عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴
چیست آن خسرو سیمین‌بدن زرین‌تاج؟
که به شب خانهٔ فولاد نشیمن دارد
چو ستون‌ست ولی از مدد خیمه بپاست
سیم‌گون‌ست ولی جامه ز آهن دارد
بته پیرهن آل عجب شاخ گلی‌ست!
که ازو خانهٔ ما زینت گلشن دارد
شاهد پرده‌نشینی‌ست که با روی چو ماه
در درون‌ست و برون را همه روشن دارد
گاهی از آتش دل شعله فتد در جیبش
گاهی از باد صبا چاک به دامن دارد
هست در خانه که از آن همه شب تا دم صبح
که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
با تن سیمی کافور چو رخ افروزد
تاب آتشکده و تابش گلشن دارد
شمع طاوس مگر حل کند این مسئله را
که دل روشن او حکم دل من دارد
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
آیینهٔ نورست رخ یار امشب
ای مه، بنشین در پس دیوار امشب
ای مهر بپوش روی خود را در ابر
ای صبح، دم خویش نگه دار امشب
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
دیدم که یکی دو دسته از سنبل تر
بر بسته و خوش نهاده در پیش نظر
گفتم که برو دو زلف یارم بنگر
بر بسته دگر باشد و خود رسته دگر
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاه‌زاده
چون شب تیره در میان آمد
دل درویش در فغان آمد
که دل شب چرا ز مهر تهی‌ست؟
تیره شد روزم این چه روسیهی‌ست؟
چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سیاه امشب
هیچ شب این چنین سیاه نبود
گویی امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزنی نیست تا رود بیرون
همه روی زمین سیاه شد آه!
که نشستم دگر به خاک سیاه
جان شیرین رسید بر لب من
صد شب دیگران و یک شب من
بلکه این صد شبست نیست شکی
که به خونم همه شدند یکی
وه! که خورشید رو به ره کرده
رفته و روز من سیه کرده
آسمان واقف است از غم من
که سیه‌پوش شد به ماتم من
صبح از من نمی‌کند یادی
آخر ای مرغ صبح، فریادی!
کوس امشب غریو کم دارد
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمری از بانگ صبح لب بربست
تا شد از ناله‌ام فغانش پست
دیده‌ها بر ستاره دادم تا دم صبح
چون شفق می‌گریست از غم صبح
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانه‌های سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بی‌قراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آن‌گه به جای خود بنشست
جای در پیش‌گاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۰ - نالیدن درویش در کوی شاه
آن شب آفاق همچو گلشن بود
شب نبود آن، که روز روشن بود
فلک از آفتاب و بدر منیر
قدحی بود پر ز شکر و شیر
ماه چون کاسهٔ پنیر شده
کوچ‌ها همچو جوی شیر شده
سایه ظلمت فگنده بر سر نور
ریخته مشک ناب بر کافور
در چمن سایه‌های برگ چنار
چون سیه کرده پنجه‌های نگار
سایهٔ برگ بیدگاه شمال
راست چون ماهیان در آب زلال
بود ماه فلک تمام آن شب
شاه را شد هوای بام آن شب
شب مهتاب طرف بام خوش‌ست
جلوه‌های مه تمام خوش‌ست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۰ - حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را
روز دیگر که وقت میدان شد
باز شه را هوای جولان شد
آمد و کرد هم‌عنانی او
شد مشرف به هم‌زبانی او
گفت شاها رسید فصل بهار
معتدل شد برای لیل و نهار
همه روی زمین گلستان شد
موسم باغ و وقت بستان شد
سبزه از برف شد عیان امروز
عالم پیر شد جوان امروز
ابر نیسان به کوهسار آمد
باز آبی به روی کار آمد
هیچ دانی که سیل چون شده است؟
از سر کوه سرنگون شده است
سبزه بر هر طرف فگنده بساط
بر زمین پا نمی‌رسد ز نشاط
از گهرهای شبنم و ژاله
شد مرصع پیالهٔ لاله
ژاله و لاله از سیاهی داغ
آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ
آهوی مست لاله‌ها خورده
همچو مستان پیاله‌ها خورده
وقت آن شد که ما شکار کنیم
عزم صحرا و لاله‌زار کنیم
جام گل رنگ لاله را بینیم
چشم مست غزاله را بینیم
لاله را ساغر شراب کنیم
آهوی مست را کباب کنیم
شد مقرر که چون شود نوروز
شاه فرخ به طالعی فیروز
عزم گلگشت نوبهار کند
گه خورد باده گه شکار کند
باز چون شاه عزم میدان کرد
عالمی را هلاک از جولان کرد
مهر چندان که بر سپهر نمود
به هوادار خویش مهر نمود
چون برفت آفتاب عالمگرد
شاه هم میل بازگشتن کرد
گفت با این گدا چه کار کنم؟
که خبردارش از شکار کنم
همرهش هر که بود غافل ساخت
جانب او تگاوری انداخت
چون گدا دید جانب تیرش
گشت آگه ز حسن تدبیرش
گفت دانستم این شکاری کیست
معنی این خدنگ‌کاری چیست
باشد این تیر از برای شکار
باز شد شاه را هوای شکار
سوز عشقی که داشت افزون شد
سر به صحرا نهاد و مجنون شد
از پی آن غزال شیر شکار
رفت و با آهوان گرفت قرار
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۱ - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه
بود کوهی و بوالعجب کوهی
کوه دردی و کان اندوهی
تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
دل سختش به عاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ
تیغ او بس که خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته
در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود
گشت درویش با غم و اندوه
به صد اندوه ساکن آن کوه
هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این نالهٔ زار نالیدی
ناله برخواستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی
گریه چون کردی از سر اندوه
دجلهٔ خون روان شدی از کوه
کله کوه چشمه‌سار شدی
دامن دشت لاله‌زار شدی
بس که با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۳ - بزم‌آرایی لشکر به شکار
چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل به عیش کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر به روی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
قرص‌ها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل‌ رخ
چون به عزم شکار بیرون رفت
لشکر بی‌شمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر به سر عبیرآمیز
باد او دم به دم نشاط‌انگیز
سنبل و سوسنش هم خوش‌رنگ
لاله‌اش آب‌دار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغ‌زاری تمام سبزهٔ تر
سبزه‌اش خط عنبرین مویان
لاله‌اش عارض نکورویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنه‌ها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغ‌ها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
پنجه می‌زد ولی به سینهٔ ریش
گور از بس که دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر به خواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوای هر پرنده‌ای که پرید
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۸ - اقامت شاه‌زاده بر لب دریا و کدا بر کوه
بود چون بحر و کان ز معنی پر
این یکی لعل دارد و آن یکی در
هر دو را خاتم و نگین کردند
نقش آن خاتم این‌چنین کردند
که چو آن شاخ مسند تمکین
نقش صحت گرفت زیر نگین
همچو در یگانه یکتا شد
جلوه‌گاهش کنار دریا شد
بس که طبعش به صید شد مایل
روز و شب جا گرفت بر ساحل
تا در آن صید که مقامش بود
مرغ و ماهی اسیر دامش بود
بر لب آن محسط شورانگیز
لجهٔ موج‌خیز گوهرریز
بود کوهی که گفته شد زین پیش
که بدان انس داشت آن درویش
بس که کاهیده بود از اندوه
بود مانند کاه در پس کوه
کوه درویش را وطن شده بود
بیستون جای کوهکن شده بود
هرگه از شوق بی‌قرار شدی
بر بلندی کوهسار شدی
بهر شاه از مژه گهر سفتی
قصرش از دور دیدی و گفتی
چون ندارم به کوی او گذری
دارم از دور سوی او نظری
گر رسیدن به کعبه نتوانم
باری، از قبله رو نگردانم
با صبا هم‌نفس شدی به هوس
گفتی ای هم‌دم خجسته نفس
چون دهی جلوه سرو ناز مرا
عرض ده پیش او نیاز مرا
سجده کن خاک آستانش را
بوسه زن پاس پاسبانش را
سگ او را سلام من برسان
پیک او را پیام من برسان
طواف کن گرد آن دربار، بیا
گردی از کوی او بیار، بیا
تا من از آب دیده گل سازم
مرهم زخم‌های دل سازم
چون رسیدی از آن طرف بادی
کردی از روی شوق فریادی
که تو امروز بوی او داری
گردی از خاک کوی او داری
به سر ریزم خاک کویش را
به دماغم فرست بویش را
روزی از شوق زار زار گریست
چشم بگشاد و هر طرف نگریست
چون نگه کرد جانب دریا
دید هر گوشه خیمه‌ای برپا
زیر خیمه ستون به صد زیور
همچو قد عروس در چادر
بود در جمع خیمه خرگاهی
در میان ستاره‌ها ماهی
سر خرگه بر آسمان می‌سود
اطلس چرخ پوشش او بود
سایبانی کشیده بر خرگاه
شاه بنشسته اندر آن چون ماه
چون گدا دید خرگه شاهی
کرد آهنگ ماه خرگاهی
گفت دانستم این چه خرگاه‌ست
خرگه شاه منزل‌ماه‌ست
نیست خرگه که ماه بدرست این
آفتاب بلندقدرست این
از سر کوه میل دریا کرد
همچو خس بر کرانه‌ای جا کرد
همچو نی دور ازان لب چو شکر
در نیستان به ناله بست کمر
مرغ هوشش ز شوق در پرواز
چشم بر راه و گوش بر آواز
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۲ - در صفت خزان و وفات کردن خسرو
این بود اقتضای لیل و نهار
که رسد افت خزان و بهار
شاخ سبزی که رفته بر افلاک
چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک
باز چون وقت برگ‌ریز آمد
لشکر سبزه در گریز آمد
مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش
با که گوید سخن چو نبود گوش
بلبل از بوستان شد آواره
گل صد برگ شد به صد پاره
پشت طاقت بنفشه را خم شد
بهر خود در لباس ماتم شد
قمری از ناله و خروش بماند
سوسن ده زبان خموش بماند
گل شد و خارها به گلشن بماند
اطلس از دست رفت و سوزن ماند
رنگ نارنج زعفرانی شد
اشک عناب ارغوانی شد
روی مه را گرفت پردهٔ گرد
بلکه در پرده رفت با رخ زرد
نار را پرده‌های دل خون شد
پاره پاره ز دیده بیرون شد
سیب از بهر گرمی و سردی
کرد پیدا کبودی و زردی
پسته از شاخ سرنگون افتاد
مغزش از استخوان برون افتاد
زخم‌ناک و شکسته شد بادام
چشم‌زخمی رسیدش از ایام
خوشهٔ پاک تاک از سر تاک
دانهٔ لعل درفکند به خاک
بر سر شاخ برگ و بار نماند
در گلستان به غیر خار نماند
در چنین موسمی که خسرو گل
رفت و مرد از فراق او بلبل
خسر از عرصهٔ ممالک خویش
سفر آخرت گرفت به پیش
گاه در تاب بود و گه در تب
دلش آمد به جان و جان بر لب
در عرق روی زردش از تب و تاب
همچو برگ خزان میانهٔ آب
شد تنش چو کمان بر آن رگ و پی
استخوانی و پوستی بر وی
بس که از درد دل به جان آمد
دلش از درد در فغان آمد
درد او لحظه لحظه افزون شد
عاقبت حال او دگرگون شد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۸ - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب
باز چون موسم زمستان شد
آتش از خرمی گلستان شد
همه کس رو به آفتاب نشست
همه عالم شد آفتاب‌پرست
بس که افسرده چون یخ افتادند
در تمنای دوزخ افتادند
مهر زود از فلک به در می‌رفت
تا شود گرم زودتر می‌رفت
بلکه مهر جهان‌فروز نبود
همه شب بود و هیچ روز نبود
قدر آتش فزون‌تر از گل شد
دود او شاخ و برگ سنبل شد
در زمستان زدند شعله بخار
تا دروگل دمد چنان که بهار
آب از یخ قبای آهن ساخت
موجش از سهم قوس جوشن ساخت
یخ چو آیینه‌ای مشکل شد
نعل مرکب ز سیم صیقل شد
بر یخ آن مرکبی که گام زدی
سکه بر نقره‌های خام زدی
رعد زد بانگ و در ستیز آمد
ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد
در چنین موسمی که چلهٔ دی
تیر باران نمود پی در پی
شاه ترک دیار خویش گرفت
با عدو راه جنگ پیش گرفت
لشکر انگیخت سوی کشور او
تا به حدی که راند بر سر او
راست کردند صف ز هر طرفی
خیل دشمن صفی و شاه صفی
هر طرف تیغ تیز پیدا شد
فتنهٔ رستخیز پیدا شد
زره از خنجر ستیز شکافت
سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت
تیغ‌ها چون ز هم گذر کردند
همچو مقراض قطع سر کردند
نیزه بر دوش سرکشان به غرور
چون عصای کلیم بر سر طور
گرد سوی سپهر کرد آهنگ
شد زمین هم با آسمان در جنگ
بر سر چابکان کوه شکوه
گرد میدان چو ابر بر سر کوه
هر که بر خصم تیغ بیم زدی
خصم را از کمر دو نیم زدی
بر سر هر که تیغ کین خوردی
زو گذشتی و بر زمین خوردی
ابروی خصم در سپر نایاب
همچو کشتی فتاده در گرداب
مرد و مرکب فتاده زیر و زبر
کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر
باد از آن عرصه چون گذر کردی
خاک در کاسه‌های سر کردی
بس که روی زمین پر از خون شد
موج آن چون شفق به گردون شد
شفقی کو به اوج گردون‌ست
اثر سرخی همان خون‌ست
بود درویش در همان منزل
داده شه را میان جان منزل
روی خود را بر آسمان کرده
به دعا دست‌ها برآورده
نصرت شاه خویش می‌طلبید
زانچه گویند بیش می‌طلبید
ناگهان خصم در گریز افتاد
رخنه در لشکر ستیز افتاد
پشت ان کس که پشت داد به جنگ
پشته‌ای شد تمام تیر خدنگ
طرفه حالی که چون نبرد کنند
دشمنان از نهیب گرد کنند
طرفه‌تر آن که زان همه لشکر
که شه آورد سوی آن کشور
کس نگردید جز رقیب هلاک
گر رقیبی هلاک گشت چه باک
شاه و لشکر اگرچه شد غمگین
لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین
به همین یک فسون ز دست مرو
زین نکوتر فسانه‌ای بشنو
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹ - شاه‌رود، سپیدرود و دریای آبسکون
چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالحیر می‌گفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیش تر خودروی بود.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود می‌گفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان می‌گفتند و باج می‌ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۱ - کویمات، حما، آب عاصی
پانزدهم رجب ثمان و ثلثین و اربعمایه از آن جا به کویمات شدیم. و از آن جا به شهر حما شدیم شهری خوش آبادان بر لب آب غاصی و این آب را از آن سبب عاصی گویند که به جانب روم می‌رود. یعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر می‌رود عاصی است و بر آب دولاب های بسیار ساخته اند. پس از آن جا راه دو می‌شود یکی به جانب ساحل و آن غربی شام است و یکی جنوبی به دمشق می‌رود. ما به را ه ساحل رفتیم.
در کوه چشمه ای دیدم که گفتند هر سال چون نیمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آن جا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز یک قطره نیاید تا سال دیگر. مردم بسیار آن جا به زیارت روند و تقرب جویند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و حوض‌ها ساخته‌اند آن جا چون از آن جا گذشتیم به صحرایی رسیدیم که همه نرگس بود شکفته چنان که تمامت آن صحرا سپید می‌نمود از بسیاری نرگس ها.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۴ - صیدا
پس از آن به شهر صیدا رسیدیم هم بر لب دریا. نیشکر بسیار کشته بودند. و باره ای سنگین محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدینه خوب با روحی تمام. همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته چنان که چون آن بدیدم گمان بردم که شهر را بیاراستند قدوم سلطان را یا بشارتی رسیده است. چون پرسیدم گفتند رسم این شهر همیشه چون باشد. و باغستان و اشجار آن چنان بود که گویی پادشاهی ساخته است به هوس، و کوشکی در آن برآورده و بیش تر درخت‌ها پربار بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۹ - حیفا
بعد از آن از آن جا برفتیم و به دیهی رسیدیم که آن را حیفا می‌گفتند و تا رسیدن بدین دیه در راه ریگ فراوان بود از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ریگ مکی گویند، و این دیه حیفا بر لب دریاست و آن جا نخلستان و اشجار بسیار دارند. آن جا کشتی سازان بودند و آن کشتی های دریای را آن جا جودی می‌گفتند. از آنجا جا به دیهی دیگر رفتیم به یک فرسنگی که آن را کنیسه می‌گفتند از آن جا راه از دریا بگردید و به کوه در شد سوی مشرق و صحراها و سنگستان‌ها بود که وادی تماسیح می‌گفتند. چون فرنسگی دو برفتیم دیگر بار راه به کناردریا افتاد و آن جا استخوان حیوانات بحری بسیار دیدیم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر آن کوفته بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵۵ - ضیقه
راه سوی مشرقی جنوبی بود. چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضیقه می‌گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو دیوار از کوه و میانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده‌اند که آب بسیار برآمده است اما نه آب خوش، و چون از این منزل بگذرند پنج روز بادیه است که آب نباشد. هر مردی خیکی آب برداشت و برفتیم به منزلی که آن را حوضش می‌گفتند. کوهی بود سنگین و دو سوراخ در آن بود که آب بیرون می‌آید و همان جا در گودی می‌ایستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می‌بایست شد تا از جهت شتر آب بیرون آورند، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هیچ نبود و در شبان روزی یک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز دیگر و باقی می‌رفتند و این منزل جاها که فرود آیند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چیزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر یابند که بسوزند و چیزی پزند، و آن شتران گویی می‌دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بمیرند و چنان می‌رفتند که هیچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بیابان نهای می‌رفتند با آن که هیچ اثر راه و نشان پدید نبود. روی فرا مشرق کرده می‌رفتند و جایی بودی که به پانزده فرسنگ آب می‌بود اندک و شور و جایی بودی که به سی چهل فرسنگ هیچ آب نبودی.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را
بساز برگ و نوای دی و زمستان را
گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال
دلیل شد به شب تیره پور عمران را
قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید
طیور بابزن و برّه‌های بریان را
چو جمع‌ شد همه‌ اسباب عیش موی به ‌موی
به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را
شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را
عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده
به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را
به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و به زنخدان را
گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را
گهی به مشت بیفشار نار پستان را
مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را
مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را
بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن
به دست دیو منه خاتم سلیمان را
به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه
به روی گنج ممان اژدهای پیچان را
ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را
بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را
قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین
چشمم ندید در شب تاریک چاه را
هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه
برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت
از ابلهی گناه شمارد نگاه را
می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست
آسوده در بهشت چه داند گناه را
صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند
یک دم بیا و میکده کن خانقاه را
کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای
تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را
هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو
نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را
در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان
گم کرده‌اند در شب تاریک راه را
دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق
در این فضای تنگ زند بارگاه را
وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی
آگه کنیم لشکر عباس شاه را
شاهی که خاک درگه گردون اساس او
تاج زر است تارک خورشید و ماه را
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را