عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - آغاز مقال در شرح صورت حال سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - حکایت آن اعرابی که بر فرزندان خود نام سباع درنده نهاده بود و بر خدمتگاران نام بهایم چرنده
آن مسافر بهر دولت یابیی
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
پیش شیخی رفت آن مرد فضول
بهر بی فرزندیش خاطر ملول
گفت با من دار شیخا همتی
تا ببخشد کردگارم دولتی
تازه سروی روید از آب و گلم
کز وجود او بیاساید دلم
یعنی آید در کنارم یک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شیخ گفتا خویش را رنجه مدار
واگذار این کار را با کردگار
در هر آن کاری که آری روی و رای
مصلحت را از تو به داند خدای
گفت شیخا من بدین مقصود اسیر
مانده ام از من عنایت وامگیر
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودی رو دهد مقصود من
شیخ حالی در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تیر او ز شست
یک پسر چون آهوی چین مشکبار
از شکارستان غیبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
یافت در آب و گلش نشو و نما
با حریفان باده نوشیدن گرفت
در پی هر کام کوشیدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسایه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پیش او گریخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت
شحنه را دادند ازین صورت خبر
بدره های زر طمع کرد از پدر
روز و شب این بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
نی نصیحت را اثر بودی در او
نی سیاست کارگر بودی در او
چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شیخ چنگ
که ندارم غیر تو فریادرس
رحم کن بر من به فریادم برس
کن دعای دیگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شیخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زین دعا
عفو می خواه از خدا و عافیت
کین بود در هر دو عالم کافیت
چون ببندی بار رحلت زین دیار
نی پسر نی دخترت آید به کار
بنده ای در بندگی بی بند باش
هر چه می آید بدان خرسند باش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۵ - در صفت کمانداری و تیراندازی وی
شه چو گشتی بعد چوگان باختن
چون کمان مایل به تیر انداختن
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشه ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوشش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر کردی به هنجار نشان
گر نشان بودی ازین فیروزه سفر
نقطه ای بی شک شدی آن نقطه صفر
ور گشادی تیر پرتابی زشست
بودیش خط افق جای نشست
گر نه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی
در سر تیرش نرستی از خطر
گاه صید آهو به پا، تیهو به پر
پی سوی مقصود بردی راست پا
همچو طبع راست محفوظ از خطا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت کای نوباوه باغ کهن
آخرین نقش بدیع کلک کن
حرفخوان دفتر هفت و چهار
خط شناس صفحه لیل و نهار
خازن گنجینه آدم تویی
نسخه مجموعه عالم تویی
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت در دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سینه را
روی در معنی کن آن آیینه را
تا شود گنج معانی سینه ات
غرق نور معرفت آیینه ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
چیست شاهد صورتی پر عار و عیب
از هوس نی دامنش پاک و نه جیب
بر چنین آلودگی مفتون مشو
وز حریم عافیت بیرون مشو
نطفه در تن مایه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
ای ز شهوت با تن و جان در ستیز
گوش دارش خواهی و خواهی بریز
بودی از آغاز عالی مرتبه
بر فراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفست به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۷ - حکایت آن منافق و آن مؤمن صادق که ردای وی را در ردای خود پیچیده در کوره آتش نهاد و ردای منافق بسوخت و ردای مؤمن سالم بماند
دین پرستی کوره آتش به پیش
گرم چون آتش به کسب و کار خویش
با منافق شیوه ای در دین دو رنگ
از پی اثبات دین برداشت جنگ
آن منافق گفت باآن دین پرست
هان بیار ار حجتی داری به دست
زو ردایش را طلب کرد از نخست
در ردای خویشتن پیچید چست
در میان کوره آتش نهاد
در ردای خصم دین آتش فتاد
ماند سالم زان ردای مرد دین
هین ببین خاصیت نور یقین
کان درونی سوخت چون خاشاک و خس
وانچه بیرون بود سالم ماند و بس
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۷ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار می نمود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۸ - مقاله نهم در اشارت به صمت که سرمایه نجات و پیرایه رفع درجات است
ای به زبان نکته گزار آمده
وی به سخن نادره کار آمده
نقطه نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانت زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر فلک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکو فری
نیکویی فر وی از خامشیست
خامشیش تیغ جهالت کشیست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل ز بی مغزی است
خم پر از باده تهی از صداست
چونکه تهی شد ز صدا پر نواست
در دلت از غیب گلی چون گشاد
از دم ناخوش مده آن را به باد
تا نه لبت بسته ز دعوی شود
کی دل تو مخزن معنی شود
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان آور است
کیسه تهی مانده ز لعل و زر است
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبه احزان اوست
زاغ که از گفتنش آمد فراغ
جلوه گر آنک به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصله تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش دایم خموش
چرخه حلاج و هزاران خروش
رسته دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پرده در وصف شکن
گر چه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای دل زنده را
ورد مکن قول پراکنده را
چشم برآمد شد انفاس دار
وین دو سه نو آمده را پاس دار
هر نفس از تو که هیولا وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی
منقبت فضل و کمالش دهی
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحه نامه احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی
در درکات شر و شورش کشی
خامه کش صفحه دین گرددت
میل زن چشم یقین گرددت
لب چو گشایی گرو هوش باش
ور نه زبان در کش و خاموش باش
هوش چه باشد ز خدا آگهی
آگهیی ز آفت غفلت تهی
دل چو شود ز آگهیت بهره مند
پایه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که ازان پایه نیفتی به زیر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۵ - حکایت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزای آخرت از دست ندهد
عالمی از چاه جهالت برون
در رهی افتاد به چاهی درون
هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه
سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید
نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش
گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام
گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام
کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است
کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش
در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر
پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت
علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
چون ثمر دوحه عبدالعزیز
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۹ - حکایت درازدستی که دست وی به بریدن از قلم وزارت کوتاه نشد
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلم ساش جدا ساختی
چون قلم از بند و برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایه اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعده ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی ازان پیش که تیغ اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته املان راه کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۳ - عقد دوازدهم در سر فقر که برقع سواد الوجه فی الدارین بیاض چهره هستی خود نهفتن است فی مرتبتی العلم و العین
ای گرانمایه ترین گوهر پاک
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۵ - عقد شانزدهم در رجا که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۲ - حکایت آن بنده گنهکار که چون دولت عفوش دست داد بر آن نیستاد و پای در میدان طلب رضا نهاد
با ادب بنده ای از به طلبی
گام زن شد به ره بی ادبی
بس ادب ورز که از لغزش پای
مرکز بی ادبی سازد جای
خواجه را ساخت چو آتش غضبش
سوختن خواست به داغ ادبش
رفت و با اشک ندامت ریزی
کرد آغاز شفیع انگیزی
مقبلی زد قدم همراهی
با وی از بهر شفاعت خواهی
خواجه بخشید گناهش به شفیع
بخشش از اهل کرم نیست بدیع
بنده آن مژده بخشش چو شنود
چشمه خون ز دل و دیده گشود
چهره از خون جگر گلگون کرد
دامن از سیل مژه پرخون کرد
با وی آن مرد شفاعت پیشه
گفت کای غافل بی اندیشه
از پس عفو گنه گریه ز چیست
کس بدینسان که تو گریی نگریست
خواجه گفت از مژه زان خون پالاست
کز پی عفو طلبگار رضاست
عفوش از قول زبان حاصل شد
به رضاجویی دل مایل شد
عفو من خاص برای دل توست
غرض از عفو رضای دل توست
چون بود دل ز کسی ناخشنود
به زبان عفو کیش دارد سود
هر چه او کرد به صورت بحل است
لیک خشنودی دل کار دل است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۸ - عقد سی و هفتم در دلالت رعایا چه غایب و چه حاضر به حق شناسی و شکرگزاری سلاطین چه عادل و چه جابر
ای درین تنگ فضا گشته اسیر
زیر تیغ و قلم شاه و وزیر
گه ز تیغ ستمی همچو قلم
فرق سر شق شده رنج و الم
گه به زخم قلمی همچون تیغ
غرق خون مانده افسوس و دریغ
جگری گیر به دندان دو سه روز
بنشین خرم و خندان دو سه روز
پرده تنگدلی ساز مکن
داستان گله آغاز مکن
همچو زخم از اثر تیغ بخند
لوح سان نقش قلم را بپسند
نفع شه بیش بود از ضررش
خیر او نیز هم افزون ز شرش
شکر نفعش چو نگفتی هرگز
چون گل از وی نشکفتی هرگز
این همه از ضرر او گله چیست
خیر بین شو ز شر او گله چیست
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی
گر نه شه داور عالم بودی
کار عالم همه در هم بودی
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را
باغبان گر نزند بانگ به باغ
قرص انجیر شود نان کلاغ
تیغ او گر به میان سد نشود
کید یأجوج فتن رد نشد
رمح او شاخ سعادت ثمر است
که ازو کام امل میوه خور است
خود او بیضه سیمرغ ظفر
طایر دولت از آنجا زده پر
بر تن او زره پر خم و تاب
چشمه ساری خوی مردیش زهاب
تیر او مرغ پران سوی به سو
نامه مرگ بر جان عدو
بر کمانش که ز هر گوشه زه است
زو به صید ظفرت توشه ده است
افسرش کنگره دولت توست
کمرش بسته پی خدمت توست
قهر او گر نشود شحنه شهر
شهد در کام کسان گردد زهر
خلق او گر نشود لطف طلسم
بگسلد رابطه روح ز جسم
در حضر روشنی جاهت ازوست
در سفر ایمنی راهت ازوست
سوی تو ظلمی ازو گر ره کرد
دست ظلم دگران کوته کرد
تخم روزیت که دهقان کارد
مکنت از بازوی سلطان دارد
تاجران رخت که از راه آرند
سوی شهر از مدد شاه آرند
پاسبان شبت از دزد ویست
جارس روز تو بی مزد ویست
خویش و بیگانه ازو قافله شو
راه و بیراهه ازو قافله رو
سنت و شرع ازو پشت قوی
شرع دان زو بلدی و بدوی
مسجد و منبر ازو معمور است
دین و دولت ز خرابی دور است
این همه کارگر و کارگری
نیست جز بهر تو چون در نگری
قدر هر یک که شمردم بشناس
پیشه کن قاعده شکر و سپاس
از برای تو یکی کارگزار
کز پی مزد کند این همه کار
گر دو صد گنج گهر افشانی
مزد یک روزه ادا نتوانی
نیست یک نقد که گیرد ز تو شاه
مزد یک کاربر کار آگاه
این همه ناله و فریاد که چه
این همه طعنه بیداد که چه
گر چه پیش تو بود ظلم نمای
شاید آن عدل بود پیش خدای
ای بسا عدل که دارای جهان
کرده در صورت ظلم است نهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - مشورت کردن برادران با یکدیگر که چه حیله سازند که یوسف را از پیش پدر دور سازند
چو گردد کشته پنهان ماند این راز
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - حکایت آن پیر که جوان گریان را دید و موجب گریه او را پرسید
جهاندیده پیری به سودای گشت
قدم زد ز خانه به پهنای دشت
برآورده گوری نو از دور دید
وز آنجا صدایی به گوشش رسید
چو آهو سوی گور شد تیزگام
که تا بیند آنجا که شد صید دام
کسی دید افتاده در خون و خاک
ز سینه کشان ناله دردناک
ز خون جگر از مژه اشکریز
به دست تظلم به سر خاکبیز
بدو گفت کای سخره مرگ و زیست
تو را این همه ماتم از بهر کیست
به خاک اندرت کیست مدفون شده
که حالت بدینسان دگرگون شده
جفاکاری روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت
و یا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر
و یا دست چرخت زده خنجری
جدا کرده از هم صدف گوهری
و یا مانده ای از مهی مهرکیش
بدومیلت از خویش و پیوند بیش
بگفتا کز اینها همه نیست هیچ
ز چیز دگر دارم این تاب و پیچ
همی گریم از بهر چیزی دگر
کز اینها به من هست نزدیکتر
قوی پنجه خصمیم همسایه بود
که از حشمت و جاه پر مایه بود
نبود از جفای ویم ای عجب
نه آسایش روز و نی خواب شب
شنیدم که دیروز بهر شکار
درین دشت می راند مرکب سوار
چنان شست بگشاد بر آهویی
که نگشاد از آنسان قوی بازویی
بدان گونه زد زخم صید زبون
که پیکانش از پهلو آمد برون
چو از زخم او صید شد دردمند
به بالای او خویشتن را فکند
چنانش به دل نوک پیکان خلید
که چون آهویش رشته جان برید
ز آزار پیکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
برآورده پیش تو این خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم
چو کردم بدین نیت اینجا درنگ
درآمد به چشمم یکی لوح سنگ
نوشته بر آن نکته ای جانگداز
که ای کوته اندیش دامن دراز
مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بین سینه چاک ما
تو هم روزی از خانه تنها شوی
گرفتار این خانه چون ما شوی
چنان بر دل این نکته ام کار کرد
که آسیب آن جانم افگار کرد
کنون می کنم گریه بر خویشتن
ز من نیست نزدیکتر کس به من
بیا ساقی آن جام غفلت زدای
به دل روزن هوشمندی گشای
بده تا ز حال خود آگه شویم
به آخر سفر روی در ره شویم
بیا مطرب و ناله آغاز کن
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهل خرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
دبیر خردمند دانش پژوه
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو