عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح ملک اتسز
ای صیت دولت تو بعلم علم شده
بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده
تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
دریای علم گشته و کان کرم شده
آیات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده
نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده
از روی ارتفاع محل و جلال قدر
اکلیل آسمانت بزیر قدم شده
فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر
دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات و بلا شده
عقل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضای دشت بایام عدل تو
گرگ غنم ربای شبان غنم شده
از حشمت تو آیت حق منتشر شده
وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده
از جود بیدریغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاین در ودرم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده
خصم تو سر بریده و سینه شکافته
از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده
مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو
منشور شادمانی و توقیع غم شده
یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده
طبع موافق تو قرین طرب شده
جان مخالف تو رهین الم شده
اندر میان باطل و حق در میان خلق
عدلت براستی و درستی حکم شده
ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت
چندین هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتی ز جفاهای روزگار
انوار عیش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده
گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده
از شعلهای غم دل من پر ز تف شده
وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده
مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانیم هم شده
منت خدای را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من دیار بخارا بخرمی
از اصطناع تو چو ریاض ارم شده
تا امت پیمبر خیرالامم بود
صدر تو باد مرجه خیرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده
تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
دریای علم گشته و کان کرم شده
آیات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده
نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده
از روی ارتفاع محل و جلال قدر
اکلیل آسمانت بزیر قدم شده
فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر
دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات و بلا شده
عقل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضای دشت بایام عدل تو
گرگ غنم ربای شبان غنم شده
از حشمت تو آیت حق منتشر شده
وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده
از جود بیدریغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاین در ودرم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده
خصم تو سر بریده و سینه شکافته
از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده
مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو
منشور شادمانی و توقیع غم شده
یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده
طبع موافق تو قرین طرب شده
جان مخالف تو رهین الم شده
اندر میان باطل و حق در میان خلق
عدلت براستی و درستی حکم شده
ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت
چندین هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتی ز جفاهای روزگار
انوار عیش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده
گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده
از شعلهای غم دل من پر ز تف شده
وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده
مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانیم هم شده
منت خدای را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من دیار بخارا بخرمی
از اصطناع تو چو ریاض ارم شده
تا امت پیمبر خیرالامم بود
صدر تو باد مرجه خیرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش ملک اتسز
ای بازوی شریعت از اقبال تو قوی
تابنده از جمال تو آثار خسروی
هر گه که در مهم معالی ندا دهی
جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی
فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش نهاده سوی معالی همی روی
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی
گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو
جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی
سهم تو مشرکان جهان را همی کند
اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی
چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند
باشند در طفیل تو جایی که تو روی
از حسن نقش صورت توقیعهای تو
منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی
هستند از طریق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی
عزی که بیند از تو همی خاک درگهت
هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی
موقوف بر دعای تو تازی و پارسی
مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی
لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل
عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی
تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی
چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی
هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی
هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی
نهج صیانت تو صراطیست مستقیم
راه دیانت تو طریقیست مستوی
بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی
در راه شرع قول تو مقبول و معنوی
طبع تو بر دقایق ایام مطلع
لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی
حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد
اقدام با تعدی و اعناق ملتوی
جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی
تا از حروف هست در اعجاز قافیت
تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوی
بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر
شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی
تابنده از جمال تو آثار خسروی
هر گه که در مهم معالی ندا دهی
جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی
فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش نهاده سوی معالی همی روی
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی
گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو
جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی
سهم تو مشرکان جهان را همی کند
اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی
چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند
باشند در طفیل تو جایی که تو روی
از حسن نقش صورت توقیعهای تو
منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی
هستند از طریق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی
عزی که بیند از تو همی خاک درگهت
هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی
موقوف بر دعای تو تازی و پارسی
مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی
لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل
عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی
تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی
چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی
هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی
هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی
نهج صیانت تو صراطیست مستقیم
راه دیانت تو طریقیست مستوی
بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی
در راه شرع قول تو مقبول و معنوی
طبع تو بر دقایق ایام مطلع
لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی
حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد
اقدام با تعدی و اعناق ملتوی
جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی
تا از حروف هست در اعجاز قافیت
تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوی
بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر
شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - دربارۀ ملک اتسز
شاها ، خدایگانا ، آنی که لحظه ای
از بیم خنجر تو نیارد غنود چرخ
در روزگار دولت تو همچو ماتمی
پوشد ز هیبت تو لباس کبود چرخ
تا رفت جز براه وفاقت نرفت ماه
تا بود جز بحکم مرادت نبود چرخ
از روی فخر گوهر اکلیل خویش ساخت
هر نکته کان ز لفظ شریفت شنود چرخ
شاها چو دست حشمت تو برسرم ببرد دهر
در زیر پای قهر تنم را بسود چرخ
هر چان طراوتست ز حالم ببرد دهر
هر چان حلاوتست ز عیشم ربود چرخ
بی حسن اصطناع تو و لطف جود تو
عیشم بکاست عالم و رنجم فزرود چرخ
به زین بمن نگر ، که اگر حالتی بود
والله ! که مثل من بخواهد نمود چرخ
از بیم خنجر تو نیارد غنود چرخ
در روزگار دولت تو همچو ماتمی
پوشد ز هیبت تو لباس کبود چرخ
تا رفت جز براه وفاقت نرفت ماه
تا بود جز بحکم مرادت نبود چرخ
از روی فخر گوهر اکلیل خویش ساخت
هر نکته کان ز لفظ شریفت شنود چرخ
شاها چو دست حشمت تو برسرم ببرد دهر
در زیر پای قهر تنم را بسود چرخ
هر چان طراوتست ز حالم ببرد دهر
هر چان حلاوتست ز عیشم ربود چرخ
بی حسن اصطناع تو و لطف جود تو
عیشم بکاست عالم و رنجم فزرود چرخ
به زین بمن نگر ، که اگر حالتی بود
والله ! که مثل من بخواهد نمود چرخ
جامی : دفتر اول
بخش ۹ - خطاب زمین بوس با ترغیب در رعایت رعایا و شفقت بر عموم برایا
ای به شاهی بلند آوازه
کردی آیین خسروی تازه
دل تو نقد عدل راست محک
نیست چون دال و لام ازو منفک
شد چو با عین عاطفت دل تو
متصل عدل گشت حاصل تو
حق ز شاهان به غیر عدل نخواست
آسمان و زمین به عدل بپاست
سلطنت خیمه ایست بس موزون
کش بود راستی و عدل ستون
گر نباشد ستون خیمه به جای
چون بود خیمه بی ستون بر پای
شاه باشد شبان و خلق همه
رمه و گرگ آن رمه ظلمه
بهر آنست های و هوی شبان
تا بیابد رمه ز گرگ امان
چون شبان سازگار گرگ بود
رمه را آفتی بزرگ بود
لطف با گرگ کار بیخرد است
مرحمت بر رمه به جای خود است
گرت افتد به مرحمت میلی
رمه باشد به آن ز گرگ اولی
کردی آیین خسروی تازه
دل تو نقد عدل راست محک
نیست چون دال و لام ازو منفک
شد چو با عین عاطفت دل تو
متصل عدل گشت حاصل تو
حق ز شاهان به غیر عدل نخواست
آسمان و زمین به عدل بپاست
سلطنت خیمه ایست بس موزون
کش بود راستی و عدل ستون
گر نباشد ستون خیمه به جای
چون بود خیمه بی ستون بر پای
شاه باشد شبان و خلق همه
رمه و گرگ آن رمه ظلمه
بهر آنست های و هوی شبان
تا بیابد رمه ز گرگ امان
چون شبان سازگار گرگ بود
رمه را آفتی بزرگ بود
لطف با گرگ کار بیخرد است
مرحمت بر رمه به جای خود است
گرت افتد به مرحمت میلی
رمه باشد به آن ز گرگ اولی
جامی : دفتر سوم
بخش ۲ - این معدلت نامه ایست متحف به سلاطین که سلاله طین فطرت آدم اند و لهوی را که آخر آن فناست و آن شغل به زخارف دنیاست از دل ایشان بیرون برده اند و صورت عافیت از آن بلا را عاقبت خیر ایشان کرده که حرز خلد ملکهم حاشیه صحیفه روزگار ایشان باد و دعای دام بقائهم دام مرغ اجابت شکار ایشان
بعد حمد حق و درود نبی
نیست پوشیده بر ذکی و غبی
که ظلال الله اند پادشهان
راحت رنجیدیدگان جهان
سایه بان ساخته ز چتر سیاه
زآفتاب حوادث اند پناه
چترشان مختصر به پیش نظر
ظلش از نور مهر شامل تر
ملک اگر جمع اگر پریشان است
اثر عدل و ظلم ایشان است
عدل ایشان کند به دانش و داد
خانه ملک را قوی بنیاد
ظلم ایشان به کین نوی و کهن
خلق را بر کند ز بیخ و ز بن
ملک کشت است و عدل ابر پر آب
ملک دادت خدا به عدل شتاب
تخم کشتی در آبیاری کوش
دارش از تشنگی و خواری گوش
کشت بی آب هیچ بر ندهد
چون شجر خشک شد ثمر ندهد
عدل چون ملک را شود معمار
هیچ چیز دگر نیاید کار
هم سپاهی ز شاه گردد شاد
هم رعیت ازو شود آباد
هم خلایق رهد ز محنت و بیم
هم خزاین شود پر از زر و سیم
دشمنان گردن نیاز نهند
شیوه انقیاد ساز دهند
نیست پوشیده بر ذکی و غبی
که ظلال الله اند پادشهان
راحت رنجیدیدگان جهان
سایه بان ساخته ز چتر سیاه
زآفتاب حوادث اند پناه
چترشان مختصر به پیش نظر
ظلش از نور مهر شامل تر
ملک اگر جمع اگر پریشان است
اثر عدل و ظلم ایشان است
عدل ایشان کند به دانش و داد
خانه ملک را قوی بنیاد
ظلم ایشان به کین نوی و کهن
خلق را بر کند ز بیخ و ز بن
ملک کشت است و عدل ابر پر آب
ملک دادت خدا به عدل شتاب
تخم کشتی در آبیاری کوش
دارش از تشنگی و خواری گوش
کشت بی آب هیچ بر ندهد
چون شجر خشک شد ثمر ندهد
عدل چون ملک را شود معمار
هیچ چیز دگر نیاید کار
هم سپاهی ز شاه گردد شاد
هم رعیت ازو شود آباد
هم خلایق رهد ز محنت و بیم
هم خزاین شود پر از زر و سیم
دشمنان گردن نیاز نهند
شیوه انقیاد ساز دهند
جامی : دفتر سوم
بخش ۹ - حکایت پیر دهقان و خم پر خوشه گندم یافتن وی و تفحص نمودن پادشاه که آن در کدام تاریخ بوده است
در زمان گذشته دهقانی
گاو می راند گرد ویرانی
ناگهان آلت زراعت او
بر زمین شد فرو در آن تک و پو
آشکارا شد از زمین یک خم
پر درونش ز خوشه گندم
خوشه هایی چو دانه های گهر
زرگرانش غلاف کرده ز زر
دانه های بزرگ و رخشنده
دیده را فیض نور بخشنده
حالی آن را به پیش شاه رساند
شاه آن را بدید و حیران ماند
گفت کز سالدیده دهقانان
قصه های نو و کهن دانان
باز پرسید کین که افزوده ست
حیرت ما کجا و کی بوده ست
کهنه پیری که بر حدود دویست
دور گردون نیافتش سر ایست
گفت بود این به دور آن سلطان
که دو صاحب خرد در آن دوران
یکی از دیگری رزی بخرید
آمد از رز خمی بزرگ پدید
خمی از زر و گوهر آکنده
شد خرنده بر فروشنده
که بیا خم خویش گرد آور
بهره برگیر ازان زر و گوهر
گفت رو رو که آن خریده توست
بهره از وی جز از تو نیست درست
هر دو زان گفت و گو بیازردند
داوری پیش پادشا بردند
پادشا داشت پیش ازان خبری
کان دو دارند دختر و پسری
داد پیوند هر دو را با هم
کردشان زان زر و گهر خرم
هر دو خصم آمدند با هم راست
وز میان جنگ و داوری برخاست
پیر گفتا که آن نه از ما بود
اثر عدل شاه والا بود
خاک از عدل او چو زر می شد
کشت ما خوشه گهر می شد
ظلم شاهان ز حد گذشت امروز
هست بر ما هزار شکر هنوز
که نه در خوشه بلکه در خرمن
گندم ما نمی شود ارزن
گاو می راند گرد ویرانی
ناگهان آلت زراعت او
بر زمین شد فرو در آن تک و پو
آشکارا شد از زمین یک خم
پر درونش ز خوشه گندم
خوشه هایی چو دانه های گهر
زرگرانش غلاف کرده ز زر
دانه های بزرگ و رخشنده
دیده را فیض نور بخشنده
حالی آن را به پیش شاه رساند
شاه آن را بدید و حیران ماند
گفت کز سالدیده دهقانان
قصه های نو و کهن دانان
باز پرسید کین که افزوده ست
حیرت ما کجا و کی بوده ست
کهنه پیری که بر حدود دویست
دور گردون نیافتش سر ایست
گفت بود این به دور آن سلطان
که دو صاحب خرد در آن دوران
یکی از دیگری رزی بخرید
آمد از رز خمی بزرگ پدید
خمی از زر و گوهر آکنده
شد خرنده بر فروشنده
که بیا خم خویش گرد آور
بهره برگیر ازان زر و گوهر
گفت رو رو که آن خریده توست
بهره از وی جز از تو نیست درست
هر دو زان گفت و گو بیازردند
داوری پیش پادشا بردند
پادشا داشت پیش ازان خبری
کان دو دارند دختر و پسری
داد پیوند هر دو را با هم
کردشان زان زر و گهر خرم
هر دو خصم آمدند با هم راست
وز میان جنگ و داوری برخاست
پیر گفتا که آن نه از ما بود
اثر عدل شاه والا بود
خاک از عدل او چو زر می شد
کشت ما خوشه گهر می شد
ظلم شاهان ز حد گذشت امروز
هست بر ما هزار شکر هنوز
که نه در خوشه بلکه در خرمن
گندم ما نمی شود ارزن
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۲ - چون حرف نخست از ظالم برود جز سه حرف الم نماند این اشارت به آن است که چون سر به گریبان عدم در خواهد کشید جز الم چیزی نخواهد دید و لفظ سیاست که متضمن سه حرف یاس است مبنی از آن معنی است که می باید که سیاست ظالم متضمن یاس کلی وی بود از ارتکاب مظالم
معدلت سیر تا جهاندارا
زیر حکمت سکندر و دارا
عالم از عدل تو پر آوازه
فضل و جودت برون ز اندازه
عدل را زاد راه فردا کن
ظلم را همنشین عنقا کن
عدل خواهی که بر مزید شود
ظلم باید که ناپدید شود
چون بود شاه معدلت پیشه
واندر آن منقبت یک اندیشه
گو سپه را ز ظلم دار نگاه
زانکه ظلم شه است ظلم سپاه
گرگ چون در رمه روان باشد
جرم بر دامن شبان باشد
ظلم شاخ است و بیخ آن ظالم
شاخ را بیخ پرورد دایم
گر فتد از تو شاخی در کم و کاست
بجهد شاخ دیگر از چپ و راست
بیخ را بر کن از نشیمن بود
تا توانی ز رنج شاخ آسود
تیغ از ظالمان مدار دریغ
عدل را دار در حمایت تیغ
چون سیاست کم از گناه بود
مجرمان را چه انتباه بود
زجر کم دفع ظلم نتواند
فصد ناقص مرض بشوراند
زیر حکمت سکندر و دارا
عالم از عدل تو پر آوازه
فضل و جودت برون ز اندازه
عدل را زاد راه فردا کن
ظلم را همنشین عنقا کن
عدل خواهی که بر مزید شود
ظلم باید که ناپدید شود
چون بود شاه معدلت پیشه
واندر آن منقبت یک اندیشه
گو سپه را ز ظلم دار نگاه
زانکه ظلم شه است ظلم سپاه
گرگ چون در رمه روان باشد
جرم بر دامن شبان باشد
ظلم شاخ است و بیخ آن ظالم
شاخ را بیخ پرورد دایم
گر فتد از تو شاخی در کم و کاست
بجهد شاخ دیگر از چپ و راست
بیخ را بر کن از نشیمن بود
تا توانی ز رنج شاخ آسود
تیغ از ظالمان مدار دریغ
عدل را دار در حمایت تیغ
چون سیاست کم از گناه بود
مجرمان را چه انتباه بود
زجر کم دفع ظلم نتواند
فصد ناقص مرض بشوراند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - گفتار در بیان آنکه پادشاهان را از دو کس گریز نیست عالمی که کار دین وی سازد و وزیری که کار دنیای وی پردازد
شاه را چاره نیست از دو نفر
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - در بیان آنکه همچنان که پادشاهان را از دانشمندان خوب گفتار نیک کردار ناچار است از وزیر مشیر به رعایت رعایا و عنایت به کافه برایا ناگزیر است
شاه را آنچنان که نیست گزیر
از فقیهی به راه شرع مشیر
از وزیر آنچنان گزیرش نیست
هر کسی لیک دلپذیرش نیست
به وزیری کسی بود در خور
کز همه بعد شه بود برتر
مقبلی مشفقی نکوکاری
نیک کردار و راست گفتاری
دلش از حال دیو و دد آگاه
دستش از مال نیک و بد کوتاه
با صغیران خورد غم پدری
با کبیران زند دم پسری
همه را خویش خویش پندارد
خویش را سینه ریش نگذارد
باشد از وزر اشتقاق وزیر
سر این اشتقاق سهل مگیر
وزر بار وزیر بارکش است
خاطر او به زیر بار خوش است
می کشد بار خلق بر در شاه
می شودشان ز ظلم شاه پناه
می کشد بار شه به ضبط امور
تا نیفتد ز خلق بر شه زور
نکند تیره عالم از توره
نفکند تخم سعی در شوره
از کفایتگری نپیچد سر
بر کفایتگران نبندد در
از فقیهی به راه شرع مشیر
از وزیر آنچنان گزیرش نیست
هر کسی لیک دلپذیرش نیست
به وزیری کسی بود در خور
کز همه بعد شه بود برتر
مقبلی مشفقی نکوکاری
نیک کردار و راست گفتاری
دلش از حال دیو و دد آگاه
دستش از مال نیک و بد کوتاه
با صغیران خورد غم پدری
با کبیران زند دم پسری
همه را خویش خویش پندارد
خویش را سینه ریش نگذارد
باشد از وزر اشتقاق وزیر
سر این اشتقاق سهل مگیر
وزر بار وزیر بارکش است
خاطر او به زیر بار خوش است
می کشد بار خلق بر در شاه
می شودشان ز ظلم شاه پناه
می کشد بار شه به ضبط امور
تا نیفتد ز خلق بر شه زور
نکند تیره عالم از توره
نفکند تخم سعی در شوره
از کفایتگری نپیچد سر
بر کفایتگران نبندد در
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - آغاز مقال در شرح صورت حال سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - اشاره به آنچه حق سبحانه و تعالی در شأن پادشاهان عجم به داوود علیه السلام کرده است
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
چون ثمر دوحه عبدالعزیز
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۳ - حکایت معموری مملکت نوشیروان که جغد از بی خرابگی خراب بود و ویرانه چون گنج نایاب
عدل نوشیروان چو یافت کمال
ملکش از ماشطه عدل جمال
خواست تفتیش غم و شادی ملک
به خبرگیری از آبادی ملک
خویش را شهره به بیماری ساخت
وانگه آواز به هر شهر انداخت
کاورندش سوی داروخانه
کهنه خشتی ز یکی ویرانه
کان حکیمان که ز کار آگاهند
بهر درمان وی این می خواهند
کرد خلقی ز خرد یافته بهر
خشت جو ده به ده و شهر به شهر
هیچ جا یافت نشد ویرانی
کهنه کاخی و خراب ایوانی
تا به جان داری آن پاک سرشت
به کف آرند یکی قالب خشت
بازگشتند همه دست تهی
شاه را در صدد عرضه دهی
که ز معماری عدلت به جهان
نیست ویرانه نه پیدا نه نهان
خشت بر خشت زمین معمور است
از وی آثار خرابی دور است
جغد در کشور تو هست به رنج
که خرابی شده نایاب چو گنج
شه چو دستور عمارت بشنید
رخت نعمت به در شکر کشید
گفت المنت لله که خدای
شد سوی عدل مرا راهنمای
ساخت آباد به من عالم را
وز غم آزاد بنی آدم را
قالب من نه خلل آیین بود
قصد من از طلب خشت این بود
ورنه هرگز نکند هیچ استاد
خانه تن به گل و خشت آباد
ملکش از ماشطه عدل جمال
خواست تفتیش غم و شادی ملک
به خبرگیری از آبادی ملک
خویش را شهره به بیماری ساخت
وانگه آواز به هر شهر انداخت
کاورندش سوی داروخانه
کهنه خشتی ز یکی ویرانه
کان حکیمان که ز کار آگاهند
بهر درمان وی این می خواهند
کرد خلقی ز خرد یافته بهر
خشت جو ده به ده و شهر به شهر
هیچ جا یافت نشد ویرانی
کهنه کاخی و خراب ایوانی
تا به جان داری آن پاک سرشت
به کف آرند یکی قالب خشت
بازگشتند همه دست تهی
شاه را در صدد عرضه دهی
که ز معماری عدلت به جهان
نیست ویرانه نه پیدا نه نهان
خشت بر خشت زمین معمور است
از وی آثار خرابی دور است
جغد در کشور تو هست به رنج
که خرابی شده نایاب چو گنج
شه چو دستور عمارت بشنید
رخت نعمت به در شکر کشید
گفت المنت لله که خدای
شد سوی عدل مرا راهنمای
ساخت آباد به من عالم را
وز غم آزاد بنی آدم را
قالب من نه خلل آیین بود
قصد من از طلب خشت این بود
ورنه هرگز نکند هیچ استاد
خانه تن به گل و خشت آباد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۴ - مناجات در انتقال از دولتخواهی ارباب سلطنت به نیکخواهی ارکان دولت
ای ز عدل تو سماوات به پای
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۸ - عقد سی و هفتم در دلالت رعایا چه غایب و چه حاضر به حق شناسی و شکرگزاری سلاطین چه عادل و چه جابر
ای درین تنگ فضا گشته اسیر
زیر تیغ و قلم شاه و وزیر
گه ز تیغ ستمی همچو قلم
فرق سر شق شده رنج و الم
گه به زخم قلمی همچون تیغ
غرق خون مانده افسوس و دریغ
جگری گیر به دندان دو سه روز
بنشین خرم و خندان دو سه روز
پرده تنگدلی ساز مکن
داستان گله آغاز مکن
همچو زخم از اثر تیغ بخند
لوح سان نقش قلم را بپسند
نفع شه بیش بود از ضررش
خیر او نیز هم افزون ز شرش
شکر نفعش چو نگفتی هرگز
چون گل از وی نشکفتی هرگز
این همه از ضرر او گله چیست
خیر بین شو ز شر او گله چیست
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی
گر نه شه داور عالم بودی
کار عالم همه در هم بودی
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را
باغبان گر نزند بانگ به باغ
قرص انجیر شود نان کلاغ
تیغ او گر به میان سد نشود
کید یأجوج فتن رد نشد
رمح او شاخ سعادت ثمر است
که ازو کام امل میوه خور است
خود او بیضه سیمرغ ظفر
طایر دولت از آنجا زده پر
بر تن او زره پر خم و تاب
چشمه ساری خوی مردیش زهاب
تیر او مرغ پران سوی به سو
نامه مرگ بر جان عدو
بر کمانش که ز هر گوشه زه است
زو به صید ظفرت توشه ده است
افسرش کنگره دولت توست
کمرش بسته پی خدمت توست
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد در کام کسان گردد زهر
خلق او گر نشود لطف طلسم
بگسلد رابطه روح ز جسم
در حضر روشنی جاهت ازوست
در سفر ایمنی راهت ازوست
سوی تو ظلمی ازو گر ره کرد
دست ظلم دگران کوته کرد
تخم روزیت که دهقان کارد
مکنت از بازوی سلطان دارد
تاجران رخت که از راه آرند
سوی شهر از مدد شاه آرند
پاسبان شبت از دزد ویست
جارس روز تو بی مزد ویست
خویش و بیگانه ازو قافله شو
راه و بیراهه ازو قافله رو
سنت و شرع ازو پشت قوی
شرع دان زو بلدی و بدوی
مسجد و منبر ازو معمور است
دین و دولت ز خرابی دور است
این همه کارگر و کارگری
نیست جز بهر تو چون در نگری
قدر هر یک که شمردم بشناس
پیشه کن قاعده شکر و سپاس
از برای تو یکی کارگزار
کز پی مزد کند این همه کار
گر دو صد گنج گهر افشانی
مزد یک روزه ادا نتوانی
نیست یک نقد که گیرد ز تو شاه
مزد یک کاربر کار آگاه
این همه ناله و فریاد که چه
این همه طعنه بیداد که چه
گر چه پیش تو بود ظلم نمای
شاید آن عدل بود پیش خدای
ای بسا عدل که دارای جهان
کرده در صورت ظلم است نهان
زیر تیغ و قلم شاه و وزیر
گه ز تیغ ستمی همچو قلم
فرق سر شق شده رنج و الم
گه به زخم قلمی همچون تیغ
غرق خون مانده افسوس و دریغ
جگری گیر به دندان دو سه روز
بنشین خرم و خندان دو سه روز
پرده تنگدلی ساز مکن
داستان گله آغاز مکن
همچو زخم از اثر تیغ بخند
لوح سان نقش قلم را بپسند
نفع شه بیش بود از ضررش
خیر او نیز هم افزون ز شرش
شکر نفعش چو نگفتی هرگز
چون گل از وی نشکفتی هرگز
این همه از ضرر او گله چیست
خیر بین شو ز شر او گله چیست
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی
گر نه شه داور عالم بودی
کار عالم همه در هم بودی
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را
باغبان گر نزند بانگ به باغ
قرص انجیر شود نان کلاغ
تیغ او گر به میان سد نشود
کید یأجوج فتن رد نشد
رمح او شاخ سعادت ثمر است
که ازو کام امل میوه خور است
خود او بیضه سیمرغ ظفر
طایر دولت از آنجا زده پر
بر تن او زره پر خم و تاب
چشمه ساری خوی مردیش زهاب
تیر او مرغ پران سوی به سو
نامه مرگ بر جان عدو
بر کمانش که ز هر گوشه زه است
زو به صید ظفرت توشه ده است
افسرش کنگره دولت توست
کمرش بسته پی خدمت توست
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد در کام کسان گردد زهر
خلق او گر نشود لطف طلسم
بگسلد رابطه روح ز جسم
در حضر روشنی جاهت ازوست
در سفر ایمنی راهت ازوست
سوی تو ظلمی ازو گر ره کرد
دست ظلم دگران کوته کرد
تخم روزیت که دهقان کارد
مکنت از بازوی سلطان دارد
تاجران رخت که از راه آرند
سوی شهر از مدد شاه آرند
پاسبان شبت از دزد ویست
جارس روز تو بی مزد ویست
خویش و بیگانه ازو قافله شو
راه و بیراهه ازو قافله رو
سنت و شرع ازو پشت قوی
شرع دان زو بلدی و بدوی
مسجد و منبر ازو معمور است
دین و دولت ز خرابی دور است
این همه کارگر و کارگری
نیست جز بهر تو چون در نگری
قدر هر یک که شمردم بشناس
پیشه کن قاعده شکر و سپاس
از برای تو یکی کارگزار
کز پی مزد کند این همه کار
گر دو صد گنج گهر افشانی
مزد یک روزه ادا نتوانی
نیست یک نقد که گیرد ز تو شاه
مزد یک کاربر کار آگاه
این همه ناله و فریاد که چه
این همه طعنه بیداد که چه
گر چه پیش تو بود ظلم نمای
شاید آن عدل بود پیش خدای
ای بسا عدل که دارای جهان
کرده در صورت ظلم است نهان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶ - در مدحت سایه خدا که سایه بودن وی مر آن حضرت را چون آفتاب بر همه ذرات عالم روشن است لازال ممدودا علی مفارق العالمین
دلم را چو فکرت بدینجا رسید
به مداحی شاه والا کشید
زمان را امان و امان را ضمان
درین نه صدف او و خور توامان
ملاذ الوری ملجاء الخافقین
هژ بر ظفر صید سلطان حسین
ز چترش سپهر برین سایه ای
ز قدرش فلک کمترین پایه ای
چو خورشید کو آسمان را گرفت
به میغ زرافشان جهان را گرفت
جهانگیری او به خود بود و بس
نبودش در آن منت از هیچ کس
به تختش همه خسروان سوده تاج
به تیغش همه سرکشان داده باج
فلک چون ببیند کمانش ز بیم
به قربانیش آورد سبز ا دیم
چو از زه فتد بر کمانش گره
برآید ز قوس قزح بانگ زه
چو جنبد خدنگش ازان سهم تیر
نشیند به خاک از سپهر اثیر
چو رمحش کند با فلک سرکشی
شود زان تغابن شهاب آتشی
به بهرام چرخ ار کمند افکند
به خاکش ز اوج بلند افکند
به خود و سپر درنیاورد سر
که پاس خداوند بودش سپر
زره بر تن خود نکرد استوار
که دریا که دیده ست در چشمه سار
نگهدار آن کس که یزدان بود
چه آسیبش از چرخ گردان بود
زهی بهر معماری این سرای
تو را ز آب و گل بر کشیده خدای
درین پر خلل چار دیوار خویش
مشو یک زمان غافل از کار خویش
به هر جا فتد رخنه فتنه زای
به یک مشت گل دست رحمت گشای
مبادا که دور از گل تازه ای
شود رخنه تنگ دروازه ای
درآید ز دروازه خیل بلا
بگیرد در و بام سیل بلا
به هر جا بود زین سرا خانه ای
شود خالی از گنج ویرانه ای
صدای خوش است این کهن طاق را
که عدل است معموری آفاق را
ز عدل است این گوی گردان به پای
ز عدل است این تنگ میدان به جای
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم در رود آشکار و نهان
هر آن دل که از عدل جان پرورد
کجا رو به ظلمات ظلم آورد
بترسد ز ظلم آن که سالم هش است
که نفرین مظلوم ظالم کش است
به مداحی شاه والا کشید
زمان را امان و امان را ضمان
درین نه صدف او و خور توامان
ملاذ الوری ملجاء الخافقین
هژ بر ظفر صید سلطان حسین
ز چترش سپهر برین سایه ای
ز قدرش فلک کمترین پایه ای
چو خورشید کو آسمان را گرفت
به میغ زرافشان جهان را گرفت
جهانگیری او به خود بود و بس
نبودش در آن منت از هیچ کس
به تختش همه خسروان سوده تاج
به تیغش همه سرکشان داده باج
فلک چون ببیند کمانش ز بیم
به قربانیش آورد سبز ا دیم
چو از زه فتد بر کمانش گره
برآید ز قوس قزح بانگ زه
چو جنبد خدنگش ازان سهم تیر
نشیند به خاک از سپهر اثیر
چو رمحش کند با فلک سرکشی
شود زان تغابن شهاب آتشی
به بهرام چرخ ار کمند افکند
به خاکش ز اوج بلند افکند
به خود و سپر درنیاورد سر
که پاس خداوند بودش سپر
زره بر تن خود نکرد استوار
که دریا که دیده ست در چشمه سار
نگهدار آن کس که یزدان بود
چه آسیبش از چرخ گردان بود
زهی بهر معماری این سرای
تو را ز آب و گل بر کشیده خدای
درین پر خلل چار دیوار خویش
مشو یک زمان غافل از کار خویش
به هر جا فتد رخنه فتنه زای
به یک مشت گل دست رحمت گشای
مبادا که دور از گل تازه ای
شود رخنه تنگ دروازه ای
درآید ز دروازه خیل بلا
بگیرد در و بام سیل بلا
به هر جا بود زین سرا خانه ای
شود خالی از گنج ویرانه ای
صدای خوش است این کهن طاق را
که عدل است معموری آفاق را
ز عدل است این گوی گردان به پای
ز عدل است این تنگ میدان به جای
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم در رود آشکار و نهان
هر آن دل که از عدل جان پرورد
کجا رو به ظلمات ظلم آورد
بترسد ز ظلم آن که سالم هش است
که نفرین مظلوم ظالم کش است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را
«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب
آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب
آسمان جود گشت و جود ماه آسمان
آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب
بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین
هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب
تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق
چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب
چون برآرد کاخ های نیک خواهان را به چرخ
چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب
بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت
دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب
ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت
باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب
این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی
شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب
تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو
بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب
کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر
باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب
باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام
کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب
هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)
بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب
ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو
عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب
یاد شمشیرت به ترکستان گذر کرد و ببرد
از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب
تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ
دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب
در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا
بر کتفهاشان به جای درعها بینم جراب
همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست
زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب
تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد
از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب
آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا
بی شک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب
و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو
گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب
چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی
وان خروش کرّه نای و بانگ کوس فتح یاب
برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال
روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب
خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان
حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب
هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان
هوش با ایشان نیاید تا به محشر زان شراب
هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق
حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب
ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری
از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب
فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی
کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب
تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز
تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب
همچنین بادی به ملک اندر به کام دل مصیب
دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب
آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب
آسمان جود گشت و جود ماه آسمان
آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب
بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین
هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب
تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق
چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب
چون برآرد کاخ های نیک خواهان را به چرخ
چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب
بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت
دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب
ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت
باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب
این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی
شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب
تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو
بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب
کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر
باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب
باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام
کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب
هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)
بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب
ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو
عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب
یاد شمشیرت به ترکستان گذر کرد و ببرد
از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب
تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ
دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب
در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا
بر کتفهاشان به جای درعها بینم جراب
همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست
زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب
تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد
از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب
آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا
بی شک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب
و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو
گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب
چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی
وان خروش کرّه نای و بانگ کوس فتح یاب
برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال
روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب
خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان
حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب
هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان
هوش با ایشان نیاید تا به محشر زان شراب
هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق
حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب
ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری
از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب
فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی
کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب
تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز
تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب
همچنین بادی به ملک اندر به کام دل مصیب
دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر