عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایانگشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنیست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینهپردازی صفا
از ریشدار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچهاش را نهاده است
اینجا خیالگنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین بهگردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
مینازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمتگواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دوییست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت استکهگردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
پنهان دری ز فتح نمایانگشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنیست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینهپردازی صفا
از ریشدار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچهاش را نهاده است
اینجا خیالگنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین بهگردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
مینازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمتگواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دوییست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت استکهگردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست
خاکگرد و بر لب مال ایا چه بیحیاییهاست
اوج جاه خلقی را بیدماغ راحتکرد
بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
ریش دفتر تزوبر، خرقه، محضر بهتان
دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
حقشناس غفلت هم زنگ دل نمیخواهد
آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
سعی خلوت دل کن شاه ملک عزت باش
در برون در خفتن ذلت گداییهاست
صبح از آسمان تازی سر فرو نمیآرد
یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست
شمع درخور هر اشک دور میرود زین بزم
وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست
شکوهگر به یاد آمد از حیا عرقکردیم
ساز ما به این مضرابکوکتر صداییهاست
خاک این بیابان راگریهات نزد آبی
ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست
الفت دل این مقدار پایبند عجزم کرد
رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست
بیبضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند
رنج خار و خس بردن از برهنهپاییهاست
خاکگرد و بر لب مال ایا چه بیحیاییهاست
اوج جاه خلقی را بیدماغ راحتکرد
بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
ریش دفتر تزوبر، خرقه، محضر بهتان
دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
حقشناس غفلت هم زنگ دل نمیخواهد
آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
سعی خلوت دل کن شاه ملک عزت باش
در برون در خفتن ذلت گداییهاست
صبح از آسمان تازی سر فرو نمیآرد
یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست
شمع درخور هر اشک دور میرود زین بزم
وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست
شکوهگر به یاد آمد از حیا عرقکردیم
ساز ما به این مضرابکوکتر صداییهاست
خاک این بیابان راگریهات نزد آبی
ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست
الفت دل این مقدار پایبند عجزم کرد
رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست
بیبضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند
رنج خار و خس بردن از برهنهپاییهاست
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۲
سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت یاللعجب پیاده عاج چو عرضه شطرنج به سر میبرد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند
از من بگوی حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار می درد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد
از من بگوی حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار می درد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۶
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۰
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۹
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۹
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مخلوق پرستی و توبه از می
کسایی مروزی : دیوان اشعار
جامه و کفن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بیمحابا بر من مجنون میفشان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است
برنمیدارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا میگشاید دام حرص
مینهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاکگردم کز غبار سرنوشت آیم برون
چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهانکم کنکه مانند هلال
میشود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنیست
باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت
خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت دست
از مکافات عمل غافل نباید زیستن
میرسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب
هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حقبین به وهم غیر میپوشی چرا
برچه عالم میزنی ای خانه ویران پشت دست
بیجمالت هرکجا بستیم احرام چمن
بازگشتیم از ندامتگل به دامان پشت دست
در غبار حاجت استغنایما محجوب ماند
کفگشودن از نظرهاکرد پنهان پشت دست
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشاندهایم
همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است
برنمیدارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا میگشاید دام حرص
مینهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاکگردم کز غبار سرنوشت آیم برون
چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهانکم کنکه مانند هلال
میشود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنیست
باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت
خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت دست
از مکافات عمل غافل نباید زیستن
میرسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب
هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حقبین به وهم غیر میپوشی چرا
برچه عالم میزنی ای خانه ویران پشت دست
بیجمالت هرکجا بستیم احرام چمن
بازگشتیم از ندامتگل به دامان پشت دست
در غبار حاجت استغنایما محجوب ماند
کفگشودن از نظرهاکرد پنهان پشت دست
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشاندهایم
همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه، آثارش از اجزای مهمل ریختهست
خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست
رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریختهست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چهسازد مادهایاعلا بهاسفل ریختهست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریختهست
جسم وجان تهمتپرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریختهست
تا خمشبودیم وحدتگردیازکثرتنداشت
لبگشودن مجمل ما را مفصل ریختهست
گرد غفلت رفتهاند ازکارگاه بوریا
اینسیاهی بیشتر بر خوابمخمل ریختهست
تا تواناییست اینجا دست ناگیراکراست
نقد اینراحت قضا درپنجهٔ شل ریختهست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریختهست
خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست
رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریختهست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چهسازد مادهایاعلا بهاسفل ریختهست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریختهست
جسم وجان تهمتپرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریختهست
تا خمشبودیم وحدتگردیازکثرتنداشت
لبگشودن مجمل ما را مفصل ریختهست
گرد غفلت رفتهاند ازکارگاه بوریا
اینسیاهی بیشتر بر خوابمخمل ریختهست
تا تواناییست اینجا دست ناگیراکراست
نقد اینراحت قضا درپنجهٔ شل ریختهست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریختهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
به محفلیکه دل آیینهٔ رضاطلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
خودنماییها کثافت جوهریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمهدانخالیست
کدام جلوهکه نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصبگوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس،کمر، برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویشکجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمهدانخالیست
کدام جلوهکه نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصبگوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس،کمر، برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویشکجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
درگلشن هوسکه سراغگلیش نیست
گریأس نوحه سربکند بلبلیش نیست
آن ساز فتنهایکه تو محشر شنیدهای
زیر و بم توگر نبود غلغلیش نیست
دیدیم حسن ساختهٔ اعتبار جاه
هرگاه بینطاقه شود کاکلیش نیست
یارب به حال مفلسی خواجه رحمکن
بیچاره خربه عرض چه نازد جلیش نیست
آزادگان ز فکر رعونت منزهاند
باگردن آنکه ساز ندارد غلیش نیست
صیادی هوس، چقدر ننگ فطرت است
شاهین حرص میپرد وچنگلیش نیست
بر انفعال، عشرت این بزم چیدهاند
تاشیشهسرنگون نشودقلقلیشنیست
تدبیر رستگاری جاوید، نیستیست
این بحرغیرکشتی واژون پلیش نیست
از قطره تا محیط وبال تعلق است
بیدل خوشآنکه الفت جزووکلیش نیست
گریأس نوحه سربکند بلبلیش نیست
آن ساز فتنهایکه تو محشر شنیدهای
زیر و بم توگر نبود غلغلیش نیست
دیدیم حسن ساختهٔ اعتبار جاه
هرگاه بینطاقه شود کاکلیش نیست
یارب به حال مفلسی خواجه رحمکن
بیچاره خربه عرض چه نازد جلیش نیست
آزادگان ز فکر رعونت منزهاند
باگردن آنکه ساز ندارد غلیش نیست
صیادی هوس، چقدر ننگ فطرت است
شاهین حرص میپرد وچنگلیش نیست
بر انفعال، عشرت این بزم چیدهاند
تاشیشهسرنگون نشودقلقلیشنیست
تدبیر رستگاری جاوید، نیستیست
این بحرغیرکشتی واژون پلیش نیست
از قطره تا محیط وبال تعلق است
بیدل خوشآنکه الفت جزووکلیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
پیش چشمیکه نورعرفان نیست
گر بود آسمان نمایان نیست
عمرها شد، دمیده است آفاق
بیلباسی هنوز عریان نیست
شمع راگر به فکرخویش سریست
تاکف پاش جزگریبان نیست
نقشبند خیال دور مباش
گل چه داردکزینگلستان نیست
باید از نقد اعتبارگذشت
جنس بازار عبرت ارزان نیست
برفلک هم خم است دوش هلال
ناتوانی کشیدن آسان نیست
نرگستان عبرتیم همه
چشم ازخود بپوش مژگان نیست
عاجزی خضر وادی ادب است
پای خوابیده جز به دامان نیست
تا نفس از تپش نیاساید
جمعگردیدن دل امکان نیست
خجلتی چیدهاید برچینید
خودفروشان! زمانه دکان نیست
سجده را مفت عافیت شمرید
جبههسایی کف پشیمان نیست
کام عیش از صفای دل طلبید
خانه آتش زدن چراغان نیست
شرمدار از طلبکه بر در خلق
سیلیی هست اگر خوری نان نیست
گه بخور ای طمعکه نان خسان
هضم ناگشته باب دندان نیست
بیدل امروز در مسلمانان
همهچیز است لیک ایمان نیست
گر بود آسمان نمایان نیست
عمرها شد، دمیده است آفاق
بیلباسی هنوز عریان نیست
شمع راگر به فکرخویش سریست
تاکف پاش جزگریبان نیست
نقشبند خیال دور مباش
گل چه داردکزینگلستان نیست
باید از نقد اعتبارگذشت
جنس بازار عبرت ارزان نیست
برفلک هم خم است دوش هلال
ناتوانی کشیدن آسان نیست
نرگستان عبرتیم همه
چشم ازخود بپوش مژگان نیست
عاجزی خضر وادی ادب است
پای خوابیده جز به دامان نیست
تا نفس از تپش نیاساید
جمعگردیدن دل امکان نیست
خجلتی چیدهاید برچینید
خودفروشان! زمانه دکان نیست
سجده را مفت عافیت شمرید
جبههسایی کف پشیمان نیست
کام عیش از صفای دل طلبید
خانه آتش زدن چراغان نیست
شرمدار از طلبکه بر در خلق
سیلیی هست اگر خوری نان نیست
گه بخور ای طمعکه نان خسان
هضم ناگشته باب دندان نیست
بیدل امروز در مسلمانان
همهچیز است لیک ایمان نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی زنهار
ز دست پیش فتادهست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی میداشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی میبود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخنآزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتیست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتادهست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد
پی قبول گذارد به دیدهها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی زنهار
ز دست پیش فتادهست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی میداشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی میبود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخنآزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتیست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتادهست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد
پی قبول گذارد به دیدهها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
خواری ست به هرکج منش از راست روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد بهکمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل میکشد اینجا
کز حرف بد و نیک کند کوه گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازهجوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطهزن و نوحهکنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آنکیستکه گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحریست که چیدهست کران تا به کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینهدان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی که کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب گران بحث
جمعیتگوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد بهکمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل میکشد اینجا
کز حرف بد و نیک کند کوه گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازهجوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطهزن و نوحهکنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آنکیستکه گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحریست که چیدهست کران تا به کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینهدان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی که کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب گران بحث
جمعیتگوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد
بهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش دارد
نشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی
چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد
بهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش دارد
نشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی
چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد