عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۶ - فرستادن امام علیه السلام محمد ابن انس
چو پور برادرش رادید شاه
که افتاد تنها میان سپاه
دمان از پی یاری اوسه مرد
زیاران روان سوی پیکار کرد
محمد یکی بود پور انس
ندیده به مردی چو او چشم کس
دگر زاده ی (بودجانه ) که بود
و اسد نام آن شیر با کبر و خود
دگر پارسی بنده یی از حسن
که آوردجو بود و لشگر شکن
مرآن بنده ی نامور پیش تاخت
ابر بدگهر تبحری تیغ آخت
دو ناوردجو رزمساز آمدند
درآن پهنه دو ترکتاز آمدند
بترسید شهزاده ی نامدار
به فرخ غلامش از آن نابکار
سبک با سنان در سواران فتاد
زمردان همی داد جان ها به باد
زسویی اسد گشت همدست اوی
ز سویی محمد یل نامجوی
به یکره مرآن چارتن همعنان
نهادند شمشیر در دشمنان
چو آن شیر مردان گشادند دست
به پانصد سوار اندر آمد شکست
شبث بدگهر مرد ناپاکرای
چو این دید زان چار رزم آزمای
گزین کرد پانصد سوار ازسپاه
دمان تاخت در دشت آوردگاه
بغرید وبر تبحری زد خروش
که ای ناسزا مرد تاریک هوش
توبا این سواران شمشیر زن
گریزان چرا گشتی از چار تن
بپیچان عنان با سپه بازگرد
که من یار باشم ترا درنبرد
دو تیره روان با سواری هزار
فکندند اسب از پی کارزار
برآن چار تن حمله کردند سخت
چو این دید شهزاده ی نیکبخت
برآورد یک نعره ی حیدری
برآهیخت شمشیر نام آوری
بزد بر سپاه شبث خویش را
همی خواست کشتن بد اندیش را
ز سویی غلام سرافراز شاه
دلیرانه بر تبحری بست راه
دو مرد دگر نیز با تیغ کین
پی یاری پور دارای دین
برفتند مردانه در پیش کار
شد از تیغشان بدخواه زار
زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد
هوا گشت گردان زمینی زگرد
به شمشیر ونیزه غلام حسن (ع)
بکشت از سواران سه پنجاه تن
بدان شیر نیزار جنگ آوری
بزد نیزه عثمان بن تبحری
ز اسبش درافکند و شیر سیاه
پیاده در آمد به جنگ سپاه
سپر برسر آورد و تیغ آخته
بشد جنگ بدخواه را ساخته
اسد چون پیاده ز دورش بدید
بزد اسب و نزد دلاور رسید
بگفتش که بر باره ی خود نشین
پیاده روا نیست گشتن به کین
چو او خواست برباره گردد سوار
مرآن بدگهر لشکر نابکار
رسیدند و برهر دو تیغ آختند
جداشان ز یکدیگر انداختند
چو برخی اسد زان سواران بکشت
دمان تبحری نیزه ی کین به مشت
رسید و سنان زد به پهلوی اوی
بدانسان که بگذشت زانسوی اوی
یکی بدگهر پیش بنهاد گام
که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام
سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش
که از پا در افتاد جنگی برش
به خاک اندر آمد سرشیر مرد
تهی گشت ازو نیستان نبرد
وز آنسوی عبدالله نامدار
همی کرد با دشمنان کارزار
بسی زخم تیغ وسنان بر تنش
خلیده بسی تیر در جوشنش
زبس جست پیگار و افکند مرد
سپاه شبث را پراکنده کرد
بیامد دمان سوی یاران خویش
که بیند نبرد سواران خویش
اسد را بدید از جهان شسته دست
غلامش به زخم سنان گشته پست
به ارزق در آویخت آن نامدار
زدش تیغی اندر سرترک دار
که ترک وسر او بهم بردرید
دم تیغ بر زین توسن رسید
چو او کشته شد زان سر سروران
تن تبحری یافت زخمی گران
گریزان شد از پهنه با لشکرش
تفو برسر وترک شوم اخترش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۷ - آمدن شاهزاده به بالین فیروزان
دمان زان سپس سبط خیرالانام
بیامد به بالین فرخ غلام
تن پاک او از زمین برگرفت
ابر پیش زین تکاور گرفت
چو لختی بدین گونه پیمود راه
که او را برد نیمه جان نزد شاه
چمان چرمه ی او زره باز ماند
چنان کش نیارست شهزاده راند
از آن رو که بس تشنه بدگامزن
صد و بیست تیرش نشسته به تن
از آن باره ناچار آمد به زیر
هم آمد فرود آن غلام دلیر
چو فرزند شیر خدا عون راد
به پور برادر نگاهش افتاد
که مانده پیاده خود و خسته اسب
دمان تاخت مانند آذر گشسب
عنان یکی باره ی راهوار
به دست اندر آمد سوی کارزار
به شهزاده فرمود تک برنشین
مراین باره ی بادپا رابه زین
نگون بنده ی خویش را برنشان
به لشگرگه شهریارش رسان
چو از عم نامی جوان این شنود
بسی نیک کردار او را ستود
نخستین بیامد به نزد غلام
که بنشاندش از بر تیز گام
بدیدش سپرده به جانان روان
رها گشته ازدامگاه جهان
بدو هر دو شهزاده گریان شدند
سپس هردوبر زین به یکران شدند
سرافراز عون جوان سوی شاه
شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۸ - مبارزت یوسف ابن حجار با شاهزاده ی عالیمقدار و رفتنش بدارالبوار
هماورد جست از سپاه گران
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۹ - آمدن شاهزاده به خدمت شهریار و برگشتنش به میدان کارزار
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۰ - آمدن حضرت عباس و عون بن علی علیه السلام
چو این دید خورشید چرخ یلی
ابوالفضل دریای خشم علی(ع)
علم رابه دست علی پور شاه
سپرد وبرون تاخت زی رزمگاه
به همره برادرش عون و علی
دو شیر دژ آگاه غاب یلی
به لشگر زدوده پرند آختند
بسی سرز پیگر جدا ساختند
به پور برادر رسیدند چون
بدیدندش ازمرکب خود نگون
پراکنده کردند ازو دشمنان
به یکسو کشیدندش از آن میان
چو شهزاده را زخم بسیار بود
نیارست دیگر نبرد آزمود
به ناگاه بد گوهری زشتخو
که فیهان بدش نام شد سوی او
به یک زخم او را فکند از هیون
بخفت آسمان دلیری به خون
روان از تنش عرش پرواز گشت
به فرخنده باب خود انباز گشت
چو عباس نام آورد اورا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به فیهان بر افکند اسب ستیز
سرش را بیفکند با تیغ تیز
برترکش ابوالفضل تیغی راند
که نام و نشانش به گیتی نماند
پس آنگاه فرخ سپهدار دین
تن کشته بگرفت در پیش زین
بیاورد از دشت آوردگاه
به افسوس بنهاد در نزد شاه
شهنشه چو دید آن تن چاک چاک
رخ و موی آغشته با خون و خاک
خروشید و جوشید وبگریست زار
پس آنگاه با دیده ی اشگبار
تن چاک شهزاده ی پاکرای
بیاورد در پیش پرده سرای
بخواباند چرخ یلی رابه خاک
ز زخم تنش خون همی کرد پاک
همی گفت زارای جوان حسن (ع)
که بشکست از مرگ تو پشت من
که زد تیر ضرغام کوشنده را؟
که خوشاند دریای جوشنده را؟
که یال دلیریت در خون کشید؟
که بر من سیه کرد روز سپید؟
همی بود شه مویه ساز و دژم
که ناگه برآمد خروش از حرم
دویدند از پرده ها بانوان
چو بر گرد کوشنده شیر آهوان
به مژگان یکی تیرش از تن کشید
یکی بر لبش لب نهاد و مکید
برآمد یکی شیون از نینوا
که شد اهل گیتی ازو پر نوا
جوانمرد افسرده دل مادرش
همی گفت مویان به بالین درش
که ای تار مویت کمند دلم
مسلسل دو زلف تو بند دلم
که برنوجوانیت رحمی نکرد
که جان مرا کرد پر داغ و درد
تنی را که پرورده ام همچو جان
که درخون کشیدش به زخم گران؟
چو رفتی ازیدر سوی باب خویش
گرفتی ره گلشن خلد پیش
نگفتی که من مادری داشتم
زخویشش چرا دور بگذاشتم
همانا ندانستی ای نوجوان
که بی تو نماند تنم راتوان
همی گفت و زینگونه زاری نمود
به مرگ پسر سوگواری نمود
چه بندیم دل درسرای غرور
که بس مام بنشاند درسوک پور
پس از سوک عبدالله بن حسن
من از سوک قاسم سرایم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۲ - در اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم
چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن
به نام گل گلستان حسن (ع)
خم آورد بالا برشاه دین
چو حیدر بر خاتم المرسلین
بمویید وزد بوسه برخاک و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود وتن شد زبون
بفرما بدانسو که او باربست
بتازم من ای شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بداندیش در کارزار
زگفتار او شاه بگریست زار
ببوسید رویش برون از شمار
چرا من چنین سخت جانی کنم
ازین پس چسان زنده گانی کنم
همی این برآن آن براین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
همی برکشیدند از دل خروش
بدانسان که رفتند هر دو زهوش
چو لختی برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم درخروش آمدند
بدو گفت شاه ای برادر پسر
به مردانه گی یادگار از پدر
چه داری به پیگار چندین شتاب
ندانی که بی تو مرا نیست تاب
تو هستی روان تن روشنم
روان چون پسندی تو دورازتنم
نخواهم فرستادنت سوی جنگ
برو زی سراپرده منما درنگ
به خواهشگری نوجوان برفزود
ولیکن برشه نبخشید سود
به ناچار با دیده ی اشگبار
روان شد به سوی حرم نامدار
ز حیرت سراز پای نشناخته
دو رود از تنش خاک را جان پاک
همی گفت ای جان برو از تنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ
هم کشت من بدرو ای داس چرخ
چه کردم کز اینگونه خوار آمدم
ز سرداده گان شرمسار آمدم
فسوسا کز آن نامور زاده گان
بماندم به جا من نژند ونوان
اگر بود فر پدر برسرم
فسرده نکردی کسی خاطرم
پدر داده را هیچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ایا مرگ لختی بچم برسرم
کزین پس به گیتی درون ننگرم
زبس ناله ی نوجوان از حرم
زنی کش بدی مادر محترم
که خود نجمه نام گرامیش بود
دو گیتی به خط غلامیش بود
برون آمد آشفته آسیمه سار
به گلبرگ از نرگسان اشگبار
جوان را به زانوی غم دید سر
به دل دردناک و به لب مویه گر
بیامد ز زانو سرش بر گرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسید روی و ببویید موی
سوی ناز پرورد خود کرد روی
که ای نور دیده چه حالست این
چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت
گر از مرگ یاران چنینی به غم
ترا نیز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود دردشت کین
بشو کشته و روی یاران ببین
ور از کشتن خویش داری هراس
ازین برد باید به یزدان سپاس
ترا این چنین مرگ دامادی است
همه دشت کین حجله ی شادی است
خریده است یزدان زتو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شوای باز عرش نشست خدا
به لاهوت و بنشین به دست خدا
علی را درآغوش منزل گزین
به زانوی جدت پیمبر نشین
جوانی بدین فر و این برز و بال
شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال
بود خون سررنگ رخسارمرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غیرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کای مهربان مادرم
به دل زین سخن برزدی آذرم
دراین پیکر و جان من بیم نیست
ولی چاره ام غیر تسلیم نیست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غیر از درنگ
تو خود کن یکی چاره ی درد من
زشه بازجو اذن ناورد من
پذیرد مگر ازتو خواهشگری
نبیند به گفتار تو سرسری
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۴ - به یاد آمدن ح – قاسم را از وصیتنامه ی پدر بزرگوارش
چو لختی ببودند زین گونه زار
به یاد آمدش قاسم نامدار
زاندرز نغزی که بابش حسن (ع)
نوشته است با خامه ی خویشتن
بدین سان هم او را بفرموده بود
که چو خیل غم برتو آید فرود
زبازوش بگشا و برخوان درست
که درخواندنش چاره ی درد تست
جوان این شگفتی چو آورد یاد
زبازو مرآن حرز را برگشاد
ببوسید و بگشود و لختی بخواند
جهان آفرین راستایش براند
که بخ بخ برستم ز بند غمان
به امید دل آمدم کامران
همین است منشور آزادی ام
همین است سرمایه ی شادی ام
همه راز آن نامه بامام گفت
همال حسن (ع) همچو گل برشکفت
بدو گفت خندان که رنجت مباد
زتیمار گیتی شکنجت مباد
تو این نامه راسوی فرخنده عم
ببر تا دلت وارهاند ز غم
قوی پنجه شاهین گردون گرای
که بد عرشیان را همایون همای
برآمد ز جای وبشد نزد شاه
بدو داد آن نامه با اشک و آه
همی گفت هان گر سزا دانی ام
نگه کن به منشور قربانی ام
کزین پیش فرخ پدر برنگاشت
مرا بهر این دم به بازو گذاشت
به جان همین تاجور شهریار
مراو را رهان از غم روزگار
گمان کن مرا حق بدان شه نداد
چنان داد که قاسم ز مادر نزاد
ز پور برادر شه تاجدار
گرفت آن گزین نامه ی نامدار
چو خط برادرش را بنگریست
فزون تر زابر بهاری گریست
ببوسید و چون تاج برسر گذاشت
زهامون به گردون برآوا فراشت
بگفت ای برادر کجایی کنون
که بینی برادرت زار و زبون
تو با احمد و حیدر اندر بهشت
من اندر کف دشمن بدسرشت
تو از باده ی کوثر آکنده جام
من اندر صف کربلا تشنه کام
تو را بانوی جنتی همنفس
مرا ناله ی پرده گی ها وبس
تو می بینی ای شه جنان در جنان
من ازخیل دشمن سنان در سنان
گذر کن دراین پهنه آخر دمی
بر آر از دل مستمندان غمی
به فرزند بین درمن آویخته
به خاک از مژه خون دل ریخته
همی خواهد از من جواز نبرد
نهان کرده تن رابه ساز نبرد
ندانم چه گویم من او را جواب
مرا حیرت است از درنگ وشتاب
فرستم گرش سوی شمشیر تیز
برآرد زمن مرگ او رستخیز
وگر گویم او را بمان مر به جای
ترا غیر ازین بوده فرمان ورای
دریغا کس آسیمه ساری چو من
ندید و نبیند به دهر کهن
پس از مویه شهزاده را پیش خواند
درآغوش مانند جانش نشاند
به رخسار و مویش بمالید دست
بگفت ای مرا بهتر از هر چه هست
شنو تا دراین نامه فرخ پدر
چسان کرده اندرز نامی پسر
نوشته است کای قاسم راد من
جوان خردمند آزاد من
چو دیدی که از کوفیان خیل خیل
روان شد به رزمش به کردار سیل
چو دیدی سنان های افراخته
دلیران رده در رده ساخته
چو دیدی دلیران ویاران اوی
زهر سو پی رزم بنهاده روی
مباد ای پسر سخت جانی کنی
بترسی وبیم از جوانی کنی
به جای پدر جان به قربانش کن
سر خویش را برخی جانش کن
نفرمودت ار جنگ دامانش گیر
رکاب سرافراز یکرانش گیر
بزن بوسه سم تکاورش را
بجنبان دل مهر پرورش را
مگر تازدت از پی کارزار
که سازی سر و جان به راهش نثار
نگارش دراین نامه این است وبس
چنین نغز اندرز ننوشته کس
جز این نیست امروز فرجام تو
برآید زمان دگر کام تو
گراین لحظه نفرستمت سوی جنگ
خدا را بود حکمتی در درنگ
یک اندرز فرموده بابت به من
مراگفته در گوش جان این سخن
به من گفته کای زاده ی فاطمه
به صحرای پر خوف و پر واهمه
چو بگشایدت دست تقدیربار
به فرزند من دخت خودرا سپار
بمان کاین وصیت به جای آورم
سپس هر چه خواهی زمن بگذرم
شنید این چو شهزاده ی نوجوان
بدو گفت کای عم روشن روان
چنین روز کی روز دامادی است
دم غم بود کی گه شادی است
مراماتم ازاین چنین سور به
ز بنگاه عشرت لب گور به
گرازان همه چیره شیران زبون
همه پهنه مانند دریای خون
دل پرده گی ها چو سیماب ناب
ز غریدن کوس در اضطراب
تو تنها و بدخواه چندین هزار
نمانده زیاران یکی نامدار
چسان من نشینم به بزم سرور
چگونه نمایم به پا جشن وسور
همین دم فرستم به میدان رزم
که پیش من آن به زایوان بزم
بدوگفت آن خسرو کم سپاه
که من سر نپیچم ز فرمان شاه
سپارم بتو این زمان دخت خویش
پس آنگه سوی رزم نه پای پیش
بگفت این و بگرفت دست جوان
زمیدان به خرگاه خود شد روان
پسرهای شیر خدا را تمام
به بر خواند فرزند خیرالانام
یکی کرسی عرش مقدار داشت
بیاورد وبالای خرگه گذاشت
برآمد به کرسی چو احمد (ص) به عرش
زمین را ز رخ کرد خورشید فرش
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
سزا ذات حق را ثنا ساز کرد
خداوند و پیغمبران را ستود
به شیر خدا هم نیایش نمود
سپس گوهری رازکان رسول
که هم نام بد با گرامی بتول
به مهر شهادت به قاسم بداد
ازآن مهر شد تازه داماد شاد
به مهر شهادت چو آن عقد بست
از آن عقد عقد دو گیتی گسست
بپوشاند پس بر برادر پسر
زسر تا به پا رخت فرخ پدر
توگفتی شه دین حسن زنده بود
جهان از فروغش فروزنده بود
پس آنگه بدین گونه فرمان نمود
که بر پا نمایند یک خیمه زود
چه خیمه؟ طنابش ز گیسوی حور
به رشک ازشکوهش بهشتی قصور
به داماد بسپرد دست عروس
بدان دو دلش پر دریغ و فسوس
بدان نغز خیمه فرستادشان
خود آمد سوی پهنه دامن کشان
ازآن سوی چو قاسم نوجوان
سوی خیمه شد با همالش روان
گهی دیده بر جفت خود می گشاد
گه از محنت شاه می کرد یاد
زمانی نگه برزمین می فکند
زمانی گرستی به بانگ بلند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۶ - به میدان فرستادن امام علیه السلام قاسم
به شکل کفن کرد رختش به بر
زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه
برو کت خداوند بادا پناه
دریغا که تیغی شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همی رفت داماد و شه میگریست
بدان هردو تن مهر و مه میگریست
چو آمد دمان سوی آوردگاه
تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه
یکی خردسال از نژاد علی
فکند از پی رزم اسب یلی
که در سوکش این سالخورد آسمان
بگرید همی تا بپاید زمان
خروشید کای بد سکالان دین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم قاسم آن صفدر نامور
قسیم جهیم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش وتاب من است
نیا مصطفی (ص) مام بابم بتول
که زهرا همی خواند او را رسول
همین شه او را نباشد کسی
بکشتید یاران او را بسی
خداوند دین است و عم من است
به دیدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان برج یلی
منم پر گهر دست و تیغ علی
به مردان شیر اوژن تیغ زن
دهد مژده ی مرگ شمشیرمن
کنونم که از سیزده بیش سال
نرفته است رای مردم بد سکال
به گهواره فریلان داشتم
برو بازوی پر دلان داشتم
مرالب چو زاینده از شیر شست
دلم رزم و سر پنجه شمشیر جست
بلند آسمان زیر دست من است
اجل پیرو تیر شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
برای همین است جانم به تن
اگر بر کنند از تنم زنده پوست
نتابم سراز عهد وپیمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان او نمرد
به نرد و فا هر که جان باخت برد
به لشگر گر ایدون تنی هست مرد
نهد پای مردی به دشت نبرد
بسی گفت زینسان و از آن سپاه
نیامد تنی پیش او رزمخواه
چو نوباوه ی مجتبی آن بدید
به سالار لشگر خروشی کشید
که ای زاده ی سعد بد روزگار
همانا نترسی ز پروردگار
ندانی تو ای پست با خشم و کین
که فرموده پیغمبر راستین
حسین است جان تن روشنم
زجان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد ترا استوار
گزین گفت پیغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفی (ص)
پسندی چرا کین و جور و جفا
مریز اینهمه خون آل رسول (ص)
مکش بیش ازین زاده گان بتول (ص)
بسی ظلم کردی و کین توختی
دل شاه دنیا و دین سوختی
گه آن نیامد دگر کز گناه
پشیمان شوی عذر خواهی ز شاه
عمر از سپاه خود آواز داد
که ای نوجوان ستوده نژاد
گه آن نیامد که دیگر شما
پذیرید فرمان سالار ما
ازین جنگجویی پشیمان شوید
به جان وتن خویش رحم آورید
به دنیا درون کامرانی کنید
به آسوده گی زندگانی کنید
بدو گفت شهزاده کاهریمنت
چو جان جای کرده ست اندر تنت
که از راه دین روی برکاشتی
بریدی ز حق رشته ی آشتی
برآنی که مردن برای تو نیست
همی جاودانه ببایدت زیست
ندانی جز اندک نمانی که مرگ
ز شاخ جهان ریزدت بار و برگ
بگو با من از راستی رخ متاب
بدین باره ی خویش دادستی آب؟
بگفتا بلی داده ام چند بار
دهم نیز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا می پسندد خدای
که، سیراب باشد ترا چارپای
سپارند جان زاده گان بتول (ص)
زلب تشنگی شرم داراز رسول (ص)
مراین خردسالان شیرین زبان
که از تشنگی می سپارند جان
چنان آمد ازین خردسالان گناه
که باید شد از تشنه کامی تباه
اگر کافری گوسفندی کشد
دهد آب و پس تیغ بروی کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفی (ص)
بری سر زهی کافر پر جفا
بیندیش از خشم پروردگار
وزان تشنه گی های روز شمار
زگفتار شهزاده ی کامیاب
ز مژگان همی ریخت ازدیده آب
فرو برده درخویش از شرم سر
نداد ایچ پاسخ بدان نامور
وزان پس چنین گفت با مردمان
همانا که این ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرزند راد
حسین از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز یاران آن شهریار
نمانده تنی زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ این نوجوان
نموده تنی زنده در روزگار
وز آنسو چو شهزاده زان پر زکین
ندید ایچ پاسخ بشد خشمگین
کشید از میان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ی شعله بار
بزد اسب وشد حمله ور بر سپاه
تو گفتی که حیدر شده رزمخواه
همان تیغ او سر گرایی گرفت
بداندیش را ترک سایی گرفت
به هر جا که رخشان پرند آختی
جهان از سواران بپرداختی
چو دریای تیغش برآمد به موج
سپاهی در آن غرق شد فوج فوج
زبس کشته افکند در کارزار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
پراکنده کرد آن سپه یکسره
صف میمنه ریخت بر میسره
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۸ - کشته شدن ازرق شامی به دست شاهزاده ی گرامی
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۹ - رفتن شاهزاده قاسم به خیمه گاه به وداع مادر و عروس خود
بزد بوسه داماد بردست شاه
به زاری سوی خیمه پیمود راه
درخشنده خورشید گیتی فروز
به پرده سرا نارسیده هنوز
از آن بر کشیده سرادق به گوش
رسیدش ز غمدیده مادر خروش
که میگفت ای سرو باغ حسن
سرور دل و جان ناشاد من
شه یثربی را برادر پسر
یتیم جوان یادگار از پدر
ندانم چه پیش آمد از دشمنت؟
چه آمد ز پیگار اهریمنت
شدی زنده زایدر بر رزمساز؟
ندانم که آیی برم زنده باز
و یا کشته بینم تورا در نبرد
بگریم به مرگ تو با داغ و درد
اگر زنده ای پس چرا سوی من
نیایی که بینی دمی روی من
کنارم شود از برت کامجوی
لب من شود با لبت راز گوی
بچینم گل خرمی از رخت
شود پر شکر کامم از پاسخت
به جنگ سپه تشنه لب تاختی
در آن دم که بازو برافراختی
ندانم ز آب آمدی کامیاب
ویا ز آبگون دشنه خوردی توآب
سوی خیمه بگذر ز آوردگاه
شنو ناله ی نه پرده ی آبنوس
چو شهزاده بشنید افغان مام
به سوی سراپرده بگذاشت گام
به پیشش دویدند مام و عروس
یکی با فغان و یکی با فسوس
یکی بی شکیب و یکی بیقرار
یکی مویه ساز و یکی اشکبار
چو شهزاده آن هر دو را بنگریست
به کردار ایشان زمانی گریست
شکیبایی از اندهشان بداد
وزان خیمه رخ سوی میدان نهاد
برون از در خیمه ننهاده گام
که بگرفت دامانش دخت امام
همی رفت با او خروشان به راه
همی برکشید از دل خسته آه
چو از پرده بی پرده آمدعروس
خروش آمد از پرده ی آبنوس
بدو گفت کای راحت جان من
پرستار و جفت ونگهبان من
چنین بی کسم چند خواهی همی
زدوری روانم چه کاهی همی
سرافراز داماد فرخنده شاه
کجا می خرامی از این حجله گاه
مخواه ای پسر عم که بی تو مرا
شود حجله ی سور ماتم سرا
منه رخ سوی خنجر آبدار
مکن نازنین پنجه از خون نگار
به جان حسن (ع) ای پسر عم مرو
ز نزدیک دلدار همدم مرو
خدا را مکن دورم ا زخویشتن
مبر همره خود روانم زتن
مرا از غم خویش دلخون مخواه
مکن روی بختم چو مویت سیاه
گمانم تو را شوق دیدار حور
به باغ جنان رامش و جشن وسور
زسرآنچنان برده آرام و هوش
کت این زاری من نیاید به گوش
چو داماد آن ناله از نو عروس
نیوشید گفتش به آه و فسوس
که ای ناز پرور نهال دلم
میافزا دگر بر ملال دلم
به یزدان که رخسار حور جنان
بود بی توام روی اهریمنان
بهشت از بجویم بهشتم تویی
نگارین حورا سرشتم تویی
من و رامش حور خلد –این مباد
که گردم به دیدار کس جز تو شاد
دریغا که با تو نبودم دمی
نبردم به دیدارت کس از دل غمی
نگفتم به تو راز پنهان خویش
گرفتم ره مرگ ناکام پیش
تو ای بانوی جنتی بانوان
شنو راز عم زاده ی ناتوان
چو من کشته گشتم در آوردگاه
تنم را بیاورد زی خیمه شاه
تو زنهار از پرده بیرون میا
پریشیده مو چهره پر خون میا
به مرگ من آوا مگردان بلند
گره باز منما ز مشگین کمند
زدشمن رخ وموی خودکن نهان
مرادل مرنجان به دیگر جهان
شکیبایی از ماتمم پیش گیر
مکان درسراپرده خویش گیر
وگر غم بگیرد عنانت زدست
بکن گریه آهسته و ناله پست
من اینک برفتم تو پاینده مان
شکیبا کنادت خدای جهان
بگفت این و چون جان ز جسم عروس
برفت آن سرافراز با صد فسوس
نشست از بر باره ی باد پای
به پیگار دشمن درآمد ز جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۰ - رفتن ح – باردیگر به میدان
دو زلف ازکمندش دلاویزتر
خود از تیغ برنده خون ریزتر
جمال رسول ازرخش رونمای
به خفتانش در جان شیر خدای
نمی داشتی باره را گر عنان
بجستی ز ترک سر دشمنان
چنان سود بر دسته ی تیغ دست
چنان جنگ را آستین بر شکست
چنان بر دو ابرو بیافکند چین
چنان زد به کوفی سپه خشمگین
که سالار لشکر دل از جان برید
تو گفتی اجل را برابر بدید
بلرزید ازو پیکر کوهسار
زمین گشت جنبنده سیماب وار
زمین را چو انباشت ازکشتگان
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
به سوی علمدار بد خواه تاخت
سبک تیغ و بازوی مردی فراخت
که سازد درفش سپهبد نگون
کشد پیکر نابکارش به خون
سپاه از سوار و پیاده دمان
گرفتند گردش به تیر و کمان
سبک در یکی حمله شیر نبرد
از آنان بیفکند هشتاد مرد
نه اندیشه بودش ز تیر وسنان
نه بیمی ز بسیاری دشمنان
به قلب سپه زو درآمد شکست
بسی مردافکند و بس باره جست
به ناگاه از تیر باران سخت
بشد باره اش پست و برگشت بخت
پیاده چو شهزاده قاسم بماند
به پهلوی او کافری نیزه راند
که بودی زنازاده از باب و مام
شبث پورسعد بداختر به نام
همان نیزه کار جوان را بساخت
دو اسبه اجل برسر او بتاخت
چو دیدندش افتاده ازکار جنگ
گرفتند گردش سپه بی درنگ
یکی زد به تیرش دگر یک به تیغ
یکی با زدوده سنان ای دریغ
یکی نیش خنجر زدش بی درنگ
یکی زد به زوبین یکی زد به سنگ
زپای اندر افتاد سرو جوان
ز هر حلقه ی جوشنش خون روان
نهاد آن رخ پاک بر خاک و زار
خروشید کای عم دشمن شکار
به ناکام ازین دامگاه فنا
روانم سوی بارگاه بقا
بیا تا نرفته است جان از برم
که بار دگر بر رخت بنگرم
چو بشنید بانگ برادر پسر
که او را همی زار خواند به سر
چو دریای موج او برآمد به جوش
بزد بر سپه خویش را پر خروش
به دست اندر آتشفشان ذوالفقار
زهر جوهرش دوزخی شعله بار
بدان پره ی لشگر از هم گسیخت
از ایشان بسی کشت و بر دشت ریخت
چو نزدیک داماد فرخ رسید
به خونش تن نازنین خفته دید
نشسته به سینه یکی کافرش
همی خواست کزتن ببرد سرش
یکی بد عمر نام آن بدسرشت
که نفرین رسادا بدان نام زشت
برآهیخت شمشیر وزد نعره سخت
که برخیز از اینجای ای تیره بخت
سپر کرد دژخیم دست پلید
به تیغ شه از پیکرش بگسلید
بیفتاد از بیم برخاک پست
سوی لشکر افکند ببریده دست
خروشید کای دوده ی نامور
مرا کشت فرزند خیرالبشر
بکوشید در کینه جستن دلیر
برون آوریدم ز چنگال شیر
سپه سوی شاه پیمبر (ص) شکوه
به جنبش در آمد زگروها گروه
شهنشاه تیغ پدر برفراخت
بکشت آن تن وبر سواران بتاخت
همی بود با کوفیان گرم جنگ
زخون پهنه می کرد یاقوت رنگ
که آمد یکی ناله در گوش او
ز داماد افتاده بیتوش او
که ای عم ز پیگار بردار دست
که نعل سمند استخوانم شکست
ازین جنگ جستن به یکباره گی
شدم پایمال از سم باره گی
شهنشه سوی کشته برداشت گام
فرود آمد از اسب خیرالانام
بدیدش رها گشته زین دامگاه
به فردوس بر جسته آرامگاه
گشاده سوی ذروه ی عرش پر
روانش روان گشته سوی پدر
زهم بگسلیده تنش بند بند
شده پیکرش پایمال سمند
بیامد سرش را به زانو نهاد
رخ ناز پرورد بر رو نهاد
لب خود به پر خون لبانش بسود
به رخ بر زدیده روان کرد رود
همی گفت کای کشته داماد من
شکیب دل و جان ناشاد من
عقاب قوی پنجه باز دمان
گل تازه بشکفته سرو جوان
سلیل پیمبر نبیره ی علی
شکوه مهی فرو برز یلی
برنازک از تیغ کین چاک چاک
رخ پاک بنهفته در خون و خاک
گرانست برعمت ای تیز جنگ
که خواهی ازو یاوری روز جنگ
نیاید به یاری ویا آیدت
نیارد که از رنج برهاندنت
جوانا – گلا – نونهالا –مها
به خردی ز راز جان آگها
به دنیادرون زیر چرخ کبود
نکوتر زتو نوجوانی نبود
که برکند سرو سهی رازباغ؟
که خاموش کرد این فروزان چراغ؟
که کرد این بنای دلیری خراب؟
که افکند در پنجه ی شیر تاب؟
که بنهاد این داغ بر جان من؟
نترسید از آه سوزان من؟
بگفت این و بگرفت در پیش زین
تن پاک شهزاده ی نازنین
به سوی سراپرده آورد باز
خروشید کای بانوان حجاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۲ - ذکر شهادت شاهزاده احمد بن حسن علیه السلام
که شهزاده ی راد و هشیار بود
به دین و به دانش پدر وار بود
ده وشش گذشته بدو سالیان
پی خدمت عم کمر بر میان
پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه
بیامد بگفت ای شه دین پناه
مراهم بده رخصت کار زار
کزین نابکاران برآرم دمار
به پایت فشانم سرو جان خویش
بپیوندم آنگه به یاران خویش
شهنشه بدو گفت ازمن مخواه
که بفرستمت سوی این رزمگاه
تو از رفته گان یادگار منی
شکیب دل بی قرار منی
برشاه بس لایه بسیار کرد
که راضیش بر اذن پیگار کرد
نخستین جوان رفت سوی حرم
پس آنگه به میدان کین زد علم
رجز خواند وبردشمنان حمله کرد
در آن حمله افکند هشتاد مرد
از آن پس همی خواست کز رزمگاه
بیاید ببوسد سم اسب شاه
گرفتند گردش سواران جنگ
گشادند بازو به تیغ و خدنگ
جوان بار دیگر بدیشان بتاخت
سبک دست و تیغ دلیری فراخت
همی بر خروشید و زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
زهم رشته ی عمر مردان گسیخت
به خون برادر بسی خون بریخت
نه بیم از سنان سوارانش بود
نه باکی ز خنجر گذارانش بود
به شمشیر از آن فرقه ی نابکار
بیفکند پنجاه تن نامدار
بیامد بر عم فرخنده نام
بدو گفت کای سبط خیر الانام
مراتشنگی برده از کار سخت
بدانسان که لرزم چو شاخ درخت
رسد گر یکی قطره آبم به کام
سپه را به هم در نوردم تمام
شهنشه به رویش همی بنگریست
نبودش چو آبی چو باران گریست
بدو گفت از تشنه کامی شکیب
بورز و نگه دار پا در رکیب
برو سوی میدان که شوی بتول
دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)
ببوسید فرخ جوان دست شاه
دگر بار و آمد سوی رزمگاه
بزد خویش را برسپاه گشن
بیفکند زا گمرهان شصت تن
زبس بر تنش زخم کاری رسید
نگون ز اسب شد از جهان پا کشید
شهنشاه زی پهنه یکران بماند
بسی کشت و آن کشته را برنشاند
بیاورد و بنهاد در خیمه گاه
دریغ از چنان نامور پور شاه
جوانان بسی کشتی ای روزگار
به رخ هر یکی چون شکفته بهار
خردمند آن کز تو بر تافت روی
به دل نامدش از تو هیچ آرزو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۳ - مبارزت حسن و زید عمرو – پسران ح امام حسن
پس از احمد (ص) آن پور فخر زمن
سه فرزند فرزانه بودش حسن (ع)
یکی نام فرخ پدر داشتی
سر نیزه از چرخ بگذاشتی
دگر زید و عمرو آن دو زیبا جوان
که بودند هر یک چو سرو روان
یکایک به میدان کین در شدند
به کوفی سپه حمله آور شدند
بکشتند بسیار و زخم فزون
بدیدند و خفتند در خاک و خون
ولی جان ندادند د کارزار
بماندند تا کشته شد شهریار
سپه جانب کوفه بردندشان
به سالار آنجا سپردندشان
زآل حسن (ع) چون جهان شد تهی
برفتند سوی سرای بهی
علی زاده گان را گه رزم شد
به جان باختن عزمشان جزن شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۴ - مبارزت ابوبکر و عمرو و محمد فرزندان امیر المومنین علیه السلام
به چرخ ولایت همه ماه نو
روانشان به مهر حسینی گرو
به مردی همه نامور چون پدر
بلی آید از شیر نر شیر نر
نخستین ابوبکر ناورد خواه
روان شد به میدان به فرمان شاه
رجز خواند و زد خویش را برسپاه
هیاهو در افکند در رزمگاه
بلرزید از هیبتش دشت کین
پر ازگرد شد چشم چرخ برین
درآن گیر و دار آن سوار نبرد
بکشت از سپه پنجه و پنج مرد
به ناگه دوتن سوی او تاختند
به شمشیر کین کار او ساختند
یکی زان دو را زجر بن بدر نام
که بد گوهرش از نژاد حرام
دگر بود عبداللهش نام زشت
که بادش عذاب خدا سرنوشت
چو بوبکر شد زین سپنجی سرای
عمر شد در آن پهنه رزم آزمای
دو تن مرد پر حیلت و مکر را
که خود کشته بودند بوبکر را
بکشت و گروهی دگر بی شمار
بیفکند در پهنه ی کارزار
به انجام، زی دار باقی شتافت
ز دیدار فرخ پدر کام یافت
پس از وی جوانی محمد به نام
که بودیش دیدار ماه تمام
به بالا چو آزاد سروی نهان
ازو شادمان مرتضی را روان
بجست اذن از شاه و شدسوی جنگ
زمین را به بدخواه دین کردتنگ
یکی رزم مردانه ی هولناک
پدید آمد ازوی در آن گرم خاک
که چشم فلک اندر آن خیره گشت
پر از کشته شد سربسر روی دشت
بیافکند زان گمرهان پنج صد
که بودند هر به نیروی دد
پس آنهم به گلزار مینو چمید
برباب خود مرتضی آرمید
از آن پس به امر شه هر دوکون
به جنگ اندر آمد برادرش عون
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۵ - مبارزت و شهادت عون ابن علی علیه السلام
به رخسار مانند تابنده ماه
دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه
چو افکند یکران به دشت ستیز
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
دم تیغ و همچو باد خزان
همی ریخت سرها چو برگ رزان
فزون کشت زان فرقه ی نابکار
پس آمد سوی شاه درکارزار
اگر بود آبی نرفتی دریغ
همه بهره ی ما بود آب تیغ
روان گشت باردگر عون راد
به کین بازوی حیدری برگشاد
بسان سر که از پیکر افکند پست
بسی صف که بر یکدگر بر شکست
هوا پر ز افغان و فریاد شد
زمین پر سرو ترک فولاد شد
چو زانگونه سالار لشکر بدید
یکی نعره ی خشمگین برکشید
که درپهنه ای مردم نابکار
چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟
وز آن پس به حجربن احجار گفت
که ای رزمجو گرد بایال و سفت
هزاری دو از نامداران مرد
ببر با خود ایدر به د شت نبرد
سراین جوان را به نزد من آر
که بخشمت سیم و زر بی شمار
دمان حجر بد گوهر و آن سپاه
فکندند توسن سوی رزمگاه
از ایشان نیامد به شهزاده بیم
همی شد سوار و سمندش دونیم
پراکنده کرد آن همه مرد را
خود از یادشان برد ناورد را
یکی بد گهر مرد صالح به نام
به پیگار شهزاده برداشت گام
زگرد ره آن شهسوار جهان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
که نوک سنان از پس گردنش
برون رفت و جان هم زتاری تنش
چو این دید بدر ابن سیار تفت
خروشان به میدان شهزاده رفت
به کین برادرش بر وی بتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه
بیفکند بر خاک آوردگاه
به ناگه پی قتل آن بی قرین
برون خالد طلحه جست از کمین
بزد تیغ وافتاد از زین جوان
بیفتی زپا ای بلند آسمان
شهنشه خروشان بیامد برش
بیاورد زی خیمه گه پیکرش
به سر داده گان دگر یار کرد
بدو مویه و گریه بسیار کرد
چو پیگار عون اندر آمد به بن
ز عباس و اخوانش رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۷ - اندرز دادن جناب ح عباس علیه السلام برادران خودرا
سه فرخ برادرش را پیش خواند
درآن روز و اندر برخود نشاند
بگفت ای دلیران فرخنده نام
برادر مرا هر سه از باب و مام
ببینید کامروز باشد چه روز
چه فتنه است این فتنه ی عقل سوز
پی چیست این کینه و جوش و جنگ
به سالار دین از چه شد کار تنگ
چنین روز در پرده ی روزگار
نهان بود و اکنون نمود آشکار
چنین روز را داد ازین پیشتر
پیمبر (ص) به فرخ پدرمان خبر
دراین روز یزدان پی جنگ و خون
کند دشمن و دوست را آزمون
کند آشکارا به خلق جهان
که بر راه حق رفت بایدچسان
چسان دست مردی برافراشتند
زمین را زکشته بیانباشتند
پس آنگه به مردی سپردند جان
نشستند در قرب حق جاودان
نمانده دراین پهنه ی جانگزای
زیاران سلطان دین کس به جای
شد از دوستان کشته هفتادمرد
که شان درزمانه نبد هم نبرد
هم از هاشمی زاده گان بر به خاک
بیفتاد بس اختر تابناک
که در مرگ یک رسول امین (ص)
سیه پوش باشد به خلد برین
ازآن جمله مردان فریادرس
هم ایدون به جاجز شما نیست کس
سرآمد ز یاران چو پاینده گی
حرام است بر ما دگر زنده گی
روا هست ما زنده مانیم و شاه
رود یک تنه سوی آوردگاه
برای همین کرد شوی بتول(ع)
به جفتی گزین مام ما را، رسول
که ما در ره پاک فرزند او
همان نور چشم و جگربند او
درین سخت هنگامه بازیم جان
بلند آوریم افسر دودمان
برای همین کار ام البنین
فرستاد ما را در این سرزمین
مخواهد او را به روز شمار
بر پاکدخت نبی شرمسار
سرو جان فدای برادر کنید
مرا سرخ رو نزد حیدر کنید
چه خویش وبرادر همه کشته گشت
اجل نامه ی عمرشان درنوشت
نه فرزند دلبند دارید نیز
کهبا وی نبینید از غم ستیز
به گیتی درون از چه مانید شاد
کسی را چنین زندگانی مباد
هراس ازدل خود به یک سو کنید
به کاراندر اندیشه نیکو کنید
پس آنگاه پاسخ ببندید کار
به من راز دل را کنید آشکار
بگفتند کای مهتر نامور
به زنهار یزدان و جان پدر
جز این آرزویی نداریم ما
که درپای شه جان سپاریم ما
همه شاه را کهترین بنده ایم
روان ها به مهروی آکنده ایم
تو از شه بگیر اذن پیگارما
پس آنگاه بنگر به کردار ما
برآریم از جان دشمن فغان
پس آنگه به جانان سپاریم جان
چو گفتار ایشان برادر شنید
بشد شادمان و چو گل بشکفید
به گفتار نیکو بسی کرد یاد
بسی برسر و چهر شان بوسه داد
روان شد سوی شاه وبا خویشتن
ببرد آن سه تن شیر شمشیر زن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۸ - آوردن ح – ابو الفضل علیه السلام برادران خود را به سوی امام علیه السلام
بگفت ای خداوند دنیا ودین
جگر گوشه ی سیّدا لمرسلین(ص)
گرآید پذیرفته در پیشگاه
سه قربانی آورده ام بهر شاه
اگر خار اگر گل زباغ تواند
فروغی ز روشن چراغ تواند
برآور زجان باختن کامشان
بنه منتی بردل مامشان
بدیشان بده رخصت کارزار
مرا کن دل آسوده ای شهریار
شهنشه چو گفت برادر شنید
زمانی خمش گشت ودم درکشید
به زیر آمد از باره ی راهوار
دمی تنگ بگرفتشان در کنار
بمویید زار و بنالید سخت
ببارید خون از مژه لخت لخت
چو لختی بمویید آن سرفراز
به پیگار داد آن مهان را جواز
نخستین از آن نامداران داد
درجنگ فرخنده عثمان گشاد
به دشمن کشتی اندر افکند اسب
سوی پهنه آمد چو آذر گشسب
بدان لشکر گشن آواز داد
که ای بدگهر قوم ناپاکزاد
گزین بچه ی شیر یزدان منم
دلیر و سرافراز عثمان منم
حسین است فرخ برادر مرا
امام و خداوند و رهبر مرا
شهنشاه آزاده گان است او
سرهاشمی زاده گان است او
سرور دل و جان خیرالنسا است
بهین یادگار رسول خداست
من آن شاه دین را یکی بنده ام
به مهرش دل و جان برآکنده ام
عدو را دم تیغ من مرگ بس
کفن – بهر او جوشن و برگ بس
به شست اندرم ناوک چاربر
زفولاد و خارا نماید گذر
سنانم چو مهر سلیمان ز دیو
ز جان دلیران برآرد غریو
به میدان اگر بی درنگ آمدم
به شوق شهادت به جنگ آمدم
نترسم اگر مرگم آید به پیش
که من زندگی جویم ازمرگ خویش
هرآنکس که از جان خود گشته سیر
بیاید سوی چنگ و دندان شیر
بدیدند چون فرو عزمش سپاه
نیامد به سویش تنی رزمخواه
دلاور چو این دید بازو فراشت
بزد آسب ورو سوی لشگرگذاشت
بکشت وبیفکندو از زین ربود
بسی نامداران با کبر وخود
فتاده در آن لشگر بی شمر
چو آتش که افتد به نیزار در
به هر سو که تیغش شرر برفروخت
تن خصم همچون خس وخارسوخت
بد اندیش خولی زکین ناگهان
به سویش خدنگی گشاد ازکمان
چو آن تیر پران رها شد ز شست
به پیشانی تابناکش نشست
بدان تیر گردید در خاک و خون
تن نازنینش زرین واژگون
چو زان آگهی ناوک انداز یافت
به خون ریزی صید بسمل شتافت
سر پاکش ازتن به خنجر برید
جگر گاه شیر خدا را درید
جوان را سر پاک چون شد جدای
بلرزید بر خویش عرش خدای
چو جعفر برادرش را کشته دید
بزد دست واز غم گریبان درید
برآمد خروشان چو دریای نیل
به زین یکی باره چون زنده پیل
یکی نیزه ی جانشکارش به چنگ
چو شیر خدا تاخت دردشت جنگ
خروشید کای لشکر بی حیا
به کین با خدا وشه انبیا
منم پور حیدر شه تاجدار
بود نام من جعفر کامگار
چو همسنگ عم بلند اخترم
از آن خوانده شیر خدا جعفرم
زسر پنجه ی شاه خیبرگشای
منم خرد انگشت رزم آزمای
حسین (ع) علی پیشوای من است
به سوی خدا رهنمای من است
به مهرش سرو جان ندارم دریغ
به جان می خرم در رهش زخم تیغ
ستایش به بازوی زور آورم
همین بس که از دوده ی حیدرم
بگفت این و زد بر صف کافران
رکاب سبک پوی او شد گران
سمندش چو دردشت کین پویه کرد
زمین بهر سکان خود مویه کرد
بلرزید چرخ و بتوفید دشت
غو خاکیان ز آسمان در گذشت
ز خون شد زمین همچو دریای آب
سرکافران اندر آن چون حباب
زبس سر بیفکند و پیکر بخست
نماندش به تن تاب و نیرو به دست
تبهکار دونی به ناگه زکین
ددی را به میدان بجست از کمین
کمان را به زه کرد و از روی خشم
یکی تیر شهزاده را زد به چشم
بدان ناوک از زین نگونسار گشت
به شه داد جان وز جهان در گذشت
به خون بردار سوی کارزار
شتابید عبدالله نامدار
دل از مرگ عثمان و جعفر دژم
شد از بهر کین دست و تیغش علم
بیفکند چندان به خاک اسب و مرد
که پر کشته گردید دشت نبرد
چو لختی بدان گونه پیگار ساخت
دو اسبه اجل بر سر او بتاخت
به یک ضربت هانی ابن شبیب
برون کرد ناکام پا از رکیب
ازین خاکدان فنا رخ بتافت
به فردوس نزد شهیدان شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او