عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۳
به ظاهر گر چه مهری بر لب خاموش خود دارم
حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم
ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود
که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم
نمی آساید از مشق کشاکش رشته جانم
اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین
نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم
کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامی
چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم
به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی
درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
سراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانی
اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۵
دل پر رخنه ای چون سبحه از صدر رهگذر دارم
درین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارم
زپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم من
زند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارم
نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من
که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم
ز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گردد
زغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارم
زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را
گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم
اگر چه می زند ناخن به دلها ناله بلبل
چو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارم
درین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارد
دلی از دیده قربانیان آسوده تر دارم
چه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین را
که من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارم
ز وحشت، خانه صیاد داند سایه خود را
غزالی را که من چون دام در مد نظر دارم
به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائب
اگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۸
به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارم
ولی در عالم معنی نظر جای دگر دارم
نباشد ننگ اگر عاجز کشی ارباب همت را
به آهی می توانم چرخ را از پیش بردارم
ز مشت خاک آتشدست من دامن کشان مگذر
که چون خشت خم می فتنه ها در زیر سر دارم
گره وا می کنم از کار مردم، دست شمشادم
نه سروم کز رعونت دست دایم بر کمر دارم
به خاموشی ز سر وا می کند شور قیامت را
سر شوریده ای کز فکر او در زیر پر دارم
چه خواهم کرد با گرداب این بحر خطر صائب
چو من از گردش چشم حبابی صد خطر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۹
حریفی کو که راه خانه خمار بردارم
ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نماید مهر و کین یک جلوه در آیینه پاکم
ز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارم
سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او
چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم
زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم
چه افتاده است ناز دولت بیدار بردارم
کشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبت
دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم
نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنه
نزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است در دریا
شوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارم
چو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سر
شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم
به فریاد آورد بیکاری من کارفرما را
اگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارم
نگردانم ورق را در نظر بازی، نیم شبنم
که چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارم
اگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهم
که در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارم
گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائب
اگر من آستین از دیده خونبار بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۰
برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارم
پری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارم
مرا بگذار چون نرگس خمار آلود ای ساقی
که من این جام زرین بهر صهبای دگر دارم
نگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساری
من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم
به چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آید
که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم
نگردد گوهر دریای امکان سنگ راه من
که من در سر هوای سیر دریای دگر دارم
مرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی دارد
که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم
نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم
نظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارم
علاج این طبیبان می کند درد مرا افزون
من این درد گرامی از مسیحای دگر دارم
ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد
من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم
تو بهر جنتی در کار زاهد، من برای او
تو دل جای دگر داری و من جای دگر دارم
به من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داند
که من این خرده جان بهر سودای دگر دارم
مکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائب
که من در سر هوای سرو بالای دگر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۱
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم
فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم
به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم
زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم
به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم
به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم
ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم
به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم
مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۲
شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم
که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم
نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری
ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم
به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع
که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم
مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون
عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم
تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان
که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم
نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود
که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم
مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل
که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۴
من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارم
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم
اگر بیرون نمی آیم ز خلوت نیست بی صورت
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
کجا همسنگ با من می شود مجنون بیجوهر
که من سنگ فسان از بیستون چون کوهکن دارم
نمی گردد حجاب نور وحدت پرده کثرت
نظر بر شمع چون پروانه من از انجمن دارم
ز آب زندگانی تازه دارد جان خشکم را
عقیق آبداری کز خموشی در دهن دارم
از آن بوی پیراهن به یاد یوسفم قانع
که چشمی نیست در دنبال این نعمت که من دارم
ز غربت دیگران را داغ اگر بر دل بود صائب
به دل چون لاله من داغ غریبی در وطن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۵
نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم
که هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارم
غبارآلود کرد آیینه صبح قیامت را
که دارد این زبان شکوه پردازی که من دارم
چه غم دارم اگر من دو عالم روی گرداند
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
نه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آرد
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم
عجب دارم به حرف و صوت از من دست بردارد
جهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارم
چرا از سایه خود چون غزال از شیر نگریزم
گمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارم
مزن دامن به شمع فطرت والای من صائب
که حق گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۶
شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارم
ز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارم
به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را
ز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارم
ندارد دیده تن پروران از بستر مخمل
ز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارم
اگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا دارد
نشد لب تشنه ای سیرآب از آبی که من دارم
به هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشد
نباشد در ته دیوار محرابی که من دارم
به هر صید زبون گردن نسازد همت من کج
نهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارم
نگه را پرده های چشم مانع نیست از جولان
ندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارم
چو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار من
چرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارم
ز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده دیگر
درین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارم
سیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را
ز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارم
زه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائب
که راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۹
ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم
کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم
شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم
من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم
ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم
ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم
نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم
مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۰
نمی آید برون از پرده آوازی که من دارم
کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم
ز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم
سخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارم
نیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفل
همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم
چو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازد
به رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارم
نمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتن
همین در خانه خویش است پروازی که من دارم
ز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من
ندارد خواب ره در دیده بازی که من دارم
فلک را منزل نقل مکان خویش می داند
گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی
ز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم
به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد
ز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم
چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را
ز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارم
نباشد جز صریر خامه سحرآفرین خود
درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۱
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۳
اگر چه چون دعا از دست خود یک کف زمین دارم
ز محتاجان به گرد خویش چندین خوشه چین دارم
مرا بی همدمی مهرلب و بند زبان گشته
وگرنه ناله ها چون نی گره در آستین دارم
به جای خوشه افشانم اگر خرمن به دامانش
همان از باددستی انفعال از خوشه چین دارم
مرا خونگرمی منت ز کوری پیش می سوزد
ز میل توتیا در چشم میل آتشین دارم
نیم ایمن ز تیغ انتقام چرخ کم فرصت
چو مینا خنده را با گریه در یک آستین دارم
نگردد سنبلستان چون بیابان جنون از من
که سرمشق جنون زان خط و خال عنبرین دارم
ز پاس دل مشو در زلف عنبر فام خود غافل
که روشن این شبستان راز آه آتشین دارم
شود مقبول در درگاه حق چون سجده شکرم
که داغ لعنت از درگاه دو نان بر جبین دارم
درین گلزار چون گل خرده خود جمع چون سازم
که از هر شبنم او چشم شوری در کمین دارم
نیم چون دیگران گر صاحب خرمن، نیم غمگین
بحمدالله که از قسمت زبان گندمین دارم
کند در یک نفس طی هفتخوان آسمانها را
براقی کز دل بیتاب، من در زیر زین دارم
نگردد چون به چشمم عالم روشن سیه صائب
که رو در مردمان از نامجویی چون نگین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۴
غبار خط یارم توتیا در آستین دارم
به دامن نور بینایی جلا در آستین دارم
نیند این بسته چشمان لایق تشریف پیراهن
و گر نه بوی یوسف چون صبا در آستین دارم
به ظاهر در نظرها چون قلم گر خشک می آیم
چو افتد کار بر سر گریه ها در آستین دارم
مرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشته
وگرنه همچو نی فریادها در آستین دارم
به اوراق پر و بالم ز غفلت سرسری مگذر
که من از سایه دولت چون هما در آستین دارم
مدار از من دریغ ای ابر رحمت گوهر خود را
که من چون تاک صد دست دعا در آستین دارم
هزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهی
و گرنه جذبه ها چون کهربا در آستین دارم
ز بس چون غنچه گل زین جهان تنگ دلگیرم
مرا هر کس که چیند خونبها در آستین دارم
به خون گل مزن دست ای چمن پیرا به دامانم
که جوی خون از آن گلگون قبا در آستین دارم
مکن در راه من چاه حسد، ای خصم کوته بین
که من از راستی چندین عصا در آستین دارم
بیفشان برگ از خود گر نوا زین باغ می خواهی
که من چون نی ز بی برگی نوا در آستین دارم
حضور دل مرا چون غنچه در تنگی بود صائب
وگرنه خنده های دلگشا در آستین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۵
به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارم
که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی
که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بس
که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من
از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان را
درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم
مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی
اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم
گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم
که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم
تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید
که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم
امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود
زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم
همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را
که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۸
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۱
به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم