عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - یادآوری از شاهان و دلیران باستان
کجا شد فریدون زرین کلاه
کجا شد منوچهر گیتی پناه
کجا کیقباد آن یل سرفراز
کجا شاه کاوس دشمن گداز
کجا رفت کیخسرو تاجدار
چه شد شاه گشتاسب و اسفندیار
کجا رفت شاپور و شاه اردشیر
که با دشنه درید پهلوی شیر
کجا رفت بهرام و بهمن کجاست
خداوند ایران و ارمن کجاست
کجا شاه اشکانیان اردوان
ز ساسانیان شاه نوشیروان
کجا آن بزرگان ایران زمین
که فرمانشان رفت تا هند و چین
کجا پهلوانان دشمن شکار
چو زال و چو نیرم چو سام سوار
چو رستم خداوند زابلستان
که بدناوکش چون اجل جانستان
چو گیو و چو بیژن چو گودرز گو
مهان کهن نامداران نو
دریغا که رفتند یکبارگی
براندند ازین خاکدان بارگی
یلان قوی پنجه سرفراز
همه رخت بستند و رفتند باز
گر از تخم آنان یکی داشتیم
به دل تخم شادی همی کاشتیم
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۳ - سرود شادی
در طرب آئید مهان مجلس ملی شده باز
سینه سینای جهان طور تجلی شده باز
بیایید بیایید که انده سپری شد
صف باغ و صف راغ پر از حور و پری شد
یارب این مجلس ما خوب شود
شه به چشم همه محبوب شود
بگویید بگویید خلق چاره نمایاد
دل دشمن بدخواه خدا پاره نمایاد
مجلس ما تازه شده، مست به خمیازه شده
کار به شیرازه شد شهر پر آوازه شده
بیارید بیارید زر از کان سیاسی
نگارید نگارید قوانین اساسی
آمده مشروطه ز ره در به رخش باز کنید
پیش وی از عفو گنه طرح سخن ساز کنید
نوازید نوازید که مهمان عزیز است
بیایید بیایید که در فکر گریز است
تار مشروطه به مویی بند است
ترک شوریده به هویی بند است
ببینید بینید وکیلان به کجایند
بخواهید بخواهید که یکبار بیایند
جام عدالت همه شب نوش کن ار معتقدی
گر تو نیایی به طرب می نخوری مستبدی
بنوشید بنوشید که می صاف و رقیق است
بجوشید بجوشید که همرنگ عقیق است
هر که جام از بط مشروطه زند
در شط علم و ادب غوطه زند
از کف جبریل رسد ساغر آزادی ما
صورسرافیل دهد مژده آبادی ما
بریزید بریزید ازین باده پرشور
که شد چشم عزازیل ز گلزار ارم دور
کار دشوار بسی سهل شده
یار نااهل عجب اهل شده
جیش سپهدار عجم از ره قزوین رسدا
ماهچه چتر و علم بر مه و پروین رسدا
بنازید بنازید به اقبال سپاهش
ببازید ببازید دل اندر سر راهش
شادمان باد سپهدار وطن
جاودان باد نگهدار وطن
رو سپهدار بگو از غم و تیمار وطن
زآنکه طبیبی است نکو بر سر بیمار وطن
ببوسید ببوسید سم و نعل سمندش
درآرید درآرید دل و جان به کمندش
خواهد او عافیت خلق خدا
داند او مصلحت شاه و گدا
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۶ - ارائه دادن رقم ظل السلطان به حاکم عراق و فرستادن مأمور به خانقاه سفلی
ستمدیده برداشت فرمان شاه
بصد شکر بیرون شد از بارگاه
روان شد سوی خان حاکم چنان
که سودش سر از فخر بر آسمان
چو حاکم فرو خواند توقیع شاه
بن بختش آمد بر از اوج ماه
طلب کرد مردان کارآزمای
همان پهلوانان مشگل گشای
دلیران دلدار فولاد بر
همه غرق فولاد پا تا به سر
برآورده یکسر کمانها به زه
کله شان ز خود و قبا از زره
به خون عدو جانشان تشنه بود
بر اندامشان موی چون دشنه بود
همه تیغ هندی برآهیخته
همه زهر با شکر آمیخته
امارت بمهدی فرخنده داد
که صاحبدلی بود تفرش نژاد
مر او را در این خیل سردار کرد
رقم داد و او را سپهدار کرد
دگر یک جوانی همایون اثر
ز سر تا بپا زهر و نامش شکر
دلیران چو شیران در آن بوم بود
همان تفرشی طفل معصوم بود
بفرمود کاسبان بزین آورند
یکی شورش اندر زمین آورند
بمصداق و ذاکان میل ملوک
نوشتند فرمان به اهل بلوک
که باشند در خون این زن شریک
فرستند هر سو سوار و چریک
شتابان شدند آن دلیران چو برق
همه غرق پولاد پا تا بفرق
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۷ - فرستادن قاصد بداین برای احضار میرزا یحیی پسر حسن خان
وز آن سو فرستاد خان اجل
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۸ - حرکت کردن میرزایحیی با سپاه از داین به کشور خانقاه
بفرمود تا زین بر اسبان نهند
نوید بشارت بکیوان دهند
بر آرند چون باد پای از صطبل
نوازند شیپور و کوبند طبل
ز جوش نی و غرش کرنای
تو گفتی که گیتی در آمد ز جای
بدین گونه یکسر سوار آمدند
شتابان سوی کارزار آمدند
چو در خانقاه آمد از راه دور
بسان منوچهر در جنگ تور
سران سپه پیش باز آمدند
همان شامراد و ایاز آمدند
محمد اباخان اکبر رسید
محمد بیک ازراه دیگر رسید
سرافرازشان کرد یحیی به مال
کله داد و سرداری و رخت و شال
طلایه بدست محمد سپرد
که بودی جوان مرد و خون خوار و گرد
ایاز آمد اندر صف میمنه
چو شیری به جنگ اندرون گرسنه
همان مشهدی رفت در میسره
بفرمان او این سپه یکسره
علم را بدادند بر شامراد
که درجنگ بد چون ملک کوهزاد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۹ - خواستن میرزایحیی آقاخان بیک را از آدشته
و زان پس روان شد یکی تند مرد
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۰ - عزیمت سپاه و خبردادن فیض الله به بانوی خانقاه
سحرگاه چون اختر اورمزد
برون آمد از شبروی همچو دزد
خور افتاد چون عابدی زرد چهر
پی سجده در خانقاه سپهر
زمانه بر اندام سیارگان
بپوشید دیبای بازارگان
شه شرق ار که بر آهیخت تیغ
ستاره فروشد به تاریک میغ
به رخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دریا و جوشان چو کوه
دلیران به مردانگی تاختند
به قصد عدو تیغ کین آختند
یکی سفله پست بدگوهری
سخن چین و بدبخت و شوم اختری
که فیض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در این عرصه جاسوس بود
چو دانست اوضاع دوشینه را
بینباشت زین داستان سینه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد که ای بانوی کج نهاد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۳ - پاسخ دادن بانو بفیض الله
چه بانو نیوشید پیغام او
درافتاد لرزه بر اندام او
بغرید همچو یکی ماده شیر
نظر کرد در روی او خیر خیر
که اینان کجا مرد کار منند
اگر شیر نر، شیر خوار منند
مرا عار باشد از اینان گریز
ندارم بدل هیچ باک از ستیز
مگر حکم شهزاده کاری کند
سمند سواران غباری کند
وگرنه ز یحیی و اکبر کسی
نترسد که دیدم از اینان بسی
مرا نیست با حکم شهزاده تاب
کند خانه ام را به سختی خراب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۵ - پاسخ بانوی خانقاه به محمد و خواستن پهلوانان را
چو بشنید بانو چنین داستان
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۷ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی
رسیدند گردان خونخوار یل
نشان شد تنت پیش تیر اجل
کنون حکم و مأمور سلطان رسید
فراوان سپاه از فراهان رسید
برون آمدستند از خانقاه
شود روز روشن بچشمت سیاه
بکوبند بالا و پست تو را
ببرند زین خانه دست ترا
کسی از تو ننیوشد این گفتگو
که دست بریده نشاید رفو
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۸ - سفارش بانو با کدخدا و رئیس و وصیت او با فرنگیس و بلقیس
چو بانو شنید این حکایت تمام
تو گفتی نشاندند زهرش بکام
چنین گفت با پهلوانان خویش
مدارید اندیشه از جان خویش
شما باید از بردن مال و رخت
دریغی نسازید و کوشید سخت
مبادا که مالم به یغما رود
کنم موی و کس ناله ام نشنود
نیارد کس گوش بر ناله ام
برد آب جو رنج سی ساله ام
گران سنگ چون اندر افتد ز کوه
ببالاش نارد هزاران گروه
پس آنگه بخواند او فرنگیس را
سپردش به کف دست بلقیس را
بدو گفت کای دست پرورد من
ببین اشگ سرخ و رخ زرد من
تو امروز بهتر ز دخت منی
بدین تازگی دست پخت منی
مرا بخت برگشته ز این روزگار
ندارم دگر چاره غیر از فرار
تو اینجا نگهبان این خانه باش
اگر چه زنی لیک مردانه باش
حصاری شو ای مه دراین خوش حصار
بزن تکیه در برج خورشیدوار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۰ - زاری کردن فرنگیس در فراق والده بلقیس بانوی خود
از آن سو فرنگیس ژولیده موی
خروشیده جان و خراشیده روی
بزد قفلی از آهن اندر حصار
که دشمن نیارد بدان سو گذار
پس آنگه بر آمد به بالای بام
فروزنده مانند ماهی تمام
بدست اندرش دست بلقیس زار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
چو افتاد چشمش به بانوی خویش
فرنگیس بگشود گیسوی خویش
برآورد آوازه از سطح بام
که ای بانوی مهربان تر زمام
برفتند یارانت زین جایگاه
کجا بی سپهدار ماند سپاه
همه رخ نهفتند از یاریت
نکردند دیگر هواداریت
من و دخترت اندرین آستان
بماندیم چون مهربان پاسبان
چو دشمن بتازد در اینجا سمند
ببام حصار اندر آرد کمند
بمانیم در دست خون خوارگان
بما بر بگویند سیارگان
کجا لاف نیروی مردان زنیم
نتابیم از ایراکه گریان زنیم
اگر خان اکبر به بیند مرا
بدین خرمی کی گزیند مرا
ز بند گران دست بندم کند
به پستان ز یک سو کمندم کند
همی روز روشن گشاید سرم
برهنه سر آرد به خیل اندرم
مرا گردن از بند سنگین کند
زخون اندرم پنجه رنگین کند
به سختی و زاری بیازاردم
گرفتار بندگران داردم
خروشد درون و خراشد رخم
به تندی و تلخی دهد پاسخم
ترا خوش که رفتی و آسوده ای
ز آهنگ دشمن نفرسوده ای
نیفتادی اندر کمند عدو
نگشتی ابا دشمنان روبرو
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۱ - درآمدن سپاه نصرت پناه و ورود آنها بجانب خانقاه
در این گفتگو بود آن خوبچهر
که آواز غم شد بلند از سپهر
تبیره زن خیل جنگ آوران
درافکند آوازه بر اختران
همه دشت پر نیزه و تیغ شد
زنای عدو ناله بر میغ شد
بجوش اندر آمد سپاهی گران
که گیتی سیه شد کران تا کران
دل کوه سنگین پر از درد شد
زمین تیره از باد و از گرد شد
ز بس گرد و طوفان برانگیخته
بفرق فلک گرد غم بیخته
میان زمین آسمان تنگ شد
از این گرد گردون سیه رنگ شد
از این تیره رخ تا بدان نیلگون
تو گفتی دو انگشت نبود فزون
ز یکسو شتابان یل ارجمند
سپهدار یحیی گو زورمند
ز سوی دیگر خان اکبر عیان
یکی برق تک باره اش زیر ران
دو هم پشت داده بهم پشت را
دو ساعد مساعد ده انگشت را
براندند آن برق تک بارگی
که برخصم تازند یک بارگی
ز سوی دگر گشت گردی بلند
در آن گرد پیدا یلی بر سمند
خردمند اسپهبد تفرشی
شتابنده چون برق با سرکشی
تفنگی بدوشش چنان اژدها
یکی تیغ تیز از میانش رها
زدیگر طرف شد یلی تندخو
ببدخواه خان حسن ترش رو
بزیر اندرش توسن تندگام
یکی باره تند گیتی خرام
دگر تفرشی زاده معصوم زار
ببالای اسبی چنان کوهسار
محمد یکی باره، در زیر داشت
که جوش پلنگ و دل شیر داشت
ابا آن سپاهی که بودش بدست
خروشید مانند پیلان مست
ایاز از دگر سوی باخیل خویش
شتابنده چون گرگ در جنگ میش
ز دیگر طرف مشهدی رزمجوی
سپاهی فراوان بهمراه اوی
یل نامور شامراد جوان
سرش راستی رفت بر آسمان
ز سوی دیگر مردمان بسته صف
گزان لب بانگشت از هر طرف
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۴ - رفتن بانو از حصار برای زینهار بخانه حاجی میرزا باقر جاور سیانی
پس آنگه یکی توسنی تند خواست
بر آمد ببالای او گشت راست
همی چست راند آن سبک روح را
یم قلزم وکشتی نوح را
تو گفتی که ماهی است بالای ابر
و یا آفتابی به درش هژبر
تکاور همی راند در دشت و کوه
سواران بگردش گروها گروه
محمد بدان پهلوان پیش رو
نهاده سر از بهر یاری گرو
بخود گفت بانو که امروز روز
مرا نیست جز آه و افغان و سوز
همی شیر نوشم ز پستان مرگ
بخشکد درخت مرا سبز برگ
که ای کاش مادر نزادی مرا
و یا در کف شیر دادی مرا
که در جنگ شیران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بودن زبون
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۲ - برانگیختن ایرانیان بجنگ دشمن
مخسب ای برادر که دزدان به خواب
بتازد بر خفتگان با شتاب
تو در خوابی و خصم بیدار بخت
بدرد بر اندامت از کینه رخت
بشو سرمه خواب و مستی ز چشم
که دشمن به بالینت آمد به خشم
بیاران بده دست و بی واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازین بوم و مرز
ز توپش مترس از نهیبش ملرز
ز مردن میندیش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا باید اندیشه کردن ز جنگ
نه ما از کلوخیم و دشمن ز سنگ
چرا تن به زنجیر دشمن دهیم
به زندان اهریمنان تن دهیم
گر او را بود دست و شمشیر تیز
ترا هم بود دست و شمشیر نیز
مبر ز آشتی نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
ادیب الممالک سرود این سخن
اگر هوش داری در گوش کن
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۳ - خواهش سیمرغ از رستم برای پیام بردن به بهمن شاه
شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۴ - آوردن رستم پیغام سیمرغ را نزد بهمن شاه پور اسفندیار
چو دانا بپایان رساند این سخن
تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۵ - در خشم شدن بهمن شاه به رستم و پاسخ رستم بر وی
چو گفتار و اندرز پیر کهن
تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهریار
که مغزش سبک بود و جانش نزار
بدو گفت کالیوه شد هوش من
مدم بیش ازین باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوی شوم
که قاف است ویران و او همچو بوم
بت آن کز او جادو آموختی
به نیرنگ وی چشم شه دوختی
سیه کردی از کینه رخت مرا
برآوردی از بن درخت مرا
کنون زی من آوردی اینسان پیام
نخواهم پیامش که گم بادش نام
گر ایدون شود مر مرا بخت یار
بخواهم از او کین اسپندیار
بسایم پر و بالش از پای پیل
وز آن که فرود آوردم رود نیل
تهمتن به پاسخ چنین گفت باز
که هشیار باش ای شه سرفراز
همانا که سیمرغ پرنده نیست
به پیش خدا جز یکی بنده نیست
حکیمی است دانشور و تیزهوش
به هر کارش آید ز یزدان سروش
خورش کرده در کوه سبز از گیا
بسی داند اندر جهان کیمیا
نیامر پدر را بدو بر سپرد
پی دانش او را در آن کوه برد
بماند اندر آنجا بسی روزگار
کمر بست در پیش آموزگار
از او یافت دانش وز او یافت بهر
هم از روستا شاد شد هم ز شهر
کسانیکه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فکرش سخن رانده اند
که شد با خرد یار و با هوش جفت
بداند بسی رازهای نهفت
سخن راند از لختهای سپهر
هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون هم از کهکشان
هم از طشت و خایه هم از اردکان
ز سد گیس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش
هم از گوهر کان و بیخ گیا
پدید آرد اندر جهان کیمیا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهی کنی در زمی
که پرنده نشناسی از آدمی
و دیگر که خون یل اسفندیار
ز کردار او جوی، ای شهریار
که اندیشه بد، سرش خیره کرد
جهان بینش شید اهرمن تیره کرد
تو نیز ار سوی کار بد بگروی
ز کیش و ره راست بیرون شوی
پسندی رهی کو پسندیده بود
همان بینی از چرخ کو دیده بود
سوم اینکه گفتی دل کوه قاف
بدرم به شمشیر خارا شکاف
کجائی و چونی چه جوئی همی
ابا کیستی خود چه گوئی همی
بر آن خشم کن کز تو بهر اسدا
نه آنکو ترا هیچ نشانسدا
به قاف اندرون مر ترا راه نیست
در آنجا کسی بنده شاه نیست
تو ایدر به دامان البرز کوه
نتانی شدن با هزاران گروه
به قاف اندرون چون توانی شدن
خزر دشت را کی توانی استدن
تو پنداشتی زین همه ابر و دود
ندانم که پرخاش شه با که بود
مرا بیم کردی نه او را ز خشم
نداری مگر سوی دادار چشم
که با تیغ و گرز من این تخت و تاج
نیاکانت را شد ابا ساو و باج
من آنم که در پیش کاوس کی
نجنبیدم از یاد پرخاش وی
همه ژاژ خائید و پاسخ شنید
به سردی سخنهای چون یخ شنید
دل من ز خشمت نجنبد همی
کسی در، به سوزن نسنبد همی
هشیوار باش ای شه پهلوان
که مست است یکران ترا زیر ران
فرود آی ازین خنگ مست چموش
بیاسا دمی اندر آغوش هوش
سخن چون سرائی بسنج از نخست
کم سخته شاید نه بسیار سست
تو اروند پاکی و ما نیز هم
تو فرزند خاکی و ما نیز هم
نه ما گله گوسپند توایم
نه نخجیر تیر و کمند توایم
که خونمان بریزی به دلخواه خود
نشانی بر ایوان و خرگاه خود
ولی گر تو بری گلویم به تیغ
ندارم پی مهرت از جان دریغ
ازیرا کزان کار پیشین هنوز
بگریم به سوگ و بنالم به سوز
که ایکاش مادر نزادی مرا
و یا در دم شیر دادی مرا
چه بودی که از مام چون زادمی
به کام نهنگان درافتاد می
شکستی قضا کاش دست مرا
کمان من و تیر شست مرا
که دامان به خون یل اسفندیار
نیالودمی اندرین روزگار
ندانم چسان بود می سرنوشت
که آمد ز دست من آن کار زشت
کنون گر بدیها فرامش کنی
تف کینه در سینه خامش کنی
گرائی بآیین داد و خرد
بپرهیزی از کار و گفتار بد
کله مغفر و جامه جوشن کنم
چراغ تو در ملک روشن کنم
بگیرم به نام تو گیتی همه
تو شه باشی و من شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۶ - بار دیگر پاسخ بهمن به رستم و پوزش از گفتار بد
شهنشه چو این داستان کرد گوش
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو