنین‌؟
بهر خشنودی حق پیش آر دست
کان به مقدار کراهت آمده‌ست‌؟
دست زن در کرد در شلوار مرد
کیر او بر دست زن آسیب کرد
نعره‌یی زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد
وای اگر بر دل زدی ای پر خرد
بر دل آن ساحران زد اندکی
شد عصا و دست ایشان را یکی
گر عصا بستانی از پیری شها
بیش رنجد که آن گروه از دست و پا
نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم
از ورای تن به یزدان می‌زییم
ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت
کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد‌؟
هر که محجوب است او خود کودک است
مرد آن باشد که بیرون از شک‌ست
گر بریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
می‌برد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل‌؟ دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پاره‌ای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوته‌قد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو‌؟ یا عقل کو‌؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی‌؟
تا تو بی هوشی و ظلمت‌جو شوی‌؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایه‌جو شده‌؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه‌؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو‌؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۷ - رفتن امیر خشم‌آلود برای گوشمال زاهد
میر چون آتش شد و برجست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بی‌دانش مادرغرش
او چه داند امر معروف از سگی‌؟
طالب معروفی است و شهرگی
تا بدین سالوس خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند
کو ندارد خود هنر الا همان
که تسلس می‌کند با این و آن
او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو
داروی دیوانه باشد کیر گاو
تا که شیطان از سرش بیرون رود
بی‌لت خربندگان خر چون رود‌؟
میر بیرون جست دبوسی به دست
نیم شب آمد به زاهد نیم‌مست
خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم
مرد زاهد می‌شنود از میر آن
زیر پشم آن رسن‌تابان نهان
گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند که رو را سخت کرد
روی باید آینه‌وار آهنین
تات گوید روی زشت خود ببین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۸ - حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت
گفت شه شه وان شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالش‌ها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هی هی چه کردی‌؟ چیست این‌؟
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف‌؟
ای تو مات و من ز زخم شاه مات
می‌زنم شه شه به زیر رخت هات
چون محله پر شد از هیهای میر
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر
خلق بیرون جست زود از چپ و راست
کی مقدم وقت عفو است و رضاست
مغز او خشک است و عقلش این زمان
کمتر است از عقل و فهم کودکان
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
وندر آن زهدش گشادی ناشده
رنج دیده گنج نادیده ز یار
کارها کرده ندیده مزد کار
یا نبود آن کار او را خود گهر
یا نیامد وقت پاداش از قدر
یا که بود آن سعی چون سعی جهود
یا جزا وابستهٔ میقات بود
مر ورا درد و مصیبت این بس است
که درین وادی پر خون بی‌کس است
چشم پر درد و نشسته او به کنج
رو ترش کرده فرو افکنده لنج
نه یکی کحال کو را غم خورد
نیش عقلی که به کحلی پی برد
اجتهادی می‌کند با حزر و ظن
کار در بوک است تا نیکو شدن
زان رهش دور است تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
ساعتی او با خدا اندر عتاب
که نصیبم رنج آمد زین حساب
ساعتی با بخت خود اندر جدال
که همه پران و ما ببریده بال
هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه در زهد است باشد خوش تنگ
تا برون ناید ازین تنگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ‌؟
زاهدان را در خلا پیش از گشاد
کارد و استره نشاید هیچ داد
کز ضجر خود را بدراند شکم
غصهٔ آن بی‌مرادی‌ها و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۰ - جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خورده‌ام کی سزای او را بدهم
میر گفت او کیست کو سنگی زند‌؟
بر سبوی ما سبو را بشکند‌؟
چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل‌؟
کرد ما را پیش مهمانان خجل
شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
لیک جان از دست من او کی برد‌؟
گیر همچون مرغ بالا بر پرد
تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مرده ریگش بر کنم
گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم
من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی
با همه سالوس با ما نیز هم‌؟
داد او و صد چو او این دم دهم‌؟
خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۲ - باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن می‌ام
من به ذوق این خوشی قانع نی‌ام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همی‌گردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقص‌هاست
آن که خو کرده‌ست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی‌؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشی‌ها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۶ - پشیمان شدن آن سرلشکر از آن خیانت کی کرد و سوگند دادن او آن کنیزک را کی به خلیفه باز نگوید از آنچ رفت
چند روزی هم بر آن بد بعد ازان
شد پشیمان او از آن جرم گران
داد سوگندش که خورشیدرو
با خلیفه زین چه شد رمزی مگو
چون بدید او را خلیفه مست گشت
پس ز بام افتاد او را نیز طشت
دید صد چندان که وصفش کرده بود
کی بود خود دیده مانند شنود‌؟
وصف تصویر است بهر چشم هوش
صورت آن چشم دان نه زان گوش
کرد مردی از سخندانی سوآل
حق و باطل چیست ای نیکو مقال‌؟
گوش را بگرفت و گفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است
آن به نسبت باطل آمد پیش این
نسبت است اغلب سخن‌ها ای امین
ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب
نیست محجوب از خیال آفتاب
خوف او را خود خیالش می‌دهد
آن خیالش سوی ظلمت می‌کشد
آن خیال نور می‌ترساندش
بر شب ظلمات می‌چفساندش
از خیال دشمن و تصویر اوست
که تو بر چفسیده‌یی بر یار و دوست
موسیا کشفت لمع بر که فراشت
آن مخیل تاب تحقیقت نداشت
هین مشو غره بدان که قابلی
مر خیالش را وزین ره واصلی
از خیال حرب نهراسید کس
لا شجاعه قبل حرب این دان و بس
بر خیال حرب حیز اندر فکر
می‌کند چون رستمان صد کر و فر
نقش رستم کان به حمامی بود
قرن حمله ی فکر هر خامی بود
این خیال سمع چون مبصر شود
حیز چه بود‌؟ رستمی مضطر شود
جهد کن کز گوش در چشمت رود
آنچه کان باطل بده‌ست آن حق شود
زان سپس گوشت شود هم طبع چشم
گوهری گردد دو گوش همچو یشم
بلکه جمله تن چو آیینه شود
جمله چشم و گوهر سینه شود
گوش انگیزد خیال و آن خیال
هست دلاله ی وصال آن جمال
جهد کن تا این خیال افزون شود
تا دلاله رهبر مجنون شود
آن خلیفه ی گول هم یک چند نیز
ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر
مملکت کان می‌نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان
تا چه خواهی کرد آن باد و بروت
که بگیرد همچو جلادی گلوت‌؟
هم درین عالم بدان که مامنی‌ست
از منافق کم شنو کو گفت نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵ - حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و می‌گداخت و هیچ طبیب علت او را در نمی‌یافت و او را زهرهٔ گفتن نه
خواجه‌یی را بود هندو بنده‌یی
پروریده کرده او را زنده‌یی
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف آن اکرام‌ساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیم‌اندامی گشی خوش‌گوهری
چون مراهق گشت دختر طالبان
بذل می‌کردند کابین گران
می‌رسیدش از سوی هر مهتری
بهر دختر دم به دم خوزه‌گری
گفت خواجه مال را نبود ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
سهل باشد نیز مهترزادگی
که بود غره به مال و بارگی
ای بسا مهتربچه کز شور و شر
شد ز فعل زشت خود ننگ پدر
پر هنر را نیز اگر باشد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس
علم بودش چون نبودش عشق دین
او ندید از آدم الا نقش طین
گرچه دانی دقت علم ای امین
زانت نگشاید دو دیده‌ی غیب‌بین
او نبیند غیر دستاری و ریش
از معرف پرسد از بیش و کمیش
عارفا تو از معرف فارغی
خود همی‌بینی که نور بازغی
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که ازو باشد بدو عالم فلاح
کرد یک داماد صالح اختیار
که بد او فخر همه خیل و تبار
پس زنان گفتند او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
گفت آن‌ها تابع زهدند و دین
بی‌زر او گنجی‌ست بر روی زمین
چون به جد تزویج دختر گشت فاش
دست پیمان و نشانی و قماش
پس غلام خرد کندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار زود
همچو بیمار دقی او می‌گداخت
علت او را طبیبی کم شناخت
عقل می‌گفتی که رنجش از دل است
داروی تن در غم دل باطل است
آن غلامک دم نزد از حال خویش
کز چه می‌آید برو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
باز پرسش در خلا از حال او
تو به جای مادری او را بود
که غم خود پیش تو پیدا کند
چون که خاتون در گوش این کلام
روز دیگر رفت نزدیک غلام
پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و آشتی
آن چنان که مادران مهربان
نرم کردش تا در آمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه‌ی عنود
خواجه‌زاده‌ی ما و ما خسته‌جگر
حیف نبود که رود جای دگر؟
خواست آن خاتون ز خشمی کآمدش
که زند وز بام زیر اندازدش
کو که باشد؟ هندوی مادرغری
که طمع دارد به خواجه دختری
گفت صبر اولی بود خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گرا ء کی خاین بود
ما گمان برده که هست او معتمد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند
گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چون که دانستیم تو اولی تری
آتش ما هم درین کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون ازین ننگ مهین
خود دهانم کی بجنبد اندرین؟
این چنین ژاژی چه خایم بهر او؟
گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریک ‌ریس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می‌نگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت
چون گل سرخ هزاران شکر گفت
گه گهی می‌گفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن؟
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همی‌سازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه می‌دادند و گان
کی فرج بادت مبارک اتصال
تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنی همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حله‌ی عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد می‌کرد و فغان
از برون نشنید کس از دف‌زنان
ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن
تا به روز آن هندوک را می‌فشارد
چون بود در پیش سگ انبان آرد؟
روز آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان
کون دریده همچو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آن جا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آن گهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بد فعال
روز رویت روی خاتونان تر
کیر زشتت شب بتر از کیر خر
هم‌چنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
می‌نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیراست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش
نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش
صبرکن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۴ - مناظرهٔ مرغ با صیاد در ترهب و در معنی ترهبی کی مصطفی علیه‌السلام نهی کرد از آن امت خود را کی لا رهبانیة فی الاسلام
مرغ گفتش خواجه در خلوت مایست
دین احمد را ترهب نیک نیست
از ترهب نهی کرده‌ست آن رسول
بدعتی چون در گرفتی ای فضول؟
جمعه شرط است و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن به خلقان همچو ابر
خیرناس آن ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر؟
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ
چون حماراست آن که نانش امنیت است
صحبت او عین رهبانیت است
زان که غیر حق همی گردد رفات
کل آت بعد حین فهو آت
حکم او هم حکم قبله‌ی او بود
مرده‌اش خوان چون که مرده‌جو بود
هر که با این قوم باشد راهب است
که کلوخ و سنگ او را صاحب است
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زین کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آن گه بود
کین چنین ره‌زن میان ره بود
از برای حفظ و یاری و نبرد
بر ره ناامن آید شیرمرد
عرق مردی آن گهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبی سیف بوده‌ست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه
گفت آری گر بود یاری و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت صدق دل بباید کار را
ورنه یاران کم نیاید یار را
یار شو تا یار بینی بی‌عدد
زان که بی‌یاران بمانی بی‌مدد
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی
گرگ اغلب آن گهی گیرا بود
کز رمه شیشک به خود تنها رود
آن که سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد؟
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق
همرهی نه کو بود خصم خرد
فرصتی جوید که جامه‌ی تو برد
می‌رود با تو که یابد عقبه‌یی
که تواند کردت آن جا نهبه‌یی
یا بود اشتردلی چون دید ترس
گوید او بهر رجوع از راه درس
یار را ترسان کند ز اشتردلی
این چنین همره عدو دان نه ولی
راه جان ‌بازی‌ست و در هر غیشه‌یی
آفتی در دفع هر جان ‌شیشه‌یی
راه دین زان رو پر از شور و شراست
که نه راه هر مخنث گوهراست
در ره این ترس امتحان‌های نفوس
همچو پرویزن به تمییز سبوس
راه چه بود؟ پر نشان پای ها
یار چه بود؟ نردبان رای‌ها
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
آن که تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو شود
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوت‌پذیر
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن راه از تعب صدتو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را برد
مر تو را می‌گوید آن خر خوش شنو
گر نه‌یی خر هم‌چنین تنها مرو
آن که تنها خوش رود اندر رصد
با رفیقان بی‌گمان خوش‌تر رود
هر نبی‌یی اندرین راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه و انبارها؟
هر یکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا؟
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم؟
این حصیری که کسی می‌گسترد
گر نه پیوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید
پس نتایج شد ز جمعیت پدید
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرین معنی دراز
مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کیست؟
گفت امانت از یتیم بی‌وصی ست
مال ایتام است امانت پیش من
زان که پندارند ما را مؤتمن
گفت من مضطرم و مجروح‌حال
هست مردار این زمان بر من حلال
هین به دستوری ازین گندم خورم
ای امین و پارسا و محترم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند
بعد درماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دود سیاه
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می‌گو کای فریادرس
کان زمان پیش از خرابی بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست
ابک لی یا باکیی یا ثاکلی
قبل هدم البصرة و الموصل
نح علی قبل موتی واعتفر
لا تنح لی بعد موتی واصطبر
ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی
بعد طوفان النوی خل البکا
آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن
آن زمان بایست یاسین خواندن
پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۵ - حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رخت‌ها را زیر هر خاکی فشرد
روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران
پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو؟
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رخت‌ها بردند از پیشم شتاب
قوم گفتندش که ای چون تل ریگ
پس چه می‌کردی؟ که‌یی ای مرده ریگ؟
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌یی زن کی کریمان برجهید
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ
آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندان که خواهی هی کنم
چون که عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه
گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین
هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله؟
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۴ - نکته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه حلب
گفت آری لیک کو دور یزید؟
کی بده‌ست این غم؟ چه دیر این جا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگی‌ست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چون که ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نه‌یی آگه برو بر خود گری
زان که در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی‌بیند جز این خاک کهن
ور همی‌بیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم ‌سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟
آن که جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۰ - خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد
قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صد یقش که این خنده چه بود؟
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمی‌جوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همی‌ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سیه‌ تاب آمده
از برای رشک این احمق‌کده
دیده‌یی این هفت رنگ جسم ها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کرده‌یی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودی‌یی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زان که ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
همچو زنگی در سیه‌ رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی؟
بخت با جامه‌ی غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیه‌اسرار تن ‌اسپید را
بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بت‌پرستان این بود
جلش اطلس اسب او چوبین بود
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر پشته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بی‌نبات
همچو ابری خالی‌یی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
همچو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا به دیری بی‌خود و بی‌خویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید؟
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرف است از افسونگران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام؟
گو چنان که تو ندانی والسلام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۹ - داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت یک روزی به خواجه‌ی گیلی‌یی
نان پرستی نر گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آن‌ست که من دیده‌ام
حق تورا آن جا رساند ای دژم
هر محدث را خسان با ذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زان که قدر مستمع آید نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا