عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته ی این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنانکه بی مطالعه تقدیر می کنند
خواب ندیده است که تعبیر می کنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر می کنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
غافل که تکیه بر دم شمشیر می کنند
در خاک پاک ری که عزازیل رارنود
با آب رشوه راحت و تطهیر می کنند
تا زر بود میان ترازو من و ترا
با زور آن مساعده تسخیر می کنند
خواب ندیده است که تعبیر می کنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر می کنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
غافل که تکیه بر دم شمشیر می کنند
در خاک پاک ری که عزازیل رارنود
با آب رشوه راحت و تطهیر می کنند
تا زر بود میان ترازو من و ترا
با زور آن مساعده تسخیر می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
آن دسته که سرگشته سودای جونند
پا تا به سر از دائره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
دانی همگی عالی و عالی همه دونند
با پنجه برآرند زبان از دهن شیر
آنانکه ز سر پنجه تو زبونند
جویای وکالت ز موکل نبود کم
این دوره جگر سوختگان بسکه فزونند
از جلوه طاوسی این خلق بترسید
کز راه دورنگی همه چون بوقلمونند
چون زاغ کشاندند سوی خانه خرابی
این خانه خرابان که بما راهنمونند
پا تا به سر از دائره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
دانی همگی عالی و عالی همه دونند
با پنجه برآرند زبان از دهن شیر
آنانکه ز سر پنجه تو زبونند
جویای وکالت ز موکل نبود کم
این دوره جگر سوختگان بسکه فزونند
از جلوه طاوسی این خلق بترسید
کز راه دورنگی همه چون بوقلمونند
چون زاغ کشاندند سوی خانه خرابی
این خانه خرابان که بما راهنمونند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
باز طوفان بلا لجه ی خون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب ره رو ی آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوش داروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سروپایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب ره رو ی آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوش داروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سروپایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح
دستگیر من اگر رشته ی زنار نبود
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود
همه در پرده ز اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح
دستگیر من اگر رشته ی زنار نبود
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود
همه در پرده ز اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنان که از فراعنه توصیف می کنند
از بهر جلب فایده تعریف می کنند
بام بلند همسر نام بلند نیست
از فکر کوته است که تصحیف می کنند
تخفیف و مستمری و شهریه و حقوق
گیرند و بالمناصفه تنصیف می کنند
در حیرتم ز ملت ایران که از چه روی
معتاد گوش خود، به اراجیف می کنند
آزادی است و مجلس و هر روزنامه را
هر روز بی محاکمه توقیف می کنند
گویند لب ببند چو بینی خطا ز ما
راهی است ناصواب که تکلیف می کنند
فرش حصیر و نان و پنیر و مقام فقر
ما را توانگران به چه تخویف می کنند
از بهر جلب فایده تعریف می کنند
بام بلند همسر نام بلند نیست
از فکر کوته است که تصحیف می کنند
تخفیف و مستمری و شهریه و حقوق
گیرند و بالمناصفه تنصیف می کنند
در حیرتم ز ملت ایران که از چه روی
معتاد گوش خود، به اراجیف می کنند
آزادی است و مجلس و هر روزنامه را
هر روز بی محاکمه توقیف می کنند
گویند لب ببند چو بینی خطا ز ما
راهی است ناصواب که تکلیف می کنند
فرش حصیر و نان و پنیر و مقام فقر
ما را توانگران به چه تخویف می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
یارب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطی گیتی غریق نیل
در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز
کابینه ها عموم سیاه است ز آنکه هیچ
کابینه ی سفید ندیدیم ما هنوز
ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق
کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز
مالک غریق نعمت جاه و جلال و قدر
زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز
در قرن علم و عهد طلایی ز روی جهل
ما در خیال مس شدن کیمیا هنوز
شد دوره تساوی و در این دیار شوم
فرق است در میانه شاه و گدا هنوز
طوفان انقلاب رسد ای خدا ولیک
ما را محیط کشمکش ناخدا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطی گیتی غریق نیل
در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز
کابینه ها عموم سیاه است ز آنکه هیچ
کابینه ی سفید ندیدیم ما هنوز
ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق
کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز
مالک غریق نعمت جاه و جلال و قدر
زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز
در قرن علم و عهد طلایی ز روی جهل
ما در خیال مس شدن کیمیا هنوز
شد دوره تساوی و در این دیار شوم
فرق است در میانه شاه و گدا هنوز
طوفان انقلاب رسد ای خدا ولیک
ما را محیط کشمکش ناخدا هنوز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون جنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تندرو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون جنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تندرو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
خوبرویان که جگر گوشه نازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
که بر ابناء بشر دست درازند همه
نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر
گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب
عجبی نیست اگر بنده آزند همه
بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب
مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه
فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش
دوست با دشمن و بیگانه نوازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
که بر ابناء بشر دست درازند همه
نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر
گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب
عجبی نیست اگر بنده آزند همه
بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب
مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه
فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش
دوست با دشمن و بیگانه نوازند همه
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶