عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - قصیده وطنی در ۱۳۱۹
تا کی ای شاعر سخن پرداز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - چند بیت از یک قصیده ناتمام مانده بخط استاد
مرا وزارت عدلیه از نخستین بار
ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
وزیر عدلیه از آدمی نفور بود
چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
نه آبروی وطن بردمی نه مال کسان
گرفتمی و نه دین دادم از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی جفت
ستوده باشم و با عقل و دین و دانش یار
ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
وزیر عدلیه از آدمی نفور بود
چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
نه آبروی وطن بردمی نه مال کسان
گرفتمی و نه دین دادم از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی جفت
ستوده باشم و با عقل و دین و دانش یار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در نکوهش محمدعلی میرزای مخلوع هنگام بستن و کشتن مشروطه خواهان در باغ شاه تهران
چو شه بدامن جادو و جنبل آرد چنک
همی گریزد از او مردمی بصد فرسنگ
کدام جنبل و جادو نماید آن آثار
که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل
همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی
همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان
چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ
میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر
که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ
وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس
وزارت شه ما را کند بهادر جنگ
بباغ خویش بنازد شهنشه ایران
چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ
چگونه باغی کز هر طرف در او نگری
ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ
نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست
شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ
همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است
بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ
بجای نار دل بیدلان طپیده بخون
بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ
ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم
حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابین و تازیانه و دار
کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ
ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین
تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد
ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ
بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت
نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط
چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری
ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ
ز چه برآید همواره چون مه نخشب
بکه بماند فغواره چون شه شترنگ
چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید
بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ
شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف
در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ
چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد
چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ
ندیم شه چو بود شاهدان بازاری
بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ
سوارهاش ندارند در نبرد شتاب
پیادهاش نیارند در گریز درنگ
بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ
چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار
کجا ز آینه معدلت زداید زنگ
شها خدای ترا داده این جهان فراخ
چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است
چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ
ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند
چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت
که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ
کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب
تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ
تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا
کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید
شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ
بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت
نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ
برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد
ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق برآوردی و برآید زود
ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ
همی گریزد از او مردمی بصد فرسنگ
کدام جنبل و جادو نماید آن آثار
که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل
همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی
همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان
چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ
میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر
که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ
وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس
وزارت شه ما را کند بهادر جنگ
بباغ خویش بنازد شهنشه ایران
چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ
چگونه باغی کز هر طرف در او نگری
ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ
نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست
شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ
همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است
بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ
بجای نار دل بیدلان طپیده بخون
بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ
ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم
حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابین و تازیانه و دار
کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ
ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین
تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد
ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ
بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت
نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط
چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری
ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ
ز چه برآید همواره چون مه نخشب
بکه بماند فغواره چون شه شترنگ
چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید
بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ
شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف
در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ
چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد
چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ
ندیم شه چو بود شاهدان بازاری
بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ
سوارهاش ندارند در نبرد شتاب
پیادهاش نیارند در گریز درنگ
بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ
چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار
کجا ز آینه معدلت زداید زنگ
شها خدای ترا داده این جهان فراخ
چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است
چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ
ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند
چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت
که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ
کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب
تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ
تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا
کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید
شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ
بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت
نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ
برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد
ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق برآوردی و برآید زود
ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در نکوهش بعضی از وزرای وزرانگیز آغاز مشروطیت
به ایران از اروپا گشت روشن
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - نکوهش نجدالسلطنه
در خراسان میرزا صدرای نجدالسلطنه
کرده بیدادی که اندر گله گرگ گرسنه
گر خراسان جان برد از دست روس و انگلیس
جان نخواهد برد از بیداد نجدالسلطنه
چارتن در چار موقع بی محابا بیدرنگ
طرفة العینی زند یک کاروان را یک تنه
نجدی اندر دفتر و زرگر بدشت شهریار
طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
رستم دستان اگر با جوشن و خفتان و خود
نزدش آید بازگردد روت و عور و برهنه
میرود در خوان دعوت همچو سیل از کوهسار
میگریزد از بر مهمان چو باد از روزنه
همچو او یغما نه قشقائی کند نه شهسون
همچنو غارت نه سنجابی کند نه زنگنه
خامه اش مانند تیر بوالحنوق اندر طفوف
اشتها چون تیغ سیف الدوله اندر خر شنه
حرص از طبعش دمد چون برق از باران تیز
آز از کلکش جهد چون آتش از آتش زنه
فرع بیش از اصل می بندد رسوم افزون ز جمع
مالیات سال آتی خواهد از هذی السنه
رسم گیرد در دهات از کنگر و ریواس و قارچ
باج خواهد در بلوک از یوشن و از درمنه
چون بلوچ آید سوی ییلاق و کوه از گرمسیر
در هوای ماست می چسبد بتخمش چون کنه
ور مگس در دوغش افتد روغنش را بالتمام
از برای شوربای خود کشد با منگنه
کاشکی این گرگ پیش از خوردن اغنام خلق
طعمه شیران نر گشتی بدشت ارژنه
غیر خود را دید نتواند ز رشک اما ببخل
مثل خود را هم نخواهد دید جز در آینه
بوالعجب کاین پهلوان زیر نگاری چون فتد
بر نمی خیزد ز جا با گرزهای دهمنه
روز و شب اندر خمار خمر و افیونست لیک
وقت دزدی دیده اش آسوده از نوم و سنه
گرچه باشد کودن و گیج و زبان نافهم و گول
چار گفتار مرادف یاد دارد ز السنه
از فرانسه دن موا از لفظ تازی اعطنی
ز انگلیسی گیومی از گفت ترکی ورمنه
صدر یا گم کرده پا تابه و پالان خویش
بلکه خود را نیز گم کردی ز دور ازمنه
روزگار زن جلب پرور ترا از یاد برد
فحش بی بی، قرقر بابا، و دشنام ننه
دخترت دارد یل و چادر نماز و قندره
خانمت پوشید پاچین و شلیته و نیمتنه
ملکیت پوتین شد و پا تابه ات شلوار گشت
فقر و ذلت شد بدل بر احتشام و هیمنه
رو بجلگه دلگشا کن لعب سور و قنطرک
میگو و مهیاده خور با کالجوش و اشکنه
عارت اندر رگ نه، روی تخته افتد این جسد
ننگت اندر تن نه، زیر گل بماند این تنه
تو قبایت اطلس و بابات مانده بی کفن
تو بهشتت مسکن و مامات مرد از مسکنه
رو شب آدینه صد من ترب خالص خیر کن
بر سر صندوقه آن مؤمن و آن مؤمنه
شعر من زهر است و باشد در مزاجت سودمند
سودمند آری بود مرکوفت را داراشکنه
تا ز قول پارسایان در کلام پارسی
شوی خواهر یزنه باشد خواهر زن خوازنه
لعنت حق بر تو بادا جاودان چندانکه هست
کرسی حق راسعه عرش الهی را زنه
زهرت اندر آب جاری آبت اندر دیدگان
نی بناخن باد و اندر پلک چشمت ناخنه
تن بدارالخزیت اندر روح در دارالبوار
سر بدارالدوله و پیکر بدارالسلطنه
این قصیدت را بدان بحر روی گفتم که گفت
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
کرده بیدادی که اندر گله گرگ گرسنه
گر خراسان جان برد از دست روس و انگلیس
جان نخواهد برد از بیداد نجدالسلطنه
چارتن در چار موقع بی محابا بیدرنگ
طرفة العینی زند یک کاروان را یک تنه
نجدی اندر دفتر و زرگر بدشت شهریار
طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
رستم دستان اگر با جوشن و خفتان و خود
نزدش آید بازگردد روت و عور و برهنه
میرود در خوان دعوت همچو سیل از کوهسار
میگریزد از بر مهمان چو باد از روزنه
همچو او یغما نه قشقائی کند نه شهسون
همچنو غارت نه سنجابی کند نه زنگنه
خامه اش مانند تیر بوالحنوق اندر طفوف
اشتها چون تیغ سیف الدوله اندر خر شنه
حرص از طبعش دمد چون برق از باران تیز
آز از کلکش جهد چون آتش از آتش زنه
فرع بیش از اصل می بندد رسوم افزون ز جمع
مالیات سال آتی خواهد از هذی السنه
رسم گیرد در دهات از کنگر و ریواس و قارچ
باج خواهد در بلوک از یوشن و از درمنه
چون بلوچ آید سوی ییلاق و کوه از گرمسیر
در هوای ماست می چسبد بتخمش چون کنه
ور مگس در دوغش افتد روغنش را بالتمام
از برای شوربای خود کشد با منگنه
کاشکی این گرگ پیش از خوردن اغنام خلق
طعمه شیران نر گشتی بدشت ارژنه
غیر خود را دید نتواند ز رشک اما ببخل
مثل خود را هم نخواهد دید جز در آینه
بوالعجب کاین پهلوان زیر نگاری چون فتد
بر نمی خیزد ز جا با گرزهای دهمنه
روز و شب اندر خمار خمر و افیونست لیک
وقت دزدی دیده اش آسوده از نوم و سنه
گرچه باشد کودن و گیج و زبان نافهم و گول
چار گفتار مرادف یاد دارد ز السنه
از فرانسه دن موا از لفظ تازی اعطنی
ز انگلیسی گیومی از گفت ترکی ورمنه
صدر یا گم کرده پا تابه و پالان خویش
بلکه خود را نیز گم کردی ز دور ازمنه
روزگار زن جلب پرور ترا از یاد برد
فحش بی بی، قرقر بابا، و دشنام ننه
دخترت دارد یل و چادر نماز و قندره
خانمت پوشید پاچین و شلیته و نیمتنه
ملکیت پوتین شد و پا تابه ات شلوار گشت
فقر و ذلت شد بدل بر احتشام و هیمنه
رو بجلگه دلگشا کن لعب سور و قنطرک
میگو و مهیاده خور با کالجوش و اشکنه
عارت اندر رگ نه، روی تخته افتد این جسد
ننگت اندر تن نه، زیر گل بماند این تنه
تو قبایت اطلس و بابات مانده بی کفن
تو بهشتت مسکن و مامات مرد از مسکنه
رو شب آدینه صد من ترب خالص خیر کن
بر سر صندوقه آن مؤمن و آن مؤمنه
شعر من زهر است و باشد در مزاجت سودمند
سودمند آری بود مرکوفت را داراشکنه
تا ز قول پارسایان در کلام پارسی
شوی خواهر یزنه باشد خواهر زن خوازنه
لعنت حق بر تو بادا جاودان چندانکه هست
کرسی حق راسعه عرش الهی را زنه
زهرت اندر آب جاری آبت اندر دیدگان
نی بناخن باد و اندر پلک چشمت ناخنه
تن بدارالخزیت اندر روح در دارالبوار
سر بدارالدوله و پیکر بدارالسلطنه
این قصیدت را بدان بحر روی گفتم که گفت
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶
شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ابوالفتح اسکندری گفته است
کلامی بلفظ دری گفته است
مپندار کز گفته آدمی است
که این داستان را پری گفته است
ابوالفتح اسکندری این کلام
به نطق و بیان حری گفته است
چنین شعر موزون و سحر حلال
به اعجاز پیغمبری گفته است
ازین خوبتر نیز داند سخن
که این گفته را سرسری گفته است
هر آنکس که تکذیب ما را کند
فسونش مخر کز خری گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزیش
خدا تره و جعفری گفته است
بهشت است آنجا که حق فرش آن
ز استبرق و عبقری گفته است
همانند من شعر تشبیب و مدح
کجا سعدی و انوری گفته است
وگر نوحه خوانی کنم همچو من
کجا بیدل و جوهری گفته است
مرنجان مرا از خود ای بدسگال
مگر مرحب جبیری گفته است
و یا نعمتی بوده است آن جناب
مرا دشمنم حیدری گفته است
مقامم ز خورشید والاتر است
چرا حاسدم مشتری گفته است
کلامی بلفظ دری گفته است
مپندار کز گفته آدمی است
که این داستان را پری گفته است
ابوالفتح اسکندری این کلام
به نطق و بیان حری گفته است
چنین شعر موزون و سحر حلال
به اعجاز پیغمبری گفته است
ازین خوبتر نیز داند سخن
که این گفته را سرسری گفته است
هر آنکس که تکذیب ما را کند
فسونش مخر کز خری گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزیش
خدا تره و جعفری گفته است
بهشت است آنجا که حق فرش آن
ز استبرق و عبقری گفته است
همانند من شعر تشبیب و مدح
کجا سعدی و انوری گفته است
وگر نوحه خوانی کنم همچو من
کجا بیدل و جوهری گفته است
مرنجان مرا از خود ای بدسگال
مگر مرحب جبیری گفته است
و یا نعمتی بوده است آن جناب
مرا دشمنم حیدری گفته است
مقامم ز خورشید والاتر است
چرا حاسدم مشتری گفته است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - چند قطعه ای که مرحوم ادیب الممالک درباره چین و منچوری و روس و ژاپن در مجله ادب سال سوم ۱۳۲۲ه.ق و ۲۵ آوریل ۱۹۰۴ درج کرده است
دور باد از من و یارانم خونریز نبرد
که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد
خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان
وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف
اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک
همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد
گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما
گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن
گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد
که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد
خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان
وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف
اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک
همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد
گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما
گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن
گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آوخ ای یاران که طومار معارف پاره شد
جبرئیل ما اسیر جادوی پتیاره شد
مجدالاسلام ادب را آسمان در بند کرد
آتشینش طوق گردن آهنینش یاره شد
عقل مطلق زیر دست جهل نامحدود گشت
نفس ملهم دستگیر لشکر اماره شد
آنکه سلمان وار خواندی بر مسلمانان حدیث
همچو بوذر از مقام خویشتن آواره شد
آنک فکرش چاره کردی کار هر بیچاره را
چون قضا جنبید اندرکار خود بیچاره شد
رهبر اسلامیان را گشت چون دوزخ کلات
مو بر اندامش چو مار و عقرب جراره شد
شور محشر کرد آهنگ مخالف در عراق
لیک بدبختانه آخر جنگ در جوباره شد
جبرئیل ما اسیر جادوی پتیاره شد
مجدالاسلام ادب را آسمان در بند کرد
آتشینش طوق گردن آهنینش یاره شد
عقل مطلق زیر دست جهل نامحدود گشت
نفس ملهم دستگیر لشکر اماره شد
آنکه سلمان وار خواندی بر مسلمانان حدیث
همچو بوذر از مقام خویشتن آواره شد
آنک فکرش چاره کردی کار هر بیچاره را
چون قضا جنبید اندرکار خود بیچاره شد
رهبر اسلامیان را گشت چون دوزخ کلات
مو بر اندامش چو مار و عقرب جراره شد
شور محشر کرد آهنگ مخالف در عراق
لیک بدبختانه آخر جنگ در جوباره شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش رشوه
امجدی در رشوه خوردن اهل جد شد
همزه اش را در دلش کردم مجد شد
باد رحمت دائما بر اعتقادش
زانکه او قلبا برحمت معتقد شد
اشتها موجود و استعداد فاقد
پارتی بازی درآمد مستعد شد
معتمد بداعتماد خلق بر وی
خورد مال جملگی را معتمد شد
مجتهد هم مفتی و هم مفت خور بد
در زمان پول دادن مجتهد شد
مستبد در ابتدا بدمست بوده
مقعدش وارون کردم مستبد شد
همزه اش را در دلش کردم مجد شد
باد رحمت دائما بر اعتقادش
زانکه او قلبا برحمت معتقد شد
اشتها موجود و استعداد فاقد
پارتی بازی درآمد مستعد شد
معتمد بداعتماد خلق بر وی
خورد مال جملگی را معتمد شد
مجتهد هم مفتی و هم مفت خور بد
در زمان پول دادن مجتهد شد
مستبد در ابتدا بدمست بوده
مقعدش وارون کردم مستبد شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است
کارهای مملکت از قاف تا قاف ای وزیر
جملگی اصلاح شد جز کار اوقاف ای وزیر
این چه تحقیق است کاندر وی همی باشد سبیل
نان مسکینان بسان باده صاف ای وزیر
قاتل فخر است و سلاح شرف جلاد حق
عضو تحقیق تو یعنی فخر الاشراف ای وزیر
این چه دینست و چه آیین و چه قانون ای خدا
این چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف ای وزیر
هر چه خواهم شکوه خود را سرایم برملا
فرصتم ندهد بگفتن آن دو سر قاف ای وزیر
جملگی اصلاح شد جز کار اوقاف ای وزیر
این چه تحقیق است کاندر وی همی باشد سبیل
نان مسکینان بسان باده صاف ای وزیر
قاتل فخر است و سلاح شرف جلاد حق
عضو تحقیق تو یعنی فخر الاشراف ای وزیر
این چه دینست و چه آیین و چه قانون ای خدا
این چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف ای وزیر
هر چه خواهم شکوه خود را سرایم برملا
فرصتم ندهد بگفتن آن دو سر قاف ای وزیر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
باست و قاف محاکم قضیب استیناف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آخر ای ایرانیان ای مردمان باشرف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - حاجی ملک التجار در جواب نوشته و در دیوان ادیب ضبط است
روزگار زن جلب پرور خرابست ای ادیب
چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب
خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر
مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب
ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود
وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب
زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب
بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب
هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب
ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب
آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب
کفشدوز آمد بکف انبان، سگ از میدان گریخت
کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب
چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب
خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر
مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب
ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود
وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب
زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب
بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب
هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب
ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب
آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب
کفشدوز آمد بکف انبان، سگ از میدان گریخت
کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - نکوهش القاب بی مورد
آفرین باد بر سروش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
زبان ناطقه کوته کن ای شکسته قلم
سیاه باش و خمش باش و سرنگون و دژم
هنر مجوی که در شرق شد جهان تاریک
سخن مگوی که در شرق شد هوا مظلم
مخوان حدیث که شد کاخ عقل و دین ویران
مران چکامه که شد کار شاعری درهم
فغان ز کوشش استاد و آرزوی پدر
دریغ از آن همه رنج فزون و راحت کم
یکی درختی باشد هنر به روضه ی شرق
که سایه اش همه رنج است و میوه اش همه غم
ز آب شرق به کام جهانیان شکر است
ولی به جام ادیبان شرنگ ریزد و سم
سیاه باش و خمش باش و سرنگون و دژم
هنر مجوی که در شرق شد جهان تاریک
سخن مگوی که در شرق شد هوا مظلم
مخوان حدیث که شد کاخ عقل و دین ویران
مران چکامه که شد کار شاعری درهم
فغان ز کوشش استاد و آرزوی پدر
دریغ از آن همه رنج فزون و راحت کم
یکی درختی باشد هنر به روضه ی شرق
که سایه اش همه رنج است و میوه اش همه غم
ز آب شرق به کام جهانیان شکر است
ولی به جام ادیبان شرنگ ریزد و سم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - نکوهش شورای عالی عدلیه وقت
فریاد از این مشاوره عالی
کز جاهلان پر، از عقلا خالی
شهریست ظلم و جور در آن قاضی
ملکیست جمل و حمق در آن والی
موسی گرفته مسند فرعونی
عسی گزیده منصب دجالی
جرجیس در شکنجه جباران
یوسف اسیر پنجه نفتالی
بازار دین فروشی و خودکامیست
دکان غیب گوئی و رمالی
در حبلة الکمیت قوانینش
بیداد سابق است و ستم تالی
بهر وظیفه چون مگسانند
گرد تغار دکه بقالی
با حق گرفته پیشه ستاری
با دین سپرده شیوه قتالی
اعضای آن که ناقه شهوت را
کرده شتر چرانی و جمالی
شب تا سحر مطالعه فرمایند
متن لحاف و حاشیه قالی
گرگان دویده اند در این گله
خوکان فتاده اند در این شالی
وانکه کنند دعوی استادی
بر احمد و محمد غزالی
ای عضو این مشاوره ای آنکس
کز بربری کمی و ز بنگالی
تا چند از هوا و هوس تازی
تا کی چو پشه و چو مگس بالی
ایران بروزگار تو نوشروان
افغان بدور احمد ابدالی
دارو بچشم کور همی ریزی
روغن بپای لنگ همی مالی
بالت ز سنگ کین شکند گردون
بالت درون خاک شود بالی
پهلوی دردمند بیفشاری
بازوی مستمند بیفتالی
چونان عرب که نارقری افروخت
نار ضلال را شده ای صالی
در حمل مال خلق علم کردی
قدی که کوژ گشته ز حمالی
عاشق شدی عجوزه دنیا را
با این خمیدگی و کهن سالی
اندر قمار بیع وطن دایم
کارت مجاهدی شد و دلالی
صال الجحیم باشی و دیدارت
والله قد نقطع اوصالی
من عضوها تفرق اعضائی
فی بابها تقطع اوصالی
کز جاهلان پر، از عقلا خالی
شهریست ظلم و جور در آن قاضی
ملکیست جمل و حمق در آن والی
موسی گرفته مسند فرعونی
عسی گزیده منصب دجالی
جرجیس در شکنجه جباران
یوسف اسیر پنجه نفتالی
بازار دین فروشی و خودکامیست
دکان غیب گوئی و رمالی
در حبلة الکمیت قوانینش
بیداد سابق است و ستم تالی
بهر وظیفه چون مگسانند
گرد تغار دکه بقالی
با حق گرفته پیشه ستاری
با دین سپرده شیوه قتالی
اعضای آن که ناقه شهوت را
کرده شتر چرانی و جمالی
شب تا سحر مطالعه فرمایند
متن لحاف و حاشیه قالی
گرگان دویده اند در این گله
خوکان فتاده اند در این شالی
وانکه کنند دعوی استادی
بر احمد و محمد غزالی
ای عضو این مشاوره ای آنکس
کز بربری کمی و ز بنگالی
تا چند از هوا و هوس تازی
تا کی چو پشه و چو مگس بالی
ایران بروزگار تو نوشروان
افغان بدور احمد ابدالی
دارو بچشم کور همی ریزی
روغن بپای لنگ همی مالی
بالت ز سنگ کین شکند گردون
بالت درون خاک شود بالی
پهلوی دردمند بیفشاری
بازوی مستمند بیفتالی
چونان عرب که نارقری افروخت
نار ضلال را شده ای صالی
در حمل مال خلق علم کردی
قدی که کوژ گشته ز حمالی
عاشق شدی عجوزه دنیا را
با این خمیدگی و کهن سالی
اندر قمار بیع وطن دایم
کارت مجاهدی شد و دلالی
صال الجحیم باشی و دیدارت
والله قد نقطع اوصالی
من عضوها تفرق اعضائی
فی بابها تقطع اوصالی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون پدرم باغ خلد داد به خشتی
ما به بهشتی فروختیم بهشتی
خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم
زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی
ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا
بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی
حاصل تحصیل علم و دانش ما شد
یاری و جام شرابی و لب کشتی
وز نفس ما خدا بمردم ایران
طالع شومی بداد و طلعت زشتی
بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم
گر رسد از روس تخم نیم برشتی
سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ
بحر نفرساید از تحمل خشتی
ما به بهشتی فروختیم بهشتی
خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم
زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی
ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا
بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی
حاصل تحصیل علم و دانش ما شد
یاری و جام شرابی و لب کشتی
وز نفس ما خدا بمردم ایران
طالع شومی بداد و طلعت زشتی
بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم
گر رسد از روس تخم نیم برشتی
سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ
بحر نفرساید از تحمل خشتی