عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ
تو مبین این پای‌ها را بر زمین
زان که بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌یی
آفتابی درج اندر ذره‌یی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بی‌گه گشته روز و وقت شام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۹ - نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور شعله‌ی هر یکی شمعی ازان
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمع‌ها افروخته‌ست
کین دو دیده‌ی خلق ازین‌ها دوخته‌ست؟
خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود
چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع
باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمع‌ها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آن که یک دیدن کند ادارک آن
سال‌ها نتوان نمودن از زبان
آن که یک دم بیندش ادراک هوش
سال‌ها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک
زان که لا احصی ثناء ما علیک
پیش تر رفتم دوان کان شمع‌ها
تا چه چیز است از نشان کبریا؟
می‌شدم بی‌خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۲ - باز شدن آن شمعها هفت درخت
باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیک بخت
زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوه‌ی فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود؟ از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل ازان اشکالشان زیر و زبر
میوه‌یی که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۵ - هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد دیری گشت آن‌ها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان؟
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند؟
پیش ازین بر من نظر ننداختند؟
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کی عزیز
این بپوشیده‌ست اکنون بر تو نیز؟
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست؟
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند؟
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نز جاهلی
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبت‌های پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبیٰ
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زان که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوین‌ها ز ساعت خاسته‌ست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بی‌چون شوی
ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست
زان کش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویله‌ی خاص او
بسته‌اند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویله‌ی دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری می‌کنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکار حافظ برده‌یی
نام تهدیدات نفسش کرده‌یی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۶ - پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت
این سخن پایان ندارد تیز دو
هین نماز آمد دقوقی پیش رو
ای یگانه هین دوگانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روزگار
ای امام چشم‌روشن در صلا
چشم روشن باید ایدر پیشوا
در شریعت هست مکروه ای کیا
در امامت پیش کردن کور را
گرچه حافظ باشد و چست و فقیه
چشم روشن به وگر باشد سفیه
کور را پرهیز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهیز و حذر
او پلیدی را نبیند در عبور
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور
کور ظاهر در نجاسه‌ی ظاهر است
کور باطن در نجاسات سر است
این نجاسه‌ی ظاهر از آبی رود
آن نجاسه‌ی باطن افزون می‌شود
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان
چون نجس خوانده‌ست کافر را خدا
آن نجاست نیست بر ظاهر ورا
ظاهر کافر ملوث نیست زین
آن نجاست هست در اخلاق و دین
این نجاست بویش آید بیست گام
وان نجاست بویش از ری تا به شام
بلکه بویش آسمان‌ها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود
این چه می‌گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو
چون سبو بشکست ریزد آب ازو
این سبو را پنج سوراخ است ژرف
اندرو نه آب ماند خود نه برف
امر غضوا غضة ابصارکم
هم شنیدی راست ننهادی تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ریگ است فهمت را خورد
هم چنین سوراخ‌های دیگرت
می‌کشاند آب فهم مضمرت
گر ز دریا آب را بیرون کنی
بی‌عوض آن بحر را هامون کنی
بی‌گه است ارنه بگویم حال را
مدخل اعواض را وابدال را
کان عوض‌ها وان بدل‌ها بحر را
از کجا آید ز بعد خرج‌ها
صد هزاران جانور زو می‌خورند
ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوض‌ها می‌کشد
از کجا دانند اصحاب رشد؟
قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب
ماند بی‌مخلص درون این کتاب
ای ضیاء الحق حسام الدین راد
که فلک وارکان چو تو شاهی نزاد
تو به نادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضیٰ
قصد من زان‌ها تو بودی زاقتضا
خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو به نام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهاده‌ست این حکایات و مثل
گر چنان مدح از تو آمد هم خجل
لیک بپذیرد خدا جهد المقل
حق پذیرد کسره‌یی دارد معاف
کز دو دیده‌ی کور دو قطره کفاف
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مجمل این خوش‌نام را
تا برو آه حسودان کم وزد
تا خیالش را به دندان کم گزد
خود خیالش را کجا یابد حسود؟
در وثاق موش طوطی کی غنود؟
آن خیال او بود از احتیال
موی ابروی وی است آن نه هلال
مدح تو گویم برون از پنج و هفت
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۷ - پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم
در تحیات و سلام الصالحین
مدح جمله انبیا آمد عجین
مدح‌ها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیش‌ها زین روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی به نور حق رود
بر صور واشخاص عاریت بود
مدح‌ها جز مستحق را کی کنند؟
لیک بر پنداشت گمره می‌شوند
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و زاستایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر به چه در کرد و آن را می‌ستود
در حقیقت مادح ماه است او
گرچه جهل او به عکسش کرد رو
مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
شهوت رانده پشیمان می‌شوند
زان که شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی وان خیال از تو گریخت
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند
وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۸ - اقتدا کردن قوم از پس دقوقی
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پی آن مقتدای نامدار
چون که با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
معنی تکبیر این است ای امام
کی خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر می‌کنی
هم چنین در ذبح نفس کشتنی
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوت‌ها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صف‌ها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز
بر مثال راست‌خیز رستخیز
حق همی‌گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من تو را؟
عمر خود را در چه پایان برده‌یی؟
قوت و قوت در چه فانی کرده‌یی؟
گوهر دیده کجا فرسوده‌یی؟
پنج حس را در کجا پالوده‌یی؟
چشم و گوش و هوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش؟
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند؟
هم چنین پیغام‌های دردگین
صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفته‌ها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان می‌رسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام‌کار
باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و واده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو
که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش
که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران
حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود؟
دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو به دست راست آرد در سلام
سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان شفاعت کین لئیم
سخت در گل ماندش پای و گلیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۹ - بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آن جا بود و دست‌افزار زفت
مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما که‌ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه ازان سو چاره شد
جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارت‌ها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه‌ی نماز
سر مزن چون مرغ بی‌تعظیم و ساز
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۱ - تصورات مرد حازم
آن چنان که ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن؟ ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها
جان ما مشغول کار و پیشه‌ها
آن چنان کز فقر می‌ترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی ازان فقرآفرین
گنج‌هاشان کشف گشتی در زمین
جمله‌شان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
هم چنین می‌رفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک می‌رفت از دو چشمش وان دعا
بی‌خود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بی‌خودان خود دیگر است
آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق می‌کند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه‌ی مخلوق نه اندر میان
بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را به جهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
وان زدم دانند روباهان غرار
عشق‌ها با دم خود بازند کین
می‌رهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
می‌رهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشق‌ها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم زاستدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دل‌ها شویم
این نمی‌بینیم ما کندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد ازان دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجایت خاسته‌ست؟
در هوای آن که گویندت زهی
بسته‌یی در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همی‌گوید نظرمان در دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زان که گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمان‌ها برتر است
آن دل ابدال یا پیغامبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل مانده‌ست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک می‌لافی که من آب خوشم
لاف تو محروم می‌دارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را؟
جذب تو نقل و شراب ناب را
هم چنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زین‌ها تورا مستی کند
چون نیابی آن خمارت می‌زند
این خمار غم دلیل آن شده‌ست
که بدان مفقود مستی‌ات بده‌ست
جز به اندازه‌ی ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم
حاجت غیری ندارم واصلم
آن چنان که آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل زاهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین؟
لطف شیر و انگبین عکس دل است
هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟
آن دلی کو عاشق مال است و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
می‌پرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور؟
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدام است؟ آن کدام؟
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیط است اندرین خطه‌ی وجود
زر همی‌افشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامی‌ها نثار
می‌کند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس می‌رسد
دامن تو آن نیاز است و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگ‌ها
تا بدانی نقد را از رنگ‌ها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ؟
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمی‌گنجد درین بخت و امید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر؟
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر؟
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم می‌نماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه می‌گویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه؟
درتحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطه‌ی ماهیان در آب جو
سال‌ها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر؟
خر ازین می‌خسبد این جا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شده‌ست ای مرد خام
که بشر دیدی مر این‌ها را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر؟ چند چند؟
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو می‌گو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال
آن دعایش می‌رود تا ذوالجلال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۸ - تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام
سجده کرد و گفت کی دانای سوز
در دل داوود انداز آن فروز
در دلش نه آنچه تو اندر دلم
اندر افکندی به راز ای مفضلم
این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داوود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوت
روزن جانم گشاده‌ست از صفا
می‌رسد بی‌واسطه نامه‌ی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
می‌فتد در خانه‌ام از معدنم
دوزخ است آن خانه کان بی‌روزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشهٔ هر بیشه‌یی کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمی‌دانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب؟
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم؟
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌ندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیم است ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان
نیست دستوری وگر نی ریختی
گرد از دریای راز انگیختی
هم چنین می‌گفت داوود این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکی یی‌اش شکی
با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۳ - گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا
پس هم این‌جا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند
چون موکل می‌شود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
می‌کند ظاهر سرت را مو به مو
چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همی‌گیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کین موکل می‌کند
تا لوای راز بر صحرا زند
پس موکل‌های دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر
ای به ده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم زاصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
هم چنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس این است ای پدر از وی ببر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی به درد
کی خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست
عاقله‌ی جانم تو بودی از الست
سنگ می‌ندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب
نفس خود را کش جهان را زنده کن
خواجه را کشته‌ست او را بنده کن
مدعی گاو نفس توست هین
خویشتن را خواجه کرده‌ست و مهین
آن کشنده‌ی گاو عقل توست رو
بر کشنده‌ی گاو تن منکر مشو
عقل اسیر است و همی‌خواهد ز حق
روزی یی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بی‌رنج او موقوف چیست؟
آن که بکشد گاو را کاصل بدی‌ست
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زان که گاو نفس باشد نقش تن
خواجه‌زاده‌ی عقل مانده بی‌نوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست؟
قوت ارواح است و ارزاق نبی‌ست
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر دران افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگ‌ها هم آرد شد از سعی‌شان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت والسلام
کشف این نز عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد؟
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
هم چنان که قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون؟
هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور؟
روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت
بی‌صداع باغبان بی رنج کشت
زان که نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌یی‌ست
نان بی سفره ولی را بهره‌یی‌ست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داوود توست؟
نفس چون با شیخ بیند گام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد
کز دم داوود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
وندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالب است
نفس ظلمانی برو چون غالب است؟
زان که او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آن جا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داوود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داوودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غوی‌ست
هین از او بگریز اگر چه معنوی‌ست
رسته و بر بسته پیش او یکی‌ست
گر یقین دعوی کند او در شکی‌ست
این چنین کس گر ذکی مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۹ - شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن
کر امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید
حرص نابیناست بیند مو به مو
عیب خلقان و بگوید کو به کو
عیب خود یک ذره چشم کور او
می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو
عور می‌ترسد که دامانش برند
دامن مرد برهنه چون درند؟
مرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست از دزدانش باک
او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می‌شود
وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش
آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که بد او بی‌هنر
چون کنار کودکی پر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانی پاره‌یی گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار
گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار
محتشم چون عاریت را ملک دید
پس بر آن مال دروغین می‌طپید
خواب می‌بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش
هم چنان لرزانی این عالمان
که بودشان عقل و علم این جهان
از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نبی لا یعلمون
هر یکی ترسان ز دزدی کسی
خویشتن را علم پندارد بسی
گوید او که روزگارم می‌برند
خود ندارد روزگار سودمند
گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بیکاری‌ست جانش تابه حلق
عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان؟
صد هزاران فصل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز؟
این روا وان ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی؟ بین تو نیک
قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقی‌ست
سعدها و نحس‌ها دانسته‌یی
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌یی؟
جان جمله علم‌ها این است این
که بدانی من کی‌ام در یوم دین؟
آن اصول دین ندانستی تو لیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک؟
از اصولینت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۱ - آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا
سیزده پیغامبر آن جا آمدند
گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند
که هله نعمت فزون شد شکر گو
مرکب شکر ار بخسبد حرکوا
شکر منعم واجب آید در خرد
ورنه بگشاید در خشم ابد
هین کرم بینید وین خود کس کند
کز چنین نعمت به شکری بس کند؟
سر ببخشد شکر خواهد سجده‌یی
پا ببخشد شکر خواهد قعده‌یی
قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول
ما چنان پژمرده گشتیم از عطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا
ما نمی‌خواهیم نعمت‌ها و باغ
ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ
انبیا گفتند در دل علتی‌ست
که ازان در حق‌شناسی آفتی‌ست
نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود؟
چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر
تو عدو این خوشی‌ها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
هر که او شد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مه‌است و محترم
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جفتان ساری است
دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشی کآید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد زان حیاتت عاقبت
بس غدایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تن تو گنده شد
بس عزیزی که به ناز اشکار شد
چون شکارت شد بر تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین می‌دان که دم دم کمتر است
زان که نفسش گرد علت می‌تند
معرفت را زود فاسد می‌کند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیثی کهنه پیشت نو شود
تا که آن کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو
ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند
که به دل از راه نبضی بنگرند
ما به دل بی‌واسطه خوش بنگریم
کز فراست ما به عالی منظریم
آن طبیبان غذایند و ثمار
جان حیوانی بدیشان استوار
ما طبیبان فعالیم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال
کین چنین فعلی تورا نافع بود
وان چنان فعلی ز ره قاطع بود
این چنین قولی تورا پیش آورد
وان چنان قولی تو را نیش آورد
آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل
دست‌مزدی می‌نخواهیم از کسی
دست‌مزد ما رسد از حق بسی
هین صلا بیماری ناسور را
داروی ما یک به یک رنجور را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران
قوم گفتند ای گروه مدعی
کو گواه علم طب و نافعی؟
چون شما بسته‌ی همین خواب و خورید
همچو ما باشید در ده می‌چرید
چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیاد سیمرغ دلید؟
حب جاه و سروری دارد بر آن
که شمارد خویش از پیغامبران
ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ
کردن اندر گوش و افتادن به دوغ
انبیا گفتند کین زان علت است
مایهٔ کوری حجاب رویت است
دعوی ما را شنیدیت و شما
می‌نبینید این گهر در دست ما
امتحان است این گهر مر خلق را
ماش گردانیم گرد چشمها
هر که گوید کو گوا؟ گفتش گواست
کو نمی‌بیند گهر حبس عماست
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بر جه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه؟
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوری‌اش دارد بلاغ
ور نمی‌بینی گمانی برده‌یی
که صباح است و تو اندر پرده‌یی
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
تا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو
چون طبیبان را نگه دارید دل
خود ببینید و شوید از خود خجل
دفع این کوری به دست خلق نیست
لیک اکرام طبیبان از هدی‌ست
این طبیبان را به جان بنده شوید
تا به مشک و عنبر آکنده شوید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۵ - جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را
ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پرده‌ی خشم را
چه رئیسی جست خواهیم از شما؟
که ریاستمان فزون است از سما
چه شرف یابد ز کشتی بحر در؟
خاصه کشتی‌یی ز سرگین گشته پر؟
ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
زآدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی‌دولت بگردد او ز راه
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
این غلط‌ ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق؟
چون نشاید عقل و جان همراز حق
پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک؟
یا مگر مرده تراشیده‌ی شماست
پشهٔ زنده تراشیده‌ی خداست
عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش
دم ماران را سر مار است کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سر گردان بود آن دم مار
لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار
آن چنان گوید حکیم غزنوی
در الٰهی‌نامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها وابدان‌ها
شد مناسب وصف‌ها با جان‌ها
وصف هر جانی تناسب باشدش
بی‌گمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کرده‌ست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصف‌ها در خوب و زشت
شد مناسب حرف‌ها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطف است و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی؟
جمله قصد و جنبشت زین اصبع است
فرق تو بر چار راه مجمع است
این حروف حال‌هاست از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
آنچه در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۹ - جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان
سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول
تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد
بازگونه کرده‌یی معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را
اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال
قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب
این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب
این چه می‌گویم؟ مگر هستم به خواب؟
صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کرده‌ست ای بد گمرهان
کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دل‌ها کرد عالمها خراب
بنگرید ای مردگان بی‌حنوط
در سیاست گاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیل است و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشنید آن طوفان نوح؟
یا مصاف لشکر فرعون و روح؟
روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت
کیست کو نشنید احوال ثمود؟
و آن که صرصر عادیان را می‌ربود؟
چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیل‌کش اندر وغا
آن چنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می‌روند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید؟
جمله دیدند و شما نادیده‌اید
دیده را نادیده می‌آرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند کور
بی‌نصیب آیی ازان نور عظیم
بسته‌روزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان‌های فراخ؟
جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را؟ بگو
لحن داوودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید
آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد
صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجیٰ
اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
هین گواهی‌های شاهان بشنوید
بگرویدند آسمان‌ها بگروید