عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
بیم و امید در دل اهل جهان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
با قرب یار رشته جان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است
گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است
آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است
تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است
گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است
آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است
تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
این گردباد نیست که بالا گرفته است
از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است
این ساغری که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صید حرم تر نمی کند
صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمی زند
موجی که خو به شورش دریا گرفته است
از گریه زندگانی من تلخ گشته است
آب گهر طبیعت دریا گرفته است
این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که یار را به نگه صید کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است
بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست
بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمی کند
این آتشی که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ریگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است
این ساغری که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صید حرم تر نمی کند
صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمی زند
موجی که خو به شورش دریا گرفته است
از گریه زندگانی من تلخ گشته است
آب گهر طبیعت دریا گرفته است
این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که یار را به نگه صید کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است
بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست
بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمی کند
این آتشی که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ریگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
عشقم هنوز جای به گلخن نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل
گوهر کسی به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غیور بال پریدن نداده است
فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
یک دل به من نما که ز دمسردی فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختی ایام داده ایم
در زیر سنگ، سه چنین تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصویر در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟
آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل
گوهر کسی به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غیور بال پریدن نداده است
فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
یک دل به من نما که ز دمسردی فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختی ایام داده ایم
در زیر سنگ، سه چنین تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصویر در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟
آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
دل را ز کینه هر که سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
شیرازه طرب خط پیمانه بوده است
سیلاب عقل، گریه مستانه بوده است
از بند گشت شورش مجنون یکی هزار
زنجیر تازیانه دیوانه بوده است
امروز کرده اند جدا خانه کفر و دین
زین پیش اگر نه، کعبه صنمخانه بوده است
امروز حسن و عشق جدایند، اگر نه شمع
یک مصرع از سفینه پرواز بوده است
با دامن گشاده صحرا چه می کند
هر سبزه ای که در گره دانه بوده است
صائب غبار خط معموره چون شود؟
جغدی که خال چهره ویرانه بوده است
سیلاب عقل، گریه مستانه بوده است
از بند گشت شورش مجنون یکی هزار
زنجیر تازیانه دیوانه بوده است
امروز کرده اند جدا خانه کفر و دین
زین پیش اگر نه، کعبه صنمخانه بوده است
امروز حسن و عشق جدایند، اگر نه شمع
یک مصرع از سفینه پرواز بوده است
با دامن گشاده صحرا چه می کند
هر سبزه ای که در گره دانه بوده است
صائب غبار خط معموره چون شود؟
جغدی که خال چهره ویرانه بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
هر کس بیاض گردن او را ندیده است
افسانه ای ز صبح قیامت شنیده است
آفاق محو قد قیامت خرام اوست
این مصرع بلند به عالم دویده است
آب حیات، خشک بود در مذاق او
هر کس به مستی آن لب میگون مکیده است
جز سبز تلخ من که برآورده است خط
تیغ سیاه تاب به جوهر که دیده است
خونی که مشک گشت دلش می شود سیاه
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
صائب ز برگریز برد فیض نوبهار
چون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است
افسانه ای ز صبح قیامت شنیده است
آفاق محو قد قیامت خرام اوست
این مصرع بلند به عالم دویده است
آب حیات، خشک بود در مذاق او
هر کس به مستی آن لب میگون مکیده است
جز سبز تلخ من که برآورده است خط
تیغ سیاه تاب به جوهر که دیده است
خونی که مشک گشت دلش می شود سیاه
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
صائب ز برگریز برد فیض نوبهار
چون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
تا در ترددست نفس، جان روانه است
بر باد پای عمر، نفس تازیانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشیانه است
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است
آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ
پای به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن
بر توسنی که موج نفس تازیانه است
حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم
بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است
زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روی شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمری گل از نفس بیغمانه است
دل می برد به چین جبین دلربای من
این صید پیشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلی که پای ادب در میانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز
خورشید را ز چهره زرین خزانه است
روی زمین ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است
آبی که زندگانی جاوید می دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد
در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است
صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم
چون کعبه قتلگاه من این آستانه است
بر باد پای عمر، نفس تازیانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشیانه است
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است
آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ
پای به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن
بر توسنی که موج نفس تازیانه است
حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم
بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است
زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روی شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمری گل از نفس بیغمانه است
دل می برد به چین جبین دلربای من
این صید پیشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلی که پای ادب در میانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز
خورشید را ز چهره زرین خزانه است
روی زمین ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است
آبی که زندگانی جاوید می دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد
در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است
صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم
چون کعبه قتلگاه من این آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
گنجینه جواهر ما پاک گوهری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
رویی کز او دلی نگشاید ندیدنی است
حرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی است
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم عالم ندیدنی است
ز ابنای روزگار، تغافل غنیمت است
یوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسید
کاین ره به پای قطع تعلق بریدنی است
تا در لحد شود گل بی خار بسترت
دامن ز خارزار علایق کشیدنی است
در گلشنی که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چیدنی است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوی
در زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی است
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی است
صائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیب
از عندلیب وصف گلستان شنیدنی است
حرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی است
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم عالم ندیدنی است
ز ابنای روزگار، تغافل غنیمت است
یوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسید
کاین ره به پای قطع تعلق بریدنی است
تا در لحد شود گل بی خار بسترت
دامن ز خارزار علایق کشیدنی است
در گلشنی که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چیدنی است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوی
در زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی است
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی است
صائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیب
از عندلیب وصف گلستان شنیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
رزق دهن تیغ بود هر گلو که هست
قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست
نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت
بازیچه محیط شود هر کدو که هست
واصل به بحر می شود این جویبارها
در پای خم شکسته شود هر سبو که هست
چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی
آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست
چندان که می برند فرورفتگان به خاک
یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست
از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود
گردآوری اگر کنی این آبرو که هست
ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم
پیوسته تازه روی بود این وضو که هست
چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند
ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست
صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب
ما را بس است این دل بی آرزو که هست
قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست
نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت
بازیچه محیط شود هر کدو که هست
واصل به بحر می شود این جویبارها
در پای خم شکسته شود هر سبو که هست
چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی
آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست
چندان که می برند فرورفتگان به خاک
یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست
از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود
گردآوری اگر کنی این آبرو که هست
ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم
پیوسته تازه روی بود این وضو که هست
چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند
ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست
صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب
ما را بس است این دل بی آرزو که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟