عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به گلشن رفتم و بی رویت آغاز جنون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از سر کوی تو با صد حسرت ای گل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
نسیم صبح پیامی رساند در گوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام
یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام
پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام
سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام
داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام
در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام
یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام
پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام
سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام
داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام
در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمیسازد ز ما اندیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۶
سیر پرشور و چشم لاغر و پشت خمی دارم
درین وادی فراوان درد و بی پایان غمی دارم
پریشان خاطرم امروز گویا ماتمی دارم
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگهدارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
مرا افگنده بر خاک مذلت پله هستی
بلندی های بیجا کشکشان آورد در پستی
به گرد خویشتن می گردم و می گویم از مستی
دو عالم آرزو در سینه دارم از تهیدستی
بیابان در بیابان کشت ابر بی نمی دارم
دل لبریز دارم چون جرس از ناله و افغان
چو گل افتاده در پیراهن من چاک تا دامان
به گوشم هر دم آید این ندا از طره جانان
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
فلک دیوار پستم را کجا از پای بنشاند
ازین کردار خود را تا قیامت رنجه گرداند
نسیم از جای کوه قاف را برکنده نتواند
به من سیل حوادث می کند تندی نمی داند
که من در سخت جانی ها بنای محکمی دارم
ز من امروز چون بلبل دل آزاری نمی آید
برون از خانه من غیرهمواری نمی آید
درین گلزار از دستم به جز زاری نمی آید
نسیم صبحم از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
اگر گل در زمین جان نشانم خار می روید
نهال سبزه کارم نیش از گلزار می روید
مرا از سینه مو همچون زبان مار می روید
به جای جوهر از آئینه ام زنگار می روید
گوارا باد عیشم خوش بهاری خرمی دارم
به گردون تیر آه خستگان سازد اثر صایب
برآید احتیاج سیدا از چشم تر صایب
چو شبنم گشته ام از مهر او صاحبنظر صایب
ز راز آسمانها چون نباشم باخبر صایب
که من از کاسه زانوی خود جام جمی دارم
درین وادی فراوان درد و بی پایان غمی دارم
پریشان خاطرم امروز گویا ماتمی دارم
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگهدارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
مرا افگنده بر خاک مذلت پله هستی
بلندی های بیجا کشکشان آورد در پستی
به گرد خویشتن می گردم و می گویم از مستی
دو عالم آرزو در سینه دارم از تهیدستی
بیابان در بیابان کشت ابر بی نمی دارم
دل لبریز دارم چون جرس از ناله و افغان
چو گل افتاده در پیراهن من چاک تا دامان
به گوشم هر دم آید این ندا از طره جانان
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
فلک دیوار پستم را کجا از پای بنشاند
ازین کردار خود را تا قیامت رنجه گرداند
نسیم از جای کوه قاف را برکنده نتواند
به من سیل حوادث می کند تندی نمی داند
که من در سخت جانی ها بنای محکمی دارم
ز من امروز چون بلبل دل آزاری نمی آید
برون از خانه من غیرهمواری نمی آید
درین گلزار از دستم به جز زاری نمی آید
نسیم صبحم از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
اگر گل در زمین جان نشانم خار می روید
نهال سبزه کارم نیش از گلزار می روید
مرا از سینه مو همچون زبان مار می روید
به جای جوهر از آئینه ام زنگار می روید
گوارا باد عیشم خوش بهاری خرمی دارم
به گردون تیر آه خستگان سازد اثر صایب
برآید احتیاج سیدا از چشم تر صایب
چو شبنم گشته ام از مهر او صاحبنظر صایب
ز راز آسمانها چون نباشم باخبر صایب
که من از کاسه زانوی خود جام جمی دارم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۴
دیده را عمری به مردم آشنا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱ - سر تراش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۸ - صراف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۸ - قماری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۷ - خس کش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۸ - توقوم دوز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست