عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۷۹ - فتحی ترمدی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ حکیم علی بن محمد ترمدی، از فحول حکما و عدول علمای زمان خویش بوده. علی قلیخان لکزی متخلص به واله در تذکرهٔ خود احوال وی را ذکر نموده. غرض، این دو رباعی از اوست:
                                    
تسلیم به راه عشق جان یافتن است
معشوق لطیف را نهان یافتن است
این را گم کن اگر تو آن میطلبی
کاین گم کردن ز بهر آن یافتن است
در عشق بکاه جسم تا جان گردی
شیرافکن و شهسوارِ میدان گردی
کفرت چو کمال گردد ایمان گردی
اینت چو تمام نیست شد آن گردی
                                                                    
                            تسلیم به راه عشق جان یافتن است
معشوق لطیف را نهان یافتن است
این را گم کن اگر تو آن میطلبی
کاین گم کردن ز بهر آن یافتن است
در عشق بکاه جسم تا جان گردی
شیرافکن و شهسوارِ میدان گردی
کفرت چو کمال گردد ایمان گردی
اینت چو تمام نیست شد آن گردی
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۰ - فانی دهدار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ خواجه محمدبن محمود دهدار. از فضلا و علمای روزگار. رسالات و تصنیفات و شروح متعدده و متکثره دارد. فقیر بعضی از آنها را مطالعه نموده. حواشی محققانه نیز بر بعضی کتب و خطب نوشته. مِنْجمله شرح خطبة البیان و حاشیهٔ رشحات و حاشیهٔ نفحات و شرح گلشن راز. غرض، فاضلی درویش نهاد و حکیمی خوش اعتقاد بوده. این رباعی از اوست:
                                    
منظور یقین دو حالت است از اشیا
هر لحظه وجود دگر و حکم بقا
تجدیدوجود ازعدم ذاتی ماست
وان حکم بقا رابطهٔ فعل خدا
                                                                    
                            منظور یقین دو حالت است از اشیا
هر لحظه وجود دگر و حکم بقا
تجدیدوجود ازعدم ذاتی ماست
وان حکم بقا رابطهٔ فعل خدا
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۱ - فیضی تربتی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از سیاحان بوده و در زمان اکبرشاه درهندوستان توقف نموده. شیخ فیضی دکنی به استادی وی معترف بوده و به کمالات عقلی متصف است. از اشعار او نوشته میشود:
                                    
گر جانب مسجد گذرم ور طرف دیر
هر جا که روم میلِ دلم سویِ تو باشد
شمع را ز آتش پروانه خبر نیست که هست
آتشِ شمع دگر، آتشِ پروانه دگر
مجنون به ره عشق ز سر کرده قدم رفت
دارم منِ دیوانه قدم بر قدمِ او
رباعی
زاهد تو زمستی منگر پستی ما
صرف ره نیستی شده هستیِ ما
مامست محبتیم و تو مستِ غرور
فرق است ز مستی تو تا مستیِ ما
                                                                    
                            گر جانب مسجد گذرم ور طرف دیر
هر جا که روم میلِ دلم سویِ تو باشد
شمع را ز آتش پروانه خبر نیست که هست
آتشِ شمع دگر، آتشِ پروانه دگر
مجنون به ره عشق ز سر کرده قدم رفت
دارم منِ دیوانه قدم بر قدمِ او
رباعی
زاهد تو زمستی منگر پستی ما
صرف ره نیستی شده هستیِ ما
مامست محبتیم و تو مستِ غرور
فرق است ز مستی تو تا مستیِ ما
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۲ - قوامی خوافی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اسمش میرقوام الدّین نصراللّه. در بدو حال ملازمت مینمود. مگر بر پیرزنی حکمی نوشته بود و محصل پیرزن را آزار کرده. گفت: ای قوام الدین از خدا شرم نمیکنی که بر چون من عجوزه ظلم روا میداری؟ این سخن بر دل وی اثر کرده، دوات و قلم خود را در زیر سنگ شکسته، تائب شد و رو به عبادت آوردو به خدمت مشایخ رسید. صاحب مقام عالی گردید. کتابی در طریقت تصنیف کرده مسمی به جنون المجانین است. کلمات بدیع و سخنان غریب در آن مندرج است. غرض، معاصر شاهرخ میرزا و ولادتش در سنهٔ ۷۳۴ و وفاتش در سنهٔ ۸۳۰ بوده. محمد عوفی با وی ملاقات نمود. این رباعی از اوست:
                                    
آخر بکند فلک شمار من و تو
باز اندازد به حشر کار من و تو
هم پیش من و پیش تو آرد آن روز
کردار من و تو کردگار من و تو
                                                                    
                            آخر بکند فلک شمار من و تو
باز اندازد به حشر کار من و تو
هم پیش من و پیش تو آرد آن روز
کردار من و تو کردگار من و تو
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۴ - کافری شیرازی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۵ - کمال اصفهانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرّزاق. از مشاهیر شعر است و در اواسط عمر ترک و تجرید پیشه نمود و ارادتش به جناب شیخ شهاب الدین سهروردی به سرحد کمال بود. به لباس فقر ملبس و با یاد خدا همنفس. در خارج شهر اصفهان به دست لشکر مغول گرفتار گردید و بعد از زجر بسیار به مرتبهٔ شهادت رسید فی سنهٔ ۶۳۵. دیوانش مکرر دیده شده. از اوست:
                                    
فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهرهای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمیگردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمدهای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نهای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کردهای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمیآیی
به دست خویش تبه میکنی تو صورت خویش
وگر نه ساختهاندت چنانکه میبایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
                                                                    
                            فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهرهای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمیگردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمدهای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نهای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کردهای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمیآیی
به دست خویش تبه میکنی تو صورت خویش
وگر نه ساختهاندت چنانکه میبایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۷ - کاشفی سبزواری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ زبدة الحکماء و قدوة العرفاء مولانا کمال الدّین حسین الواعظ. فاضلی یگانه و عالمی مشهور زمانه. به تحقیق در علوم نجوم و انشاء و فنون عربیه اعلم عهد خود بود. به صوتی خوش و آهنگی دلکش خلایق را موعظه و نصیحت مینمود. معانی آیات قرآنی و احادیث نبویّهؐرا به عبارات لایقه و اشارات رایقه بیان میساخت. در هرات با مولانا جامی ملاقات کرد و مصاهرت جامی را پذیرفت و مولانا فخرالدّین علی از او متولد شد. غرض، او را تصانیف نیکوست. مِنْجمله جواهر التّفسیر و لبّ لباب کتاب مثنوی مولوی نیز از اوست و مواهب علیه هم ازکتب وی است. در اخلاق نیز تصنیف دارد. تفصیل حالات او در تواریخ مفصّلاً مسطور است. مدتها در نیشابور موعظه میکرده و واعظ بوده و این بیت از آن جناب است:
                                    
چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
                                                                    
                            چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۸۸ - لطفی شیرازی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۰ - معین جامی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۱ - محمّد نسوی عَلَیهِ الرّحمة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از اماجد فضلا و از اکابر علمای عالی مقداربود. عمادالدین زنگی دیوان انشاء و سر رشتهٔ خود را به وی تفویض فرمود. آخر به ترک خدمت دیوان و قربت سلطان مذکور گفته و طریقهٔ فقرو فنا پذیرفته. در زاویهٔ عزلت منزوی وناهج اخروی شد. خوارزمشاه و ملک مازندران به وی اظهار اخلاص مینمودند. تیمّناً این رباعی از او نوشته شد:
                                    
رو در صف دوستان ما باش مترس
خاک ره آستان ما باش مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
دل فارغ دار از آنِ ما باش مترس
                                                                    
                            رو در صف دوستان ما باش مترس
خاک ره آستان ما باش مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
دل فارغ دار از آنِ ما باش مترس
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۲ - مسیح کاشانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ رکن الدّین مسعود بن نظام الدّین علی است. اجدادش از شیراز به کاشان رفتند. او در کاشان متولد شد. غرض، از فضلا و حکمای عهد خود بودو به غیرت مشهور است. چنانکه به اندک بی التفاتی که از شاه عباس ماضی دید از شاه رنجید و این مطلع گفته به هندوستان رفت:
                                    
گر فلک یک صبحدم بامن گران باشدسرش
شام بیرون میروم چون آفتاب از کشورش
غرض، در خدمت اکبرشاه و جهانگیر پادشاه هندوستان به غایت معتبر بود. بعد از فوت شاه عباس که از عمر حکیم یک صد و پنجاه سال گذشته بود، به ایران مراجعت نموده. از اوست:
نیارم گفت ذکر بر دوام و برمراد او را
بدین آلودگی شرم آیدم کارم به یاد او را
به صفات آدم اکنون که خدا ستود ما را
چه غم است ازاینکه شیطان نکندسجودمارا
با من آمیختهای وز تو اثر پیدانیست
همه شیر است دراین جام و شکرپیدا نیست
عشرت مردم عالم همه در غم بگذشت
عشرت آن کرد که مردانه زعالم بگذشت
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود
دیوانه گشتن از نظر اولین خوشست
چون قطره به آن گوهر یکتا نرسیدیم
از ابر فتادیم و به دریا نرسیدیم
                                                                    
                            گر فلک یک صبحدم بامن گران باشدسرش
شام بیرون میروم چون آفتاب از کشورش
غرض، در خدمت اکبرشاه و جهانگیر پادشاه هندوستان به غایت معتبر بود. بعد از فوت شاه عباس که از عمر حکیم یک صد و پنجاه سال گذشته بود، به ایران مراجعت نموده. از اوست:
نیارم گفت ذکر بر دوام و برمراد او را
بدین آلودگی شرم آیدم کارم به یاد او را
به صفات آدم اکنون که خدا ستود ما را
چه غم است ازاینکه شیطان نکندسجودمارا
با من آمیختهای وز تو اثر پیدانیست
همه شیر است دراین جام و شکرپیدا نیست
عشرت مردم عالم همه در غم بگذشت
عشرت آن کرد که مردانه زعالم بگذشت
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود
دیوانه گشتن از نظر اولین خوشست
چون قطره به آن گوهر یکتا نرسیدیم
از ابر فتادیم و به دریا نرسیدیم
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۳ - محبّ سرهندی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۴ - ناصر خسرو علوی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ ناصر بن خسرو بن حارث بن عیسی بن حسن بن محمد بن موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضاؑ. جامع جمیع علوم بوده و شیخ ابوالحسن خرقانی را ملاقات نموده. خود در رسالهای که در بیان حالاتش نگاشته، میگوید که در سن نُه سالگی قرآن مجید و احادیث بسیار حفظ نمودم و پنج سال لغت و صرف و نحو و عروض و قافیه را سنجیدم و بعد از آن مدت سه سال تّتبع نجوم و هیئت و رمل و اقلیدس و مجسطی کردم. از هفده سالگی تا پانزده سال دیگر متوجه علوم فقه و تفسیر و اخبار و ناسخ و منسوخ بودم.قریب به هفتصد تفسیر مطالعه کردم و در سن سی و دو سالگی تورات و انجیل و زبور را به فضلای این مذهب آموختم و شش سال به تهذیب باطن و سایر علوم باطنی پرداختم در چهل و چهار سالگی صاحب تسخیرات و طلسمات و نیرنجات و علوم غریبه شدم. غرض، حکیم مزبور مدتها صدارت نیز کرد و به خواهش ملک ملاحده تفسیری بر قرآن مجید نوشت و بنا به رخصت شرع و حفظ نفس به وفق مشرب ایشان تأویل آیات نمودو نسخهٔ آن منتشر شد و علماء و فقهای عهد حکیم را به کفر و زندقه و الحاد نسبت دادند. بعد از اینکه به هزار مشقت از چنگ ملک ملاحده خلاص یافت به هرجا رسید دید که او را تکفیر مینمایند. خود گوید در نیشابور با برادر خود ابوسعید خواستم مرمت موزهٔ خود کنم. به دکّان موزه دوزی برآمدم. ناگاه در آخر بازار غوغایی برخاست. موزه دوزهم رفته چون باز آمد پارهای گوشت بر سر درفش خود کرده بود از وی سؤال کردم. گفت یکی از شاگردان ناصرخسرو به این شهر آمده بود و اشعار ناصر میخواند به جهت ثواب او را کشتند من نیز به این سبب قدری گوشت او را بر سر درفش کرده، آوردم. حکیم گفت موزه به من ده که در شهری که شعر ناصر خسرو بخوانند و نامش مذکور شود، من نخواهم ماند. در حال از خوف از نیشابور برآمدم. به هر صورت حکیم زحمت بسیار کشید. بیست و پنج سال در غار بدخشان به ریاضت و عزلت گذرانید. گویند به مرتبهای رسید که در سی شبانه روز یک مرتبه طعام میخورد. العهدة علی الرّاوی. از حکماء با شیخ رئیس موأخات داشت و با بونصر فارابی لوای مباحثه افراشت. صد و چهل سال عمر یافت و در سنهٔ ۴۳۴ به عالم باقی شتافت. بعضی از اشعارش این است:
                                    
به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
                                                                    
                            به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۵ - نصیر الدّین طوسی قُدِّسَ سِرُّه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ فخر الحکما و مؤیّد الفضلا، نصیر الملّة و الدّین محمد بن حسن الطوسی. بعضی گفتهاند که اصل وی از طوس مِنْتوابع شهر قم بوده و همشیره زادهٔ حکیم فاضل باباافضل کاشی است وبعضی گفتهاند از جهرود مِنْاعمال قم است و در طوس خراسان متولد شده. به هر حال قدوهٔ محققین و زبدهٔ مدققین است. علوم حکمیه را از فرید الدین داماد که او تلمیذ صدرالدین سرخسی و او تلمیذ افضل الدین عیلانی و او تلمیذ ابوالعباس ریوکری و او تلمیذ بهمنیار، از تلامذهٔ شیخ الرّئیس ابوعلی سینای مشهور است تحصیل کرده. گویند خواجه با صدر الدین قونیوی معاصر و در بدو حال او را منکر و میان ایشان مکاتیب و منازعهٔ علمی بوده. بالاخره خواجه به علم او اقرار آورده. مدتها با هلاکوخان به سر برده و تعظیم و تکریم دیده. روزی خواجه به خان گفت که چنان به خاطرت نرسد که ترا از احترام من بر من منتی است چرا که تو به حشمت از سلطان سنجر بیش نیستی و او حکیم خیام را با خود بر یک تخت مینشانید و حال آنکه من در علم و فضل از خیام زیادهام و به خدمت تو تن در دادهام. غرض، حالات آن جناب در تواریخ مسطور است و تصنیفات وی مشهور. از جمله: اوصاف الاشراف در سلوک و انصاف و شرح اشارات شیخ رئیس در حکمت و شرح کلمات بطلمیوس در نجوم و اخلاق ناصری که به نام ناصرالدّین قهستانی نوشته. مدت هفتاد و هفت سال عمر یافته و در سنهٔ ششصد و هفتاد و دو به ریاض رضوان شتافته. گاهی شعری میفرموده. از اشعار آن جناب است:
                                    
منم آنکه خدمتِ تو کنم و نمیتوانم
تویی آنکه چارهٔ من نکنی و میتوانی
دل من نمیپذیرد بدل تو یار گیرد
به تو دیگری چه ماند تو به دیگری چه مانی
قطعه
نظام بی نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش زیرا که نبود
مکافات دروغی جز دروغی
رباعیّات
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
حکمی که زحکم حق فزون آید نیست
آن چیز که هست آن چنان میباید
آن چیز که آن چنان نمیباید نیست
اول ز مکونات عقل و جان است
وندر پی او نُه فلک گردان است
زینها چه گذر کنی چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوانست
ای بی خبر این شکل موهم هیچ است
وین دایره و سطح مجسم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستهٔ یک دمی و آن هم هیچ است
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را به یقین خبر ندادندو شدند
آن عقده که هیچ کس نتوانست گشاد
هر یک بندی بر آن نهادند و شدند
موجود به حق واحد اول باشد
باقی همه موهوم و مخیل باشد
هرچیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دو یمین چشم احول باشد
گر زانکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانهٔ تسلیم منه بیرون پی
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست شود حاتم طی
چون در سفریم ای پسر هیچ مگوی
احوال حضر درین سفر هیچ مگوی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
میدان که نهای هیچ و دگر هیچ مگوی
                                                                    
                            منم آنکه خدمتِ تو کنم و نمیتوانم
تویی آنکه چارهٔ من نکنی و میتوانی
دل من نمیپذیرد بدل تو یار گیرد
به تو دیگری چه ماند تو به دیگری چه مانی
قطعه
نظام بی نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش زیرا که نبود
مکافات دروغی جز دروغی
رباعیّات
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
حکمی که زحکم حق فزون آید نیست
آن چیز که هست آن چنان میباید
آن چیز که آن چنان نمیباید نیست
اول ز مکونات عقل و جان است
وندر پی او نُه فلک گردان است
زینها چه گذر کنی چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوانست
ای بی خبر این شکل موهم هیچ است
وین دایره و سطح مجسم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستهٔ یک دمی و آن هم هیچ است
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را به یقین خبر ندادندو شدند
آن عقده که هیچ کس نتوانست گشاد
هر یک بندی بر آن نهادند و شدند
موجود به حق واحد اول باشد
باقی همه موهوم و مخیل باشد
هرچیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دو یمین چشم احول باشد
گر زانکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانهٔ تسلیم منه بیرون پی
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست شود حاتم طی
چون در سفریم ای پسر هیچ مگوی
احوال حضر درین سفر هیچ مگوی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
میدان که نهای هیچ و دگر هیچ مگوی
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۶ - نوری شوشتری عَلَیه الرَّحمة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اسم شریفش قاضی نوراللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه. به وفور فضایل و خصایل نفسانی و روحانی معروف و به صفت تحقیق و معرفت موصوف. کتاب مجالس المؤمنین بر فضیلت وی گواهی است امین. در دولت اکبر شاه قاضی القضاة مملکت هندوستان و مرجع دشمنان و دوستان میبود. بالاخره در عهد جهانگیر شاه به سبب تعصب مذهب به ضرب دِرّهٔ خاردار به جوار ابرار شتافت. مدت عمرش هفتاد سال و طریقهٔ نوربخشیه داشته. این چند بیت از ایشان است:
                                    
عشق تو نهالیست که خواری ثمر اوست
من خاری از آن بادیهام کاین شجرِ اوست
بر مائدهٔ عشق اگر روزه گشایی
هشدار که صد گونه بلا ماحضر اوست
وه کاین شب هجران تو بر ما چه دراز است
گویی که مگر صبح قیامت سحر اوست
فرهاد صفت این همه جان کندن نوری
در کوهِ ملامت به هوای کمر اوست
ای درسر زلف تو صد فتنه به خواب اندر
درعشق تو خواب من نقشی است بر آب اندر
در شرع محبت زان فضل است تیمم را
کزدامن پاکان هست گردی به تراب اندر
                                                                    
                            عشق تو نهالیست که خواری ثمر اوست
من خاری از آن بادیهام کاین شجرِ اوست
بر مائدهٔ عشق اگر روزه گشایی
هشدار که صد گونه بلا ماحضر اوست
وه کاین شب هجران تو بر ما چه دراز است
گویی که مگر صبح قیامت سحر اوست
فرهاد صفت این همه جان کندن نوری
در کوهِ ملامت به هوای کمر اوست
ای درسر زلف تو صد فتنه به خواب اندر
درعشق تو خواب من نقشی است بر آب اندر
در شرع محبت زان فضل است تیمم را
کزدامن پاکان هست گردی به تراب اندر
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۷ - نسیمی شیرازی طابَ ثَراهُ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نام آن جناب سید عمادالدّین. از سادات رفیع الدرّجات شیراز و از محققین زمان خود ممتاز. ارادت به جناب سید شاه فضل متخلص به نعیمی داشته و در سنهٔ ۸۳۷ منصور وار پا بردار شهادت گذاشته. بعضی گویند در حلب شهید شد و بعضی مرقدش را در خارج زرقان شیراز میدانند دیوانش دیده شد، سه هزار بیت متجاوز است. از اوست:
                                    
مِنْغزلیّات
کشتهٔ لعل لبت کی کند اندیشه ز مرگ
کزدم روح قدس زنده به جان دگراست
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیداشد
که هر که واقف آن نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزم اینکه ازمی توحید
محیط قطره شد آنجا و قطره دریا شد
کی تواند شدن از سرّ اناالحق واقف
هرکه او را غم آنست که بردار کنند
دردمندان ز تو هر لحظه دلی میطلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
ای خستهای که بی خبر از درد دوستی
بی درد خود بگو که ترا چون دوا کنند
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بودخودبین کی نورخدا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
آن را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم درجسم و جان نگنجم
وهم و خیال انسان رو سوی من ندارد
در وهم از آن نیابم در عقل از آن نگنجم
از رهِ خویش پرستی قدمی بیرون نه
قطع این منزل و ره جز به چنین گام مکن
گر کنی قبلهٔ جان روی نگاری باری
ور رود عمر به سر در غم یاری باری
زلف او محشر جانهاست دلاسعیی کن
که در آن حلقه درآیی بشماری باری
رباعیّات
در دایرهٔ وجود موجود علی است
وندر دو جهان مقصد و مقصود علی است
گر خانهٔ اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علی است
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
وندر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
خواهی که شوی کسی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلفِ بتان درازدستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
                                                                    
                            مِنْغزلیّات
کشتهٔ لعل لبت کی کند اندیشه ز مرگ
کزدم روح قدس زنده به جان دگراست
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیداشد
که هر که واقف آن نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزم اینکه ازمی توحید
محیط قطره شد آنجا و قطره دریا شد
کی تواند شدن از سرّ اناالحق واقف
هرکه او را غم آنست که بردار کنند
دردمندان ز تو هر لحظه دلی میطلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
ای خستهای که بی خبر از درد دوستی
بی درد خود بگو که ترا چون دوا کنند
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بودخودبین کی نورخدا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
آن را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم درجسم و جان نگنجم
وهم و خیال انسان رو سوی من ندارد
در وهم از آن نیابم در عقل از آن نگنجم
از رهِ خویش پرستی قدمی بیرون نه
قطع این منزل و ره جز به چنین گام مکن
گر کنی قبلهٔ جان روی نگاری باری
ور رود عمر به سر در غم یاری باری
زلف او محشر جانهاست دلاسعیی کن
که در آن حلقه درآیی بشماری باری
رباعیّات
در دایرهٔ وجود موجود علی است
وندر دو جهان مقصد و مقصود علی است
گر خانهٔ اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علی است
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
وندر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
خواهی که شوی کسی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلفِ بتان درازدستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۹۸ - نعمت تبریزی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۱۰۰ - والهٔ بروجردی
                            
                            
                            
                        
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۱۰۱ - واعظ قزوینی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اسمش میرزا محمد رفیع و در فضیلت پایهٔ قدرش منیع. کتاب مستطاب ابواب الجنان از اوست. الحق هر بابی از ابواب ابواب الجنانش بابی از ابواب الجنان. معاصر سلطان حسین صفوی بود و خلق را موعظه مینمود. در اوایل جلوس سلطان مذکور مرحوم ومغفور شد. شعر هم میگفت. ایندو بیت از او نوشته میشود:
                                    
از هیچ کس بجز دو زبانی ندیدهام
خلق زمانه را همه گویی زبان یکی است
دور و دراز شد سفر بی خودی مرا
گویا به بوی زلف تو از هوش رفتهام
                                                                    
                            از هیچ کس بجز دو زبانی ندیدهام
خلق زمانه را همه گویی زبان یکی است
دور و دراز شد سفر بی خودی مرا
گویا به بوی زلف تو از هوش رفتهام
                                 رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
                            
                            
                                بخش ۱۰۲ - واحد تبریزی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و هُوَ زبدة الفضلاء مولانا رجبعلی. از مشاهیر فضلا و عرفای زمان خود بوده و شاه عبّاس ثانی به وی اظهار اخلاص و ارادت مینمود. در کمالات مسلّم اهل آن زمانه و در وجد و حال، وحید و یگانه. رسالهٔ کلید بهشت از اوست. در سنهٔ ۱۰۸۰ در اصفهان درگذشت:
                                    
مِنْرباعّیاته عَلَیهِ الرَّحمة
واحد که به کوی دوست منزل دارد
غم نیست اگر غم تو در دل دارد
پیوسته به تعمیر بدن مشغول است
بیچاره همیشه دست در گل دارد
واحد که چو آتش به برت میگردد
گر خاک شود خاک درت میگردد
گر آب شود روان به سوی تو شود
ور باد شود گِردِ سرت میگردد
ای آنکه برای تست رای همه کس
وی آنکه تویی مرا به جای همه کس
در پای تو اوفتادهام دستم گیر
کوتاه کن از میانه پای همه کس
                                                                    
                            مِنْرباعّیاته عَلَیهِ الرَّحمة
واحد که به کوی دوست منزل دارد
غم نیست اگر غم تو در دل دارد
پیوسته به تعمیر بدن مشغول است
بیچاره همیشه دست در گل دارد
واحد که چو آتش به برت میگردد
گر خاک شود خاک درت میگردد
گر آب شود روان به سوی تو شود
ور باد شود گِردِ سرت میگردد
ای آنکه برای تست رای همه کس
وی آنکه تویی مرا به جای همه کس
در پای تو اوفتادهام دستم گیر
کوتاه کن از میانه پای همه کس
