عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
از خون کشتگان شکفد لالهزار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۱
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
پیش بینان همه گفتند کسی می آید
بدل او به غلط نیز بسی می آید
یوسفی عصمت و احمد صفتی برخیزد
موسی آیات و مسیحا نفسی می آید
خر سواران همه رفتند چو دجال امروز
مهدئی گرم عنان بر فرسی می آید
حاکم نزع سلاح است بود آمر صلح
این چنین دادگر و دادرسی می آید
بلکه موسی کندش جده و عیسی تنعیم
شحنه آدم اول عسسی می آید
عنکبوتا ندهی تار نبندند قنار
هر طرف بانگ گسستن مگسی می آید
شمس در طور سرایت ز چه تابد، هر صبح
موسی آسا، به امید قبسی می آید
کاروان رفت و در این مرحله گم گشته بسی است
سعی کن تا که صدای جرسی می آید
طایر گلشن جاویدم و اندر نظرم
وسعت کون و مکان چون قفسی می آید
منعما خرمنت ار بگذرد از خرمن ماه
پیش ماش ار نگری چون عدسی می آید
پاکتر ز آینه رخساره دریاست چه باک
بر سر موج اگر خار و خسی می آید
نیست کس عاشق آن شاهد یکتا «حاجب »
نارسی می رود و بوالهوسی می آید
بدل او به غلط نیز بسی می آید
یوسفی عصمت و احمد صفتی برخیزد
موسی آیات و مسیحا نفسی می آید
خر سواران همه رفتند چو دجال امروز
مهدئی گرم عنان بر فرسی می آید
حاکم نزع سلاح است بود آمر صلح
این چنین دادگر و دادرسی می آید
بلکه موسی کندش جده و عیسی تنعیم
شحنه آدم اول عسسی می آید
عنکبوتا ندهی تار نبندند قنار
هر طرف بانگ گسستن مگسی می آید
شمس در طور سرایت ز چه تابد، هر صبح
موسی آسا، به امید قبسی می آید
کاروان رفت و در این مرحله گم گشته بسی است
سعی کن تا که صدای جرسی می آید
طایر گلشن جاویدم و اندر نظرم
وسعت کون و مکان چون قفسی می آید
منعما خرمنت ار بگذرد از خرمن ماه
پیش ماش ار نگری چون عدسی می آید
پاکتر ز آینه رخساره دریاست چه باک
بر سر موج اگر خار و خسی می آید
نیست کس عاشق آن شاهد یکتا «حاجب »
نارسی می رود و بوالهوسی می آید
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۳
امیر پازواری : ده و بیشتر از دهبیتیها
شمارهٔ ۷
ته مهرْوَرْزمْ تا اَسْترهْ خرگوش زایی،
تا لَلْ به پیشِ عَنقٰا بُورهْ بیایی،
دریُو خشکْ بَوّهْ و گلهْ باغْ درآیی،
گلهْ باغِ میُونْ خُرما خالْ برآیی،
نالشْ کمّه مه جان که وَختهْ درآیی،
تا دوستْ بشْنُوئهْ نالشْ و مه وَرْآیی.
مه دلْ دَرِ ایزدْ اندی دارْنه تمایی
منْ بَکتْ دیگر کَسْ به تنهْ دَرْنایی
فردا، فردهْ کی ضامنْ بُونه فردٰایی
کی گتْ بُو که تنه بُوردهْ روزْ بیایی
ونه که امروزْ تو به کَیْهُونْ رسایی
شه بارْ رهْ نهلّی اُمیدِ فردایی
دَرِ حلقهْ هر گه که صدا درآیی
دلْ گنهْ که مه دوستْ اینه که درآیی
شه دُونسْتمهْ کَرْشمهْ بیه بایی
اَفْسُوسْ دلِ دله ره تو باد بدایی
نرگسْ به دری سو کنّه چون چلایی
مه دوستْ گرْدهْ دیمْ مشکْ دَوْسّهْ ختایی
دْ خالِ نرگسْ ره به هر که نمایی
زلزلهْ پسیُونْ اونْ کَسْ ره تُو بدایی
تا لَلْ به پیشِ عَنقٰا بُورهْ بیایی،
دریُو خشکْ بَوّهْ و گلهْ باغْ درآیی،
گلهْ باغِ میُونْ خُرما خالْ برآیی،
نالشْ کمّه مه جان که وَختهْ درآیی،
تا دوستْ بشْنُوئهْ نالشْ و مه وَرْآیی.
مه دلْ دَرِ ایزدْ اندی دارْنه تمایی
منْ بَکتْ دیگر کَسْ به تنهْ دَرْنایی
فردا، فردهْ کی ضامنْ بُونه فردٰایی
کی گتْ بُو که تنه بُوردهْ روزْ بیایی
ونه که امروزْ تو به کَیْهُونْ رسایی
شه بارْ رهْ نهلّی اُمیدِ فردایی
دَرِ حلقهْ هر گه که صدا درآیی
دلْ گنهْ که مه دوستْ اینه که درآیی
شه دُونسْتمهْ کَرْشمهْ بیه بایی
اَفْسُوسْ دلِ دله ره تو باد بدایی
نرگسْ به دری سو کنّه چون چلایی
مه دوستْ گرْدهْ دیمْ مشکْ دَوْسّهْ ختایی
دْ خالِ نرگسْ ره به هر که نمایی
زلزلهْ پسیُونْ اونْ کَسْ ره تُو بدایی
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در بسته ام
در بسته ام شب است
تاریک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده است.
تن می فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه من از من فشرده است.
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه من با من.
دارد به گوش حرف مرا، او
دارم به گوش حرف ورا، من.
زین حرف کاو چه وقت می آید
و هر جدار خاموش.
در سایه گسسته جداری
دارد به ما نگران گوش.
و شب، عبوس و سرد،
بر ما به کار می نگرد.
یک دلفریب، با قدم اش لنگ،
پنهان به راه می گذرد.
و سنگ ها به کاسم بسته تن کبود
سر بر سریر خار نشانده،
چشمی شده اند، می نگرندش
لیک ایستاده در ره مانده.
آنگاه مانده با شب، آری
و من به هر نشانی باریک،
چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.
خو بسته ام به خانه تاریک.
خاموش می گذارم
هر لحظه ای چراغ.
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
تاریک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده است.
تن می فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه من از من فشرده است.
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه من با من.
دارد به گوش حرف مرا، او
دارم به گوش حرف ورا، من.
زین حرف کاو چه وقت می آید
و هر جدار خاموش.
در سایه گسسته جداری
دارد به ما نگران گوش.
و شب، عبوس و سرد،
بر ما به کار می نگرد.
یک دلفریب، با قدم اش لنگ،
پنهان به راه می گذرد.
و سنگ ها به کاسم بسته تن کبود
سر بر سریر خار نشانده،
چشمی شده اند، می نگرندش
لیک ایستاده در ره مانده.
آنگاه مانده با شب، آری
و من به هر نشانی باریک،
چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.
خو بسته ام به خانه تاریک.
خاموش می گذارم
هر لحظه ای چراغ.
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
داروگ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
شب همه شب
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند...
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت میگزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمیزند...
از شوق میکشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمیدمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمیخورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند...
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت میگزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمیزند...
از شوق میکشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمیدمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمیخورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
احمد شاملو : آیدا در آینه
چهار سرود برای آيدا
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
احمد شاملو : مدایح بیصله
روزنامهی انقلابی
سهراب سپهری : شرق اندوه
هنگامی
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، ما در کشت، در کف داس.
ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
پایان شبی، ما در خواب ، یک خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه لرزان پیام.
و هنوز ، ما در کشت، در کف داس.
ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
پایان شبی، ما در خواب ، یک خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه لرزان پیام.
سهراب سپهری : حجم سبز
پرهای زمزمه
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱