عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۷
چو از عالم جمال او عیانست
بعالم ازچه رو رویش نهانست
نظر کن در مزایای دو عالم
ببین عکس رخ او چون عیانست
رخ چون آفتاب یار تابان
ز روی جمله ذرات جهانست
جهان بی جلوه رخسار جانان
بجان او که بی نام و نشانست
ز روی ماهرویان بین جمالش
که عکس او عیان از مه رخانست
بما هر دم به حسنی رخ نماید
چه یار دلفریب و وه چه جانست
جهان شد مظهر حسن رخ او
جمالش ظاهر از کون و مکانست
بسر آن دهان کی راه یابد
مگر آن کو بغایت نکته دانست
ز بحر عشق کی جوید کناری
اسیری چون بجان اندر میانست
بعالم ازچه رو رویش نهانست
نظر کن در مزایای دو عالم
ببین عکس رخ او چون عیانست
رخ چون آفتاب یار تابان
ز روی جمله ذرات جهانست
جهان بی جلوه رخسار جانان
بجان او که بی نام و نشانست
ز روی ماهرویان بین جمالش
که عکس او عیان از مه رخانست
بما هر دم به حسنی رخ نماید
چه یار دلفریب و وه چه جانست
جهان شد مظهر حسن رخ او
جمالش ظاهر از کون و مکانست
بسر آن دهان کی راه یابد
مگر آن کو بغایت نکته دانست
ز بحر عشق کی جوید کناری
اسیری چون بجان اندر میانست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۹
یار در جانست و جان جویان که آن جانان کجاست
دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست
ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش
من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست
می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان
حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای
هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست
گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن
دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست
یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور
سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست
درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست
سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست
من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار
از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست
گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو
راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست
دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست
ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش
من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست
می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان
حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای
هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست
گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن
دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست
یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور
سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست
درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست
سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست
من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار
از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست
گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو
راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١٠ - مثنوی دیگر
طلب تا محرم اسرار کردی
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢١ - ایضاً
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۷۶ - الاسرار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۸۵ - الاسرار
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۹۰
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ایکه میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱