عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۱
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷ - وله ایضا
ای صاحبی که از نفحات شمایلت
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
ای طلعت تو دیده جان را به جای نور
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۴۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۳
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
به خوبان مهر ورزیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به معنی چون شود صورت مزین
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - فی مذمه الشهوه
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
شوری به سر افتاده، رسوای محبت را
ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را
هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی
آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را
درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
درمان ندهد سودی، سودای محبت را
گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را
از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
پروای جهان نبود، رسوای محبت را
از همّت سرمستان، بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن، صحرای محبت را
ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را
هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی
آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را
درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
درمان ندهد سودی، سودای محبت را
گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را
از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
پروای جهان نبود، رسوای محبت را
از همّت سرمستان، بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن، صحرای محبت را