عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی
ز تنگ شکر مصری برون نیاورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی
کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟
اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی
چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی
برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی
در سرای توبیت‌المقدسست امروز
رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی
به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی
ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی
چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
تمامی این ستایش بر سبیل اشتراک
خسروی طاهر و وزیری پاک
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت سرای معمور
ای همایون سرای فرخنده
که شد از رونقت طرب زنده
طاق کسری ز دفترت کسریست
هشت جنت ز گلشنت قصریست
خاکت از مشک و سنگت از مرمر
بادت از خلد و آبت از کوثر
کوه پیموده سنگ و بر سخته
بهر فرش تو تخته بر تخته
با زر شمسهٔ تو در یاری
لاجورد سپهر زنگاری
کاشی و آجرت به هر خرده
مال قارون به دم فرو برده
گچ بام تو نه سپهر به دور
از ره کهکشان کشیده به ثور
کرده با شاخ گلبنت ز فلک
شاخ طوبی خطاب « طوبی لک»
نقشبندان کن به کنده گری
بر درت کرده عمر خود سپری
در تک این رواق بالنده
پشت ماهی به گاو نالنده
ماه ازین طارم زمین مرکز
در دم آفتابت آجر پز
صحن معمورت آستان سپهر
سقف مرفوعت آشیانهٔ مهر
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ
کار سنگ از تو چون نگار شده
جام با سنگ سازگار شده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را
مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را
روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین
لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را
آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار
عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را
جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر
خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را
لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور
گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را
موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز
در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را
می به می پرستان آر باده سوی مستان آر
خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را
یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست
هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت
خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت
چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی
خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت
چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی
از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت
در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان
چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت
چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رخش با آب و آتش در نقابست
لبش با آتش اندر عین آبست
شکنج طره‌اش برچهره گوئی
که از شب سایبان برآفتابست
لب شیرین او یا جان شیرین
خط مشکین او یا مشگ نابست
عقیقش کاتش اوآب لعلست
عذارش کاب او آتش نقابست
شکردر اهتمام پر طوطیست
قمر در سایهٔ پر غرابست
ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش
چو بختم روز و شب در عین خوابست
عقیق اشک من در جام یاقوت
شراب لعل یا لعل مذابست
سر انگشت نگارینت نگارا
بخون جان مشتاقان خضابست
اگر شورم کنی ورتلخ گوئی
چو طوطی شکرت شیرین جوابست
تن خواجو نگر در مهر رویت
که چون تار قصب بر ماهتابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست
زآتش روی تو آب گل سوری رفتست
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست
دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم
گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست
چون توانم که ز کویت بملامت بروم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
از سر زلف درازت نکنم کوته دست
که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت
گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست
وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست
تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکر به می سرشته که یاقوت احمرست
زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست
در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست
برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست
برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست
موئی بباد داده که عود قماری است
زاغی بباغ برده که خال معنبرست
سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست
قوس قزح نموده که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست
از شمع چهره داده فروغی که آتشست
برگوشوار بسته دروغی که اخترست
در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت
باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت
چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد
بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت
زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ
از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت
ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت
در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت
ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز
راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت
چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد
از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت
منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت
چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی
کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ساقیان چون دم از شراب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیدهٔ جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیدهٔ سحاب زنند
صبح خیزان بنغمهٔ سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار
که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار
چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست
تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار
و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی
بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار
ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را
که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار
بعشوه‌ام چه فریبی چرا که بلبل مست
کجا بباد هوا باز گردد از گلزار
کدام دوست که دوری گزیند از بردوست
کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار
ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر
مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار
حدیث غصهٔ فرهاد و قصه شیرین
بخون لعل بباید نوشت بر کهسار
روا بود که بود باغ را درین موسم
کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزه‌اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش
آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش
بدری که در شکن شود از باد کاکلش
سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش
مرجان کهینه بندهٔ یاقوت و للش
سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش
مه سایه پرور شب خورشید مسکنش
شب سایه گستر مه خورشید منظرش
تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار
شوری فتاده در شکر از تنک شکرش
هاروت در جوار هلال منعلش
خورشید در نقاب شب سایه گسترش
سنبل دمیده گرد گلستان عارضش
ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش
جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش
دل در کمند زلف دلاویز دلبرش
طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش
زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش
خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی
بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم
وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم
مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار
زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم
از سهی سرو که در راستیش همتا نیست
صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم
پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت
آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم
چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان
عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم
شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش
ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم
نافهٔ مشک تتاری که ز چین می‌خیزد
بویش از سلسلهٔ موی شما می‌شنوم
آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات
شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم
حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست
مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان
لعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کان
زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد
هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان
چشم گهر پاش من قلزم سیماب ریز
و آه جگر تاب من صرصرآتش فشان
کاکل مشکین تو غالیه برنسترن
سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان
هندوی زلف ترا بر شه خاور کمین
زنگی خال ترا بر طرف چین مکان
شام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جای
چشمهٔ خورشید را بسته ز شب سایبان
روی تو و خط سبز آینهٔ چین و زنگ
لعل تو و خال لب طوطی و هندوستان
موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست
نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان
گر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت
زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته
بختیارانرا کمندت باختیار انداخته
دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را
دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته
رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل
وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته
هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند
واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته
گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته
تاب در مشگین کمند تابدار انداخته
آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته
خواب در بادام مست پرخمار انداخته
هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار
آب گل بردست و بادی در بهار انداخته
حقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تو
رستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداخته
وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت
آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته
قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود
موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته
پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق
هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کله‌های فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده
عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او
در حلقهٔ گیسوی او صد دل گرفتار آمده
چشم آفت مستان شده رخ طیرهٔ بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده
در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری
وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده
هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من
یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده
سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته
و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده
بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش
چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده
شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش
روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده
بر ماه چنبر دیده‌ئی در پسته شکر دیده‌ئی
وز شاخ عرعر دیده‌ئی سیب و سمن بار آمده
بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
برطرف بستان از هوا در نالهٔ زار آمده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی
تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
خرامنده سروی به رخ گلستانی
فروزنده ماهی به لب دلستانی
بهشتی به رخسار و در حسن حوری
جهانی به خوبی و در لطف جانی
نه حور بهشت از طراوت بهشتی
نه سرو روان از لطافت روانی
به بالا بلندی به یاقوت قندی
به گیسو کمندی به ابرو کمانی
ز مشک ختن بر عذارش غباری
ز شعر سیه بر رخش طیلسانی
در آشفتگی زلفش آشوب شهری
لبش در شکر خنده شور جهانی
به هنگام دل بردن آن چشم جادو
توانائی و خفته چون ناتوانی
چو هندو سر زلفش آتش نشینی
چو کوثر لب لعلش آتش نشانی
سفر کرد خواجو ز درد جدائی
فرو خواند بر دوستان داستانی