عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۵ - زخم زدند بکربن حمران بر دهان و لب جناب مسلم و کشتن آن بزرگوار اورا
چو دیو دمان ازکمینگاه جست
بیفراشت با تیغ خونریز دست
ستمگر چو آورد بازو فرود
به روی سپهبد دم تیغ سود
زالماس بر لعلی آمد زیان
که یاقوت خون خوردی از رشک آن
لبی یافت از تیغ دشمن گزند
که بد عیسی جان هر هوشمند
دلاور چو آن زخم کاری بدید
چو شیر شکاری خروشی کشید
به جانسوزی دشمن بدنشان
علم کرد شمشیر آتش فشان
به یک زخم از آن تیغ شیر افکنا
دو پیکر نمودش پدید از تنا
شد از هیکل زشت مرد پلید
به تیغ اسد شکل جوزا پدید
سپهبد همی خواست باردگر
که گردد بدان ناکسان حمله ور
مراو را یکی زشت ناهوشمند
به پیشانی پاک سنگی فکند
بدان سنگ بشکافت پیشانی اش
زخون سرخ شد چهر نورانی اش
چو این دید با مویه آن رزم ساز
سوی یثرب آورد روی نیاز
که ای نوگل باغ خیر الانام
زمن برتو بادا درود و سلام
کجایی که بینی درین کارزار
مراین تنه دشمنان بی شمار
به تن باردم ناوک ازچای سوی
زخون لاله گون پیکرو روی و موی
دل ازکین بد گوهران دردناک
براز تیغ اهریمنان چاک چاک
دریغا سرآمد مرا زنده گی
فرو رفت خورشید پاینده گی
جدا آمد از دامنت دست من
کمند اجل گشت پا بست من
دریغا به ناکام گشتم هلاک
به دل آرزوی تو بردم به خاک
خوش آندم که بد منزلم کوی تو
مرادیده بد روشن از روی تو
همی گفت و از دیده سیلاب خون
فرو ریخت بر چهره ی لاله گون
که ناگه ز سوی دگر سنگ جست
دو لعل پر از گوهرش را بخست
شدش پر ز بیجاده در خوشاب
ز لعلش فرو ریخت یاقوت ناب
ز آسیب و پیکار و زخم گران
تن پر توان آمدش نا توان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۷ - امان دادن محمد بن اشعث جناب مسلم را و نپذیرفتن آن حضرت
به مسلم خروشید کای نامدار
تو را داد سالار ما زینهار
بس است اینهمه جنگ و خون ریختن
به همکیش خویش اندر آویختن
یکی از درمهربانی در آی
وزیدر به کاخ عبیدالله آی
چو بیند رخت آورد برتو مهر
نماید همی شرمگین ازتو چهر
بدو گفت سالار نام آورا
شود راستی ازتو کی باورا؟
تو می خواهی ای حیله ساز شریر
به دستان و بندم کند دستگیر
مراتا سرآید به مردی زمان
نشاید زنامرد جستن امان
بگفت این و رزمی زنو کرد ساز
که شد شیر گردون از آن زهر ه باز
ازو پور اشعث چو دید این نبرد
شگفتی یکی حیله آغاز کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۸ - چاه کندن دشمنان در راه جناب مسلم و دستگیر شدن آن بزرگوار
بکندش یکی چاه در رهگذر
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بیفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
زچه بر کشیدند جنگی برش
ببستند بازوی زور آورش
بیاورد شوم اختری زشت نام
برهنه یکی استر بی لگام
برآن استرش بر نشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغ دار
دریغ ازمسیحی که کین ساختند
یهودان به بند اندرش آختند
جهانا چه بد دیدی از بخردان
زمردان و نام آوران و ردان
که ره نسپری جز به آزارشان
بکوشی پی درد تیمارشان
چه دیدی سپهرا زمردان دین؟
که داری زایشان دلی پر زکین؟
از آن پس که بستند کوفی سپاه
به زنجیر بازوی سالار شاه
درآن دم سپهبد یکی بنگریست
به کردار ایشان و لختی گریست
چو دیدش بدان گونه با مویه جفت
نکوهش کنان پور اشعث بگفت
که ای راد سالار شمشیر زن
چه مویی چنین زار برخویشتن؟
ز مردن نترسند هرگز یلان
نگریند از بیم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کای زشت کیش
مرا نیست این مویه ازبهر خویش
زمردان مرا مر به دل باک نیست
که بنگاه هر زنده جز خاک نیست
بود مویه و زاری ام بهر شاه
که پیماید او خود بدین مرز راه
ببیند ستیز ازشما کوفیان
بدو آید از سست عهدان زیان
بگفت این و از گفته بربست دم
سوی کاخ بردندش از ره دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۹ - ورود حضرت مسلم به مجلس ابن زیاد و مکالماتشان با یکدیگر
کشان روزبانان به بند اندرش
بردند زی مرد بد گوهرش
سپهبد ازآن کافر زشت نام
بتابید روی و نکردش سلام
یکی زان میان بر به مسلم بگفت
که ای گشته با بند و زنجیر جفت
چرا بر به سالار فرخنده نام
به فرمانگذاری نکردی سلام؟
بدو گفت مسلم که فرمانروای
مرا نیست جز پور شیر خدای
سلام ار به فرماندهی بایدم
بدان شاه دنیا و دین شایدم
ازین گفته فرمانده ی بدسگال
برآشفت وزد بانگ بربی همال
که ای فتنه گر مرد پرخاشجوی
ازین فتنه سازی چه دیدی بگوی
که برتافتی رخ ز امرامام
سردین پژوهان کنارنگ شام
چو فرخ سپهدار از او این شنفت
خروشید و با مرد نا پاک گفت
تو رخ تافتستی زامر امام
نهادستی اندر ره فتنه گام
نباشد امامی به روی زمین
به جز پاک سبط رسول امین
روا نیست ای کافر زشت نام
که خوانی ستمگستران را امام
امام آن بود کش به دین اندرا
خداوند بگزید و پیغمبرا
چو بشنید این کافر زشت خوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
جز امروزت اززندگی بیش نیست
به مرگ توشاه تو باید گریست
به بام دژ اندر ببرم سرت
وزآنجا به کوی افکنم پیکرت
که ازهاشمی زاده گان زین سپس
نگردد دگر گرد آشوب کس
بدو گفت شیر نیسان رزم
چو درکشتنم گشته عزم تو جزم
گزین کن ز مردان این انجمن
یکی را بنیوشد اندرز من
کند آنچه گویم پس از کشتنم
نیندیشد از کینه ی دشمنم
بدو گفت پور زیاد اینچنین
که یک تن خود ازانجمن برگزین
نگه برچپ و راست مسلم فکند
بدان بد سگالان ناهوشمند
درآن انجمن زان بزرگان که دید
عمر زاده ی سعد رابرگزید
بدو گفت زین خیل ناپاکزاد
شماری تو خود قریشی نژاد
به نزد من آی و فرادار گوش
به گفتار گوینده بسپار گوش
بتابید از او زاده ی سعد روی
نمی خواست رفتن به نزدیک اوی
بدو گفت فرمانده ی زشت کیش
که بشتاب سوی پسر عم خویش
زمانی به گفتار او گوش دار
هرآن آرزویی که دارد برآر
به فرمان اوپور سعد پلید
بر مسلم پاک گوهر چمید
بدو گفت سالار بگمار هوش
سه اندرز دارم بدان دار گوش
نخست آنکه هفصد درم وام دار
شدستم درین فتنه پرور دیار
تو بفروش درع و سمند مرا
همان آب داده پرند مرا
بهایش بدان وام خواهان سپار
مخواه از پس کشتنم وامدار
و دیگر چو بی سر شود پیکرم
تو بسپار پیکر به خاک اندرم
ودیگر فرستاده ای کن روان
بر پور پیغمبر انس و جان
زمرگ من او را رسان آگهی
که گیتی زعم زاده ات شد تهی
مپیما بدین مرز ره زینهار
زکوفی سپه چشم یاری مدار
چو پور زیاد این سخن ها شنفت
بخندید و با زاده ی سعد گفت
که آنچت سرآید برو کار بند
میندیش کز ما نبینی گزند
ازآن پس که او کشته گردید خوار
به مال و تن او مرا نیست کار
سوی مرز ما گر نیارد شتاب
زیثرب زمین زاده ی بو تراب
بدو ما نگردیم رزم آزمای
وگر او سپارد ره مرز مای
نمانیم کآید بتازد همی
علم بر به شاهی فرزاد همی
وزان پس که بد گوهر راز راند
به بر پور بکربن حمران بخواند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۰ - در بیان فرستادن ابن زیاد بکربن حمران را به کشتن جناب مسلم
بدو گفت کاین هاشمی را ببر
به بام و ز پیکرش برگیر سر
به خون پدر خون بریز ازتنش
بیفکن پس ازبام در برزنش
پدر کشته دست دلاور گرفت
به بام آمد و تیغ کین برگرفت
همی خواست برگیردش سرزتن
بلرزید زاندیشه بر خویشتن
فتاد از کفش تیغ و آمد فرود
ازآن تند بالا سوی کاخ زود
بپرسید فرمانده ی کوفه زوی
چرا بازگشتی مرا باز گوی
چنین گفت دژخیم بیدادگر
که شخصی مهیب آمدم درنظر
ز دیدار او رفت دستم زکار
مرا تن بلرزید سیماب وار
بد اختر دگر مرد را برگماشت
که با تیغ در بام دژ پا گذاشت
مراو هم بترسید و بی تاب گشت
همی زهره اندر دلش آب گشت
بسی پور مرجانه شد تنگدل
سپس گفت با شامی یی سنگدل
که رو کار آن هاشمی کن تمام
تنش را به زیر اندر افکن زبام
به کف خنجر آن شامی بد گمان
به بام دژ آمد چو صرصر دمان
سپهبد چو آن تیره دل را بدید
بدانست روزش به آخر رسید
همی دید از چهره اش آشکار
که از وی سرآید برو روزگار
کسی کز ازل تیره شد رای او
پدیدار باشد ز سیمای او
به تکبیر یزدان زبان برگشاد
به پاکی خدا را بسی کردیاد
وزان پس فراوان به زاری سرود
به پیغمبر و آل پاکش درود
سپس با دلی مستمند و غمین
بیاورد رو سوی بطحا زمین
که این پاک فرزند شیر خدای
مرا بنگر اینک به بام سرای
گرفتار دژخیم میشوم بخت
دودست من از پشت بربسته سخت
نه ام غمگسار و نه فریاد رس
نه آگه زاحوال من هیچکس
اجل گشته نزدیک وره سخت دور
حکایت فراوان و دل ناصبور
که سوی تو ازمن رساند سلام؟
که گوید درود و که آرد پیام؟
ابو طالب آن پاک گوهر کجاست؟
چه شد حمزه ی راد و جعفر کجاست؟
پیمبر شهنشاه مختار کو؟
پسر عم او شیر دادار کو؟
نه عم و نه فرخ پدر برسرم
نه مادر نه فرزند نی خواهرم
نه عباس و نی اکبر تیغ زن
نه شهزاده قاسم جوان حسن
که بینندم اکنون چنین دل فکار
گرفتار دژخیم بر روزگار
بگفت این و از دل یکی آه کرد
دم از ناله و مویه کوتاه کرد
بداختر سراز پیکرش کرد دور
بدو زار بگریست کیوان و هور
جدا چون سر پاک سالار کرد
تن ازبام کاخش نگونسارکرد
تنی ازبر باره شد سرنگون
که چشم نبی درغمش پرزخون
چو آن پاک تن بر زمین اوفتاد
ترلزل به عرش برین اوفتاد
همه آفرینش بدو خون گریست
از آن جمله پیغمبر افزون گریست
پر ازناله شد چرخ و پر مویه خاک
برآمد خروش ازسمک تا سماک
دریغا ازآن کشته دور ازوطن
دریغا ازآن شیر شمشیرزن
دریغا ازآن بازوی زورمند
که دست اجل کرد او رابه بند
چنین است کردار گردان سپهر
که با کس نیارد به انجام مهر
گرت بر نشاند به اورنگ عاج
نهد برسرت گرز یاقوت تاج
به یک گردش ازگاه بربایدت
تن و جان ز تیمار فرسایدت
از آن پس که مسلم به مینو چمید
گه جانفشانی به هانی رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۱ - در ذکر شهادت هانی بن عروه رحمه الله علیه به امر ابن زیاد
بزد بانگ سالار کوفی دیار
به دژخیم بد گوهر نابکار
که رو کارهانی بپرداز نیز
درآور ز پایش به شمشیر تیز
به فرمان او بر به آسانیا
روان گشت دژخیم زی هانیا
بیاورد پیر نوان رابه بند
به جایی که بد مسلخ گوسفند
همی گفت با مویه آن پاکزاد
کجایند مردان مذحج نژاد؟
نیارست ازبیم بد خواه او
به یاریش گردد تنی رزمجو
بنالید برپاک جان آفرین
که ای کردگار جهان آفرین
یگانه خدایی و دانا تویی
همه عاجزیم و توانا تویی
گواهم تو هستی که درراه دین
سرو تن سپردم به شمشیر کین
به ناگاه دژخیم بدخو پرند
بزد بر بر پیر پیروزمند
برنامدارش شد ازتیغ چاک
سر سرفرازش نگون شدبه خاک
دریغا ازآن موی کافور گون
که کردش بداندیش بررنگ خون
بدان پیر فرخنده بادا درود
که حق را یکی بنده ی پاک بود
به راه خدا کرد مردانه کار
به مردی سرآمد برو روزگار
زگیتی چو هانی برون برد رخت
سرپاک او قاتل شوم بخت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۳ - آگاهی یافتن ابن زیاد ازحال کودکان جناب مسلم «محمد » و «ابراهیم » و جستجو کردن ازآنها
چو شد مسلم اندر بهشت برین
زفرو شکوهش تهی شد زمین
به فرمانده ی کوفه ابن زیاد
یکی گفت زان مردم پر فساد
که درکوفه ازمسلم نامدار
دو فرزند مانده به جا یادگار
صدف گشته این مرز و آن دو زبیم
نهانند در وی چو در یتیم
بد اختر پرستنده گان راسرود
که آن هردو راباز یابید زود
بد هر خانه بینید آن کودکان
نمایید ویرانه اش درزمان
چو یک هفته زین ماجرا درگذشت
به ایوان روان قاضی کوفه گشت
مرآن هردو شهزاده را پیش خواند
چو جان و دل اندر برخود نشاند
به ایشان همی مهربانی فزود
زدیده به رخ اشک خونین گشود
چو دیدند آن کودکام بزرگ
که گرید چنان زار مرد سترگ
بگفتندش ای چون پدر مهربان
به ما ازچه داری بدینسان فغان؟
درین مرز مانا زخصم پلید
به فرخ پدرمان گزندی رسید؟
گروهی که بردند فرمان او
نمودند جان ها گروگان او؟
نهادند سر در مدد کاری اش
و یا پا کشیدند ازیاری اش؟
به پاسخ چنین گفت پیر نوان
که ای دو گرانمایه زیبا جوان
همی هستی ازنیستی شد پدید
سوی نیستی باز خواهد چمید
درختی بود زندگانی که مرگ
فرو ریزدش عاقبت بار و برگ
شکیبابی از داور دادگر
بخواهید درمرگ فرخ پدر
که شد کشته از تیغ بد خواه زار
ازآن پس که جست اوبسی کارزار
شکستند پیمان او کوفیان
نبستند بر یاری او میان
دو شهزاده ی داد فرخنده فر
چو گشتند آگه زمرگ پدر
فتادند برخاک زار ونوان
تو گفتی روانشان زتن شد روان
زمانی ز سر رفته بد هوششان
گرفته زمین اندر آغوششان
به بالین آن دو چو ابر بهار
گرستی همی قاضی کوفه زار
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
زمرگ پدر درخروش آمدند
گشودند ازدیده خوناب را
چنین مویه کردند سرباب را
که کوشنده نام آورا سرورا
گرانمایه اسپهبدا صفدرا
فروغ جهان بین آزاده گان
به جا مانده از نامور زاده گان
گزین پور عم شاه لولاک را
برادر پسر حیدر پاک را
به رزم آتش خرمن دشمنان
شهاب روان سوز اهریمنان
کجا روی فرخنده بر گاشتی؟
دو فرزند خود زار بگذاشتی؟
چرا راه مینو گرفتی به پیش؟
نبردی دو نوباوه همراه خویش؟
همانا دریغ آمد ای گل تو را
که بر شاخ نالد دو بلبل تورا
به باغ بهشت اندر ای راد سرو
نبودت گریز ازدو نالان تذرو
کجا ای درخت تناور شدی؟
به سر بر که را سایه گستر شدی؟
کجا گشتی ای مهر رخشان نهان؟
که درچشم ما تار کردی جهان؟
کجات آن فروزنده فریلی؟
کجات آن هنرمندی و پر دلی؟
کجا آنهمه مهر با بی کسان؟
پرستاری بی پدر نورسان؟
کجات آنهمه رزم در راه دین؟
پی یاری تاجور شاه دین؟
کجات آن خروشیدن رعدوار؟
به نام آوران درصف کارزار؟
دریغ از تو ای پاک جان همه
که بگسستی از تن توان همه
ببراد دستی که زد برتو تیغ
چرا برتو هیچش نیامد دریغ؟
همانا و خصمی که با تیغ کین
ز پیکر بریدت سر نازنین
دریغا که دور از دیار آمدی
چنین کشته درکوفه زار آمدی
تو دور ازشهنشه شدی و زتو دور
شدند این دو غمناک آواره پور
پس ازمرگ تو ای دلاور پدر
دو پور تو را تا چه آید به سر؟
پس ازتو که مارا شود دلنواز؟
به آواره گی مان شود چاره ساز؟
به مرگ توبد ای سرافراز باب
بناهای آباد گیتی خراب
نه شب باد دیگر جهان را نه روز
نه ماه و نه خورشید گیتی فروز
نه مردی نهد پای مردی به جنگ
نه گردی نشیند به زین خدنگ
نه سر پنجه ای تیغ بازد همی
نه دستی سنان برفرازد همی
چو لختی مرآن هردو فرخ پسر
به مرگ پدر مویه کردند سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۴ - سپردن شریح قاضی دو طفل یتیم حضرت مسلم رابه پسر خود
شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا
که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید
بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار
گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد
زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان
شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست
شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان
به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن
ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند
بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان
مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار
بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند
سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش
به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد
به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد
شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار
فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد
اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد
سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله
سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان
به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود
بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه
دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت
چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد
به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند
برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود
سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان
جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست
در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین
بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان
بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور
دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل
گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش
به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل
ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان
به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد
نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله
چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان
چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز
قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند
قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست
ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه
گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟
ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری
اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ
بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها
گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی
بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند
بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ
چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد
خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش
که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۵ - گرفتن شبگرد آن شاهزادگان را و بردن به نزد ابن زیاد
شنیدم درآن تیره شام سیاه
سپردند آن کودکان هرچه راه
نگشتند جز اندک ازکوفه دور
که اختر سیه بود و برگشته هور
به ناگه بدان کودکان بازخورد
هم از کوفیان چند شبگرد مرد
مرآن بیکسان را به ره یافتند
گرفتند و زی کوفه بشتا فتند
سوی پور مرجانه بردندشان
بدان زشت گوهر سپردندشان
هم او گفتشان سوی زندان برند
به دست یکی روزبان بسپرند
که مشکور بودی نکو نام او
نکو گوهرش زاده بد مام او
دلش پر ز نور هدایت بدی
هوادار شاه ولایت بدی
چو مشکور دیدارشان بنگرید
همان حیدری فر ایشان بدید
ز دیدارشان درشگفتی بماند
بدیشان بسی نام یزدان بخواند
بپرسید از آن هردو نام و نژاد
چو بشناخت خون ازدو دیده گشاد
به پای ازدرلابه سر سودشان
بدان خردسالی ببخشودشان
به زنجیر و بند گرانشان نبست
تن پاکشان ازن شکنجه نخست
ز زندان به جای دگر بردشان
زدل غم به تیمار بستردشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۶ - رها کردن مشکور کودکان را و فرستادن به طرف قادسیه
زکف حرمت هردو نگذاشتی
همی پاس حرمت نگهداشتی
چو بگذشت ازآن داستان روزچند
همه پست شد فتنه های بلند
روان شد به زاری شبی ازشبان
برآن دو زیبا جوان روزبان
برآن دو شهزاده ی پاک خوی
بگفت این و بنهاد برخاک روی
که ای نو نهالان باغ خلیل
دو نوباوه از بوستان عقیل
به نادانی ار سر زد از من گناه
به رخ شرمسارم به لب عذر خواه
بخواهید ازدادگر کردگار
که بخشد گناهم به روز شمار
گر ازپور مرجانه بینم گزند
وگر بگسلد پیکرم بند بند
نخواهم سپردن شما رابدوی
زمن کی زند سر چنین زشت خوی
نمانم که دربند مانید زار
فرستم شما را به یثرب دیار
چو رفتید با من هر آنچ ازستم
کند پور مرجانه زان نیست غم
جوانان شنیدند چون گفت پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
تورا دل زدادار پر نور باد
چو نام تو سعی تو مشکورباد
بکن آنچه خواهی که فرمان تو راست
همان فرد نیکو ز یزدان تو راست
چو خور شد به بنگاه مغرب درون
مه از تیره زندان شب شد برون
سبک روزبان آن دو شهزاده را
به باغ مهی سرو آزاده را
ز زندان برون سوی دروازه برد
بدان هر دو تن خاتم خود سپرد
بگفتا شوید ای دو زیبا جوان
ازین ره سوی قادسیه روان
در آنجا مرا یک برادر بود
که از دوستداران حیدر بود
نمایید این خاتم من بدوی
سوی یثرب آیید از او راه جوی
نشان چون زمن بیند آن مرد دین
رساند شما را به یثرب زمین
بدو کودکان پوزش آراستند
ورا مزد نیکو ز حق خواستند
جوانان برفتند واو بازگشت
دگرگونه نقشی زنو ساز گشت
چو لختی برفتند درنور ماه
نهان شد مه و گشت گیتی سیاه
چناه تیره گی برزمین چیره گشت
که بیننده ی آسمان تیره گشت
درآن تیره شب گم نمودند باز
جوانان فرزانه راه حجاز
چو کین جستن آمد جهان کام او
نیارد تنی جستن ازدام او
چو آمد سپیده دمان آفتاب
به سوی ره خاور اندر شتاب
بدیدند خود را دوگردون فراز
به بیرون دروازه ی کوفه باز
زکین بد اندیش ترسان شدند
به خود زین شگفتی هراسان شدند
درآنجا چو کردند لختی عبور
بدیدند خرماستانی ز دور
روان سوی خرماستان آمدند
به زیر درختی نهان آمدند
چو بلبل به گلبن گرفتند جای
شدند ازسر سوگ دستانسرای
ز سوز دل خویش بریان شدند
به خود بر یتیمانه گریان شدند
چنین تا که پیشین دم آمد فراز
بدند آن دو تن گرم سوز و گذار
بدیدند کامد زره با شتاب
کنیزی که از رود بر دارد آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۲ - گریستن کودکان در نیمه شب و آگاهی حارث از حال ایشان
چو نیمی گذشت از شب دیوسار
جهان چون دل اهرمن گشت تار
دو شهزاده از خواب برخاستند
به آه و فغان مویه آراستند
کشیدند از بربط دل خروش
بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
همی این بدان آن بدین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
محمد که مهتر برادر بدی
نکو خوی و فرخنده گوهر بدی
به کهتر برادر براهیم گفت
که ما را همانا شده مرگ جفت
چنین دید هوش من امشب به خواب
به خرم جنان روی فرخنده باب
که با پاک پیغمبر و مرتضی
درگ بانوی خلد خیرالنساء
خرامان به گلزار مینو بدند
زهر سوی و هر در سخنگو بدند
پیمبر چو بر چهر ما بنگریست
دلش گشت غمگین و لختی گریست
چنین گفت با مهربان بابمان
که چون می شدی سوی مینو چمان
چرا این دو فرزند فرخ نژاد
به همره نیاوردی ای پاکزاد؟
بدو گفت بابم که ای رهنما
دگر شب شوند این دو مهمان ما
همانا که کوتاه شد زنده گی
سرآمد به ما روز و پاینده گی
براهیم این راز از او چون شنفت
به الماس مژگان در اشک سفت
بدو گفت کای یادگار پدر
به یکتا جهاندار پیروزگر
که دیدم من امشب همین خواب را
ازآن ریزم ازدیده خوناب را
بیا تا بنالیم هردو به هم
درین نیمه شب تا گه صبحدم
خزیدند هردو در آغوش هم
نهادند سربه سر دوش هم
چو اندر قفس کرده مرغان زار
فغان برزدند از دل داغدار
شد از بخت خوابیده ی آن دو تن
سراسیمه بیدار زشت اهرمن
به زن گفت: این بانگ فریاد چیست؟
دراین نیم شب این خروشنده کیست؟
فرو مانده بانو زگفتار شوی
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
زجا جست زشت اختر بد گهر
که شاید به دست آورد مویه گر
دمان نزد شهزاده گان چون رسید
دو اختر به یک برج رخشنده دید
بگفتا: شما از نژاد که اید؟
درین خانه پنهان برای چه اید؟
درین نیم شب ناله تان بهر کیست؟
بدینگونه فریاد بیهوده چیست؟
بگفتند آن کودکان جمیل
زآل رسولیم و نسل عقیل
پدرمان بدی مسلم نامدار
که درکوفه شد کشته بی غمگسار
چو حارث زشهزادگان این شنید
به خود گفت صبح امیدم دمید
ز پی آنچه راسخت بشتافتم
به هامون درین خانه اش یافتم
دو گیسوی مشکینشان چون زره
گرفت و بتابید و برزد گره
مر آن نورسان را برون از سرای
نمود آن ستمگستر تیره را ی
درآن شب همی تا گه صبحدم
بدند آن دو تن مویه ساز و دژم
چه سر زد خور از پرده ی لاجورد
زمین شد به کردار یاقوت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۴ - مصمم شدن حارث برای کشتن شهزادگان و مویه کردن ایشان بریکدیگر
سبک تیغ بگرفت آن بدگمان
روان گشت از خشم زی کودکان
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۲ - ذکر آمدن عبدا لله (ابن) عباس و عبدالله (ابن) زبیر و عبدالله (ابن) عمر به خدمت امام(ع)
وزان پس نهاد ابن عباس گام
به درگاه فرزند خیر الانام
بسی لابه درترک رفتن نمود
ولیکن برشه نبخشید سود
چو او رفت زی قدوه ی اهل خیر
روان گشت عبدالله ابن زبیر
به نزدیک آن شه بسی لابه کرد
که شاها مشو از حرم ره نورد
شهش گفت گر مانم ای محترم
ز قتلم برند آبروی حرم
چو او رفت آمد شتابان زدر
به بدرودش عبدا لله بن عمر
مراو نیز بسیار گفت و شنید
به کام دل ازشاه پاسخ ندید
چو نومید شد گفت: کای شهریار
کنون کز حرم می شوی رهسپار
مرا از تن پاک جایی نمای
که بوسیدی آن را – رسول خدای
که تا من دادن بوسه ها برزنم
ز سوز جگر ناله ها سرکنم
زناف همایون شه پاک تن
به یکسو نمود آن زمان پیرهن
به جایی که بوسید خیرالبشر
بزد بوسه پور خلیفه عمر
شهش کرد بدرورد و فرمود بار
نهادند بر ناقه ی راهوار
برفتند مردان به درگاه شاه
روا رو به گردون شد از پیشگاه
سنان ها شد افراشته آبدار
هیونان شد آراسته راهوار
سپاه خدا درع پوش آمدند
چو دریا همه درخروش آمدند
به چرخ اززمین شد برآوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۶ - آوردن عبدالله جعفر نامه ی امان از والی مدینه و نپذیرفتن آن حضرت
ازو نامه عبدالله نامدار
چو بگرفت بر باره گی شد سوار
به همراه یحیی بپیمود راه
همی تا رسیدند نزدیک شاه
چو بردند بر داور دین نماز
بدادنش آن نامه ی سر- فراز
شهنشه چو آن نامه را باز خواند
ابا آن دو پاسخ بدین گونه راند:
که من بار دیگر به سوی حجاز
نیایم ازین ره که پیش است باز
به فرمان دادار پروردگار
در این راه گردیده ام رهسپار
چو عبدالله ازشه بدین سان شنید
بزد دست و جامه به تن بردرید
به زاری هر آنچش از ین ره سرود
بر داور دین نبخشید سود
چو لختی زغم مویه و آه کرد
به ناچار از مویه کوتاه کرد
دو نوباوه را خواند با اشک و آه
سپرد آن دو پورگرامی به شاه
به ایشان سپس گفت آن پیر راد:
که ای نوجوانان فرخ نژاد
یکی ژرف درگفت من بنگرید
مبادا ز پیمان من بگذرید
شمایید در بند پیمان شاه
که تا جان نمایید قربان شاه
بگفت این و آن هردو فرزند را
دو فرخنده شاخ برومند را
گروگان عهد شهنشاه کرد
به فرمان شه رخ سوی راه کرد
چو او رفت مویان ز درگاه شاه
بپیمود شه نیز ره با سپاه
چو لختی خداوند دین ره برید
به سر منزل ثعلبیه رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۷ - دربیان خواب دیدن امام علیه السلام درکنار آب عذیب
ازآن جایگه نیز بسپرد راه
به امر جهان آفرین با سپاه
چو آن شهریار فراز و نشیب
بیامد به نزدیک آب عذیب
بفرمود قیلوله درنزد رود
چو بیدار شدناله ازدل گشود
علی اکبر آن سوگواری چو دید
شتابان برباب فرخ چمید
به زاری ببوسید روی زمین
بگفتا: که ای داور راستین
غم روزگار ازدلت دور باد
دل دوستان ازتو مسرور باد
پی چیست این ناله و آه تو؟
بگرید ز غم چشم بدخواه تو
بدو گفت: شاه: ای گرامی پسر
که روشن زتو باد چشم پدر
دراین دم چو خراب ازسرم برد هوش
خروشی به گوش آمدم ازسروش
که شاها شتابنده با ساز و برگ
به پای خود ایدون روی سوی مرگ
چنان دانم ای زاده ی نامدار
که دراین سفره کشته گردیم زار
به فرخ پدر پور فرخنده گفت:
ازآن پس که بس گوهر اشک سفت
که شاها اگر ما به حق نیستیم
در این ره روان ازن پی چیستیم؟
شهش گفت: کای پور نام آورم
جوان نکو روی خوش گوهرم
منم با حق و نیز حق با من است
نهفته مرا حق به پیراهن است
زما گر بود کودکی حق نماست
به باطل بود هر که بدخواه ماست
بدو گفت شهزاده ی نامدار:
چو با ماست حق ای گزین شهریار
به دل پس چرا درد و غم ره دهیم؟
همه در ره دین حق سرنهیم
بدو شاه فرمود: کای پور راد
زجان آفرین آفرین برتو باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۰ - گفتگوی پور مرجانه با بردار رضاعی امام(ع)عبدالله یقطر و شهادت آن بزرگوار
بپیچید برخود کژدم زده
ویا همچو مار سرو دم زده
بگفتش چرا خوردی آن نامه را؟
گرفتی به خود سخت هنگامه را؟
بگفتاش: خوردم که تا راز اوی
نهان ماند ازچون تو ناپاکخوی
بدو گفت دشمن: که نام تو چیست؟
دیارت کدام و نژادت ز کیست؟
به پاسخ بگفت آن سپهر یلی
منم مردی ازدوستان علی
بگفتا: خداوند آن نامه کیست؟
به کوفه فرستادنش بهر چیست؟
بدو گفت عبدالله نامدار
که آن درج پر گوهر شاهوار
بد از زاده ی شهسوار براق
به سوی بزرگان مرز عراق
بپرسید ازنام آن مهتران
بدو گفت عبدالله کامران
زمن راز پوشیده ی شه مجوی
وزین بیش بیهوده دیگر مگوی
چو دید آن زنازاده کردار او
به خشم اندرآمد ز گفتار او
بدو گفت: اکنون یکی زین دوکار
تو راکار باید همی اختیار
به من پرده ازنام آنان گشای
ویا مرتضی (ع) را بگو ناسزای
بگفت: اولین کارازمن مخواه
ولی ناسزا گفت خواهم به شاه
چو این گفته بشنید ناپاکرای
بدوگفت: اینک به منبر برآی
به شوی بتول و دو فرزند اوی
بود هر چه آن ناسزا باز گوی
فرستاده بر منبر آمد چمان
چو جبریل برکرسی آسمان
پس آنگاه چونان که شایسته بود
فراوان نبی و علی را ستود
همی بردو فرزند شیر خدای
بسی آفرین خواند آن پاکرای
مرآن رهبران را ستودن گرفت
نیایش همی بر فزودن گرفت
زال امیه سپس کرد یاد
به دشنام آنان زبان برگشاد
ازآن دو ده بد هر چه می خواست گفت
بدان سان که نزدیک و دورش شنفت
پس آنگه زکار بد اختر زیاد
همان اهرمن زاده ی پر فساد
بسی یاد کرد و بسی راز راند
بسی لعن و نفرین بدو باز راند
به مرجانه و پور آن نابکار
فرستاد نفرین فزون ازشمار
وزان کارها کان زن شوم کرد
که رسوا همی زان بر و بوم کرد
چو لختی فرستاده ی ارجمند
سخن سخت گفت از زن سست بند
بگفت: ای بزرگان کوفه دیار
اگر در درونتان بود درد یار
مرا زاده ی شهسوار براق
فرستاده سوی شما ازعراق
خود از مرز بطحا همی با سپاه
بدین سوی نزدیک پیموده راه
به دیدار شاه فراز و فرود
پذیره شدن را شتابید زود
ممانید بر جایگاه نشست
بدارید از پور مرجانه دست
پس آنگه به حکم امیر شریر
فکندند اورا زمنبر به زیر
پلید ی بزد تیغ برگردنش
به خاک اندر افکند روشن تنش
زیزدان درود فراوانش باد
فری برزبان ثنا خوانش باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۱ - رسیدن امام ( ع ) به منزل قطقطا نیه و خبر دادن شیری آن حضرت را از شهادت جناب مسلم
گزین پور پیغمبر تاجدار
چو در بگشاد بار
یکی شیر ناگه ز هامون رسید
چو فرزند شیر خدا را بدید
به پای همایون اوسر نهاد
همی لابه کرد و زمین بوسه داد
شهنشه فرا گوش اوبرد سر
خبر باز پرسید ازآن جانور
زکار بزرگان کوفه دیار
هم از پور مرجانه ی نابکار
به فرزند شیر خدا شیر گفت:
که ای آگه از رازهای نهضت
همه کوفیان ازتو برگشته اند
پسر عم راد تو و را کشته اند
بگفت این و یکسو شد ازنزد شاه
به پرده سرا شاه پیمود راه
شنیدم چو شد شهریار حجاز
به منزلگه سوقه خرگه فراز
یکی گوشه ازبهر راحت گزید
درآن گوشه تنها دمی آرمید
یکی رهنوردی چو برق جهان
بیامد بر شهریار جهان
پژوهنده آمد شه از رهگذار
که از رازدان راز پنهان مدار
زکردار مسلم چه دانی همی؟
که از وی سخن بازرانی همی؟
بدو گفت پوینده کای رهنمون
بننهادم از کوفه من پا برون
مگر آنکه دیدم به خون خفته زار
تن ابن عم تو ای تاجدار
دریغا از آن پر دل شیرمرد
که با کشوری جست تنها نبرد
شهنشه به خرگه غمین بازگشت
به سالار خود مویه پرداز گشت
همی گفت رادا سواراسرا
خداوند را تیغ پر جوهرا
تو را آنکه با خنجر کین بکشت
مرا از فراق تو بشکست پشت
دریغ ای سپهدار والای من
خم آورد مرگت به بالای من
دریغا نبودم به بالین تو
که در برکشم جسم خونین تو
نبودم که برگیرمت سرزخاک
زخون شویمت چهره ی تابناک
نهفتی چرا رنج و تیمار خویش
نکردی مرا آگهه ازکار خویش
که پیل دمان رابرافکند سر
که شیر ژیان را بدرید بر؟
که از پا فکند آن توانا تنا
که درجنگ بد – کوهی ازآهنا؟
که سر پنجه بر تفت ضرغام را
که خم داد بازوی بهرام را؟
که کاخ شهی رابرافکند پست
که شاخ یلی رابهم درشکست؟
که بار دگر حمزه رابردرید
که باردگر دست جعفر برید؟
که کرد آنچه کردی تو روز نبرد؟
که بایک سپه جز تو پیکار کرد؟
ندانم پس ازکشتن ای جان پاک
سپردند جسم شریفت به خاک؟
ویا پیکرت خوار بگذاشتند
ازآن پس که قتلت روا داشتند
ستایش ز جان آفرین برتو باد
درود از رسول (ص) امین برتو باد
زمانی بدینگونه چون راز راند
همی خون زچشم خدا بین فشاند