عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
آسان نه به پیمانهٔ سرشار شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۲
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵۱
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۰
ز سودای غم عشقت چنانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
سر از دستم بخواهد رفت روزی
همان بهتر که در پایت فشانم
چنان افتاده ام پیش درت خوار
که پنداری که خاک آستانم
اگر هجران تو عمرم سرآرد
دهد وصلت حیات جاودانم
گل مهرت ز خاک من بروید
چو زیر گل بریزد استخوانم
ز من روز قیامت هر چه پرسند
به غیر از دوست ناید بر زبانم
مرا از بهر عشقت آفریدند
چه کار دیگر است اندر جهانم
دلت ای یار! بر حالم بسوزد
اگر درد دل خود بر تو خوانم
بده کام جلال خسته امروز
که تا فردا بمانم یا نمانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
سر از دستم بخواهد رفت روزی
همان بهتر که در پایت فشانم
چنان افتاده ام پیش درت خوار
که پنداری که خاک آستانم
اگر هجران تو عمرم سرآرد
دهد وصلت حیات جاودانم
گل مهرت ز خاک من بروید
چو زیر گل بریزد استخوانم
ز من روز قیامت هر چه پرسند
به غیر از دوست ناید بر زبانم
مرا از بهر عشقت آفریدند
چه کار دیگر است اندر جهانم
دلت ای یار! بر حالم بسوزد
اگر درد دل خود بر تو خوانم
بده کام جلال خسته امروز
که تا فردا بمانم یا نمانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵
در کشتنم ار بود رضایش
کردم سر خویشتن فدایش
گر خون من شکسته ریزد
حاشا که بنالم از جفایش
نادیده رخش چو مردم چشم
کردیم درون دیده جایش
از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزین بی نوایش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چین دو زلف مشکسایش
در شیوه ی دلبریست یکتا
گیسوی معنبر دوتایش
سرگشته به هر دیار گشته
خورشید چو ذره از هوایش
از شاهی دهر عار دارد
آن کو چو حسین شد گدایش
کردم سر خویشتن فدایش
گر خون من شکسته ریزد
حاشا که بنالم از جفایش
نادیده رخش چو مردم چشم
کردیم درون دیده جایش
از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزین بی نوایش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چین دو زلف مشکسایش
در شیوه ی دلبریست یکتا
گیسوی معنبر دوتایش
سرگشته به هر دیار گشته
خورشید چو ذره از هوایش
از شاهی دهر عار دارد
آن کو چو حسین شد گدایش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
چو راون کشته گشت و فتح لنکا
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۴
هندوان چون در عشق بت کمالی یابند بر سر خود از خمیر کاسۀ بسازند و روغن نفط درو اندازندو اندام بدان چرب کنند و آتش در دست گیرند و خواهند که در مقابلۀ آن دیدۀ بی بینائی بت بمیرند چون دشمنان به تعظیم پرده از پیش جمال بت بردارند ایشان نظر بر آن جمال گمارند و آتش در نفط اندازند و بسیر خیال او عشقها میبازند و خوش میسوزند و میسازند و بزبان حال میگویند:
ای جان شکسته در میان آتش
سرمست درآ و باده عشق بکش
چون مست شدی تو با خیال معشوق
پروانه صفت رقص همی کن سرخوش
آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب مشاهده کنند:
از سوزش عشق او اگر آب شوی
از خاک تو مردگان بسی زنده شوند
راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزیگفته است:
آتش در زن ز کبریا در کویت
تاره نبرد هیچ فضولی سویت
وان روی نکو ز ما بپوش از مویت
زیرا که بما دریغ باشد رویت
و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللّهُمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ عَیْنی سرّاین معنی است.
ای جان شکسته در میان آتش
سرمست درآ و باده عشق بکش
چون مست شدی تو با خیال معشوق
پروانه صفت رقص همی کن سرخوش
آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب مشاهده کنند:
از سوزش عشق او اگر آب شوی
از خاک تو مردگان بسی زنده شوند
راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزیگفته است:
آتش در زن ز کبریا در کویت
تاره نبرد هیچ فضولی سویت
وان روی نکو ز ما بپوش از مویت
زیرا که بما دریغ باشد رویت
و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللّهُمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ عَیْنی سرّاین معنی است.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا در عاشقی مردانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شاه و گدا یکسان بود بر درگه سلطان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من که چون شمع از غمت با سوز دل در خنده ام
نیست تدبیری بغیر از سوختن تا زنده ام
همچو مجمر، سینه ای پر آتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پر خون و لب پر خنده ام
گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی می پذیری، بنده ام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده ام
تیغ تو سر در نمی آرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکنده ام
یک شب از فریاد من خوابی بآسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده ام
گفته ای: شاهی نمی میرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده ام
نیست تدبیری بغیر از سوختن تا زنده ام
همچو مجمر، سینه ای پر آتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پر خون و لب پر خنده ام
گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی می پذیری، بنده ام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده ام
تیغ تو سر در نمی آرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکنده ام
یک شب از فریاد من خوابی بآسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده ام
گفته ای: شاهی نمی میرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده ام