عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۳
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می‌نیاید چهره ی زیبای تو
چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم
بس که حیران می‌بماندم وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خواب تر بودی مرا
تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۰
تا کیم انتظار فرمایی
وقت نامد که روی بنمایی؟!
اگرم زنده باز خواهی دید
رنجه شو پیشتر چرا نایی
عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی
از تو کی برخورم که در وعده
سپری گشت عهد برنایی
نرسیدیم در تو و نرسد
هیچ بیچاره را شکیبایی
به سر راهت آورم هر شب
دیده‌ای در وداع بینایی
روز من شب شود و شب روزم
چون ببندی نقاب و بگشایی
بر رخ سعدی از خیال تو دوش
زرگری بود و سیم پالایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۴
چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی
از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت بر آرد سر به شیدایی
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی
شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۶
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی
صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۱
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۳
ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت
بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۲
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری
چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت
کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری
آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن
ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری
نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری
چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری
دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو
در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری
من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم
گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری
پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند
کیست که برکند یکی زمزمه قلندری
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۹
چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می‌کشد به زورم وآن می‌کشد به زاری
ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد
در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری
هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۱
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
راحت جان است رفتن با دلارامی به صحرا
عین درمان است گفتن درد دل با غمگساری
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد
اختیار این است دریاب ای که داری اختیاری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم
تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری
ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری
زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد
گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری
دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت
گر بنالد دردمندی یا بگرید بی‌قراری
رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید
با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کاو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۲
این چه رفتار است کآرامیدن از من می‌بری
هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری
روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب
می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری
مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری
گر تو برگردیدی از من بی گناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری
چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی
کآبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری
عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت
کآن نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۷
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورت است که با روزگار در سازی
جفای عشق تو بر عقل من همان مثل است
که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند
تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود
که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی
چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع
نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۷
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز
کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۴
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مرده‌ایست در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
تا صبا می‌رود به بستان‌ها
چون تو سروی نیافت در چمنی
و آفتابی خلاف امکان است
که برآید ز جیب پیرهنی
وآن شکن برشکن قبائل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
جای آن است اگر ببخشایی
که نبینی فقیرتر ز منی
هفت کشور نمی‌کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمی‌رسد سخنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۷
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۲
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی
ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آن که ز روی تو دلش رفت ز دست
بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای
ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست