عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز تست ما را امید یاری به توست ما را امیدواری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خستهجانی کنی نگاهی
نهادهام دل به دردمندی گرفتهام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزهجویی مدام کارش ستمشعاری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خستهجانی کنی نگاهی
نهادهام دل به دردمندی گرفتهام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزهجویی مدام کارش ستمشعاری
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
گر بدین گونه که با من زین بیش
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تیر عشق تو بهر دل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر که زین دور میسر شودش کامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
باید دلی که درک معانی کند ز پند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
اگر یک چندم از دل برگشایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۸
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۰
کای خواهر ای ستم کش بی غم گسار ما
دیدی چگونه گشت سرانجام کار ما
دشمن به دودمان من انداخت آتشی
کآتش فکند در دو جهان یک شرار ما
بر خاندان من شرری شعله زد که زو
دودی فلک بود ز دم شعله بار ما
زین تندباد حادثه انگیز فتنه خیز
گلشن به باد رفت و خزان شد بهار ما
سرو و صنوبر وگل و شمشاد و ارغوان
یکباره شد قلم همه از جویبار ما
رفتیم و اشک حسرت و داغ فراق ماند
درچشم و سینه های شما یادگار ما
واقع به وقعه ای شده کز فرط بی کسی
خون گلوی ماست وقایع نگار ما
سرهای سروران به سر نی از آن کنند
کز سمت حربگه نکشید انتظار ما
از پایمال سم ستواران باد پی
برطرف دامنت ننشیند غبار ما
زین خاک بردمد همه گل های آتشین
از عکس داغ های دل داغ دار ما
باغی به جای سبزه پر از لاله بنگری
روزی اگر گذار کنی بر مزار ما
از شرح شکوه فرصت دیدار چون فتد
افتد فراز جد و پدر چون گذار ما
برداغ نوخطان همه صبر از خدا طلب
بخشد جزای خیر ترا کردگار ما
پس گفت یا رب این همه سهل است و مختصر
صد جان و سر به پای تو کمتر نثا رما
زینب به زاری آمد و زد صیحه ای بلند
وز برق آه شعله به هفت آسمان فکند
دیدی چگونه گشت سرانجام کار ما
دشمن به دودمان من انداخت آتشی
کآتش فکند در دو جهان یک شرار ما
بر خاندان من شرری شعله زد که زو
دودی فلک بود ز دم شعله بار ما
زین تندباد حادثه انگیز فتنه خیز
گلشن به باد رفت و خزان شد بهار ما
سرو و صنوبر وگل و شمشاد و ارغوان
یکباره شد قلم همه از جویبار ما
رفتیم و اشک حسرت و داغ فراق ماند
درچشم و سینه های شما یادگار ما
واقع به وقعه ای شده کز فرط بی کسی
خون گلوی ماست وقایع نگار ما
سرهای سروران به سر نی از آن کنند
کز سمت حربگه نکشید انتظار ما
از پایمال سم ستواران باد پی
برطرف دامنت ننشیند غبار ما
زین خاک بردمد همه گل های آتشین
از عکس داغ های دل داغ دار ما
باغی به جای سبزه پر از لاله بنگری
روزی اگر گذار کنی بر مزار ما
از شرح شکوه فرصت دیدار چون فتد
افتد فراز جد و پدر چون گذار ما
برداغ نوخطان همه صبر از خدا طلب
بخشد جزای خیر ترا کردگار ما
پس گفت یا رب این همه سهل است و مختصر
صد جان و سر به پای تو کمتر نثا رما
زینب به زاری آمد و زد صیحه ای بلند
وز برق آه شعله به هفت آسمان فکند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۹
بفکن ز لطف بار دگر سایه برسرم
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۶
از گل تهی فتاد چو گلزار کربلا
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم