عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۳
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۰
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۷
آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۱
کی اهل دل به کام خود از دوستان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمیبرند اگر از جهان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمیبرند اگر از جهان برند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۲
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۷
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
از کدامین درد خود نالم که از دست غمت
سینهام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم
آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
از کدامین درد خود نالم که از دست غمت
سینهام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم
آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۴
مییابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این
آمادهٔ سد گریهام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که در خون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این
آمادهٔ سد گریهام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که در خون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۵
شد بیحساب کشور جانها خراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او
پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست
ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او
سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو
بییار زندهای و نداری حجاب از او
تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش
رو زردی تمام کشید آفتاب از او
وحشی که نیم کشته به خون میتپد ز تو
با جان مگر برون رود این اضطراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او
پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست
ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او
سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو
بییار زندهای و نداری حجاب از او
تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش
رو زردی تمام کشید آفتاب از او
وحشی که نیم کشته به خون میتپد ز تو
با جان مگر برون رود این اضطراب از او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
وحشی بافقی : ناظر و منظور
خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن
نوا آموز این دلکش ترانه
پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر
چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را
به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بیسر و سامانی من
چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری
دل غم دیدهام میساختی شاد
به دشنامی ز من میآمدت یاد
ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا میکند دور
ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب
ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر
همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید
ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست
ز محنت جامه میزد چاک و میرفت
ز غم میریخت بر سر خاک میرفت
چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد
که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی
چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی
الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیرهام انداز پرتو
به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن
بگو کای ماه بیمهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار
دعایت میرساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بیمهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود
مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که میکردی ز یاری
دلم میگفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بیفروغست
به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی میگشادم
ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی
چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بیمهر یاری برگزیدم
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمیبود
مرا سر بر سر زانو نمیبود
چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند
نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او
ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند
پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر
چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را
به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بیسر و سامانی من
چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری
دل غم دیدهام میساختی شاد
به دشنامی ز من میآمدت یاد
ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا میکند دور
ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب
ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر
همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید
ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست
ز محنت جامه میزد چاک و میرفت
ز غم میریخت بر سر خاک میرفت
چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد
که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی
چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی
الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیرهام انداز پرتو
به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن
بگو کای ماه بیمهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار
دعایت میرساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بیمهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود
مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که میکردی ز یاری
دلم میگفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بیفروغست
به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی میگشادم
ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی
چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بیمهر یاری برگزیدم
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمیبود
مرا سر بر سر زانو نمیبود
چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند
نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او
ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت میدهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم مینهد پیش
نوایی میزنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب میکند ساز
به آن آهنگ میآیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین میرود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار میکرد
درون سنگ را افکار میکرد
نه غیرت با دلش میکرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن میبود کرد چارهای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش میکرد
دل خود را فزونتر ریش میکرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشهای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمیرفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز میکرد
به هر حرفی عتاب آغاز میکرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمیست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت میدهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم مینهد پیش
نوایی میزنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب میکند ساز
به آن آهنگ میآیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین میرود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار میکرد
درون سنگ را افکار میکرد
نه غیرت با دلش میکرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن میبود کرد چارهای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش میکرد
دل خود را فزونتر ریش میکرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشهای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمیرفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز میکرد
به هر حرفی عتاب آغاز میکرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمیست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش
همایون دشتی و خوش مرغزاری
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق
به گرمی گفتش ار کار دگر هست
بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین
پس از این شب بود روز جدایی
که این بودهست تقدیر خدایی
چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد
که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه
شبان تیرهات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد
دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی
اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به سد محنت ز من مهجور مانی
به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو
میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای ماندهست
به راه عاشقی بی پای ماندهست
بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بیقیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که میباید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتادهست
چو خوانیمش به خدمت ایستادهست
رضای من اگر جویی زجا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبهام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو
بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را
که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش
بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم
از این خدمت مرا معذور میدار
که در سفتن بسی کاریست دشوار
به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست
بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیدهست مردی
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف
که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله
به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک
ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید
پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین
چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا به جز فرهاد مسکین
به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش
ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بیستون کرد
پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو
حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم
میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین
به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار
به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد
در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین
نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی
به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد
یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت
خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ
زبان زین گفتگو بربند یکچند
که توتی از زبان ماندهست در بند
وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی
جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین
پس از این شب بود روز جدایی
که این بودهست تقدیر خدایی
چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد
که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه
شبان تیرهات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد
دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی
اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به سد محنت ز من مهجور مانی
به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو
میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای ماندهست
به راه عاشقی بی پای ماندهست
بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بیقیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که میباید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتادهست
چو خوانیمش به خدمت ایستادهست
رضای من اگر جویی زجا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبهام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو
بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را
که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش
بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم
از این خدمت مرا معذور میدار
که در سفتن بسی کاریست دشوار
به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست
بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیدهست مردی
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف
که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله
به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک
ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید
پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین
چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا به جز فرهاد مسکین
به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش
ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بیستون کرد
پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو
حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم
میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین
به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار
به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد
در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین
نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی
به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد
یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت
خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ
زبان زین گفتگو بربند یکچند
که توتی از زبان ماندهست در بند
وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی
جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱