عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در آن گلشن مکن کو گلشن آرا گلشن آرائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز هرچه هست رخ ما از آن بگردانی
که از دو کون بر آن آستان بگردانی
مثال بلبل از آن شاخ گل که نتوانی
بشاخ دیگر از آن آشیان بگردانی
بهار آمد و دور نشاط ما ساقی
ز ساغریست که در گلستان بگردانی
نه رسم شاهسواران بود که چون بینی
فتاده بره از وی عنان بگردانی
بیک نگاه درین وادی ایصنم چه عجب
ز کعبه گر ره صد کاروان بگردانی
مکن جفا که نداری تو سنگدل دستی
که تیره آه من از آسمان بگردانی
که از دو کون بر آن آستان بگردانی
مثال بلبل از آن شاخ گل که نتوانی
بشاخ دیگر از آن آشیان بگردانی
بهار آمد و دور نشاط ما ساقی
ز ساغریست که در گلستان بگردانی
نه رسم شاهسواران بود که چون بینی
فتاده بره از وی عنان بگردانی
بیک نگاه درین وادی ایصنم چه عجب
ز کعبه گر ره صد کاروان بگردانی
مکن جفا که نداری تو سنگدل دستی
که تیره آه من از آسمان بگردانی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
خوش آن عاشق که سویش گاهگاهی
فتد از گوشه چشمی نگاهی
دلی حال دلم داند که گاهی
شکستی دیده از طرف کلاهی
ندارد عاشقی چون من که دارم
بر این دعوی زهر آهی گواهی
قدت سرو چمن بیرای سروی
رخت ماه و جهان آرای ماهی
مه و مهری بخویم بیتوام پس
شب تاریکی و روز سیاهی
کند چون بلهوس دعوی عشقت
نه در چشم اشکی و نه در دل آهی
دل صد چاک عاشق بین که باشد
ز هر چاکش بکوی دوست راهی
چه صیدافکن بود چشمت که هر دم
کند از صید خالی صیدگاهی
مکن از جرم خود اندیشه مشتاق
که پیش لطف او کوهیست کاهی
فتد از گوشه چشمی نگاهی
دلی حال دلم داند که گاهی
شکستی دیده از طرف کلاهی
ندارد عاشقی چون من که دارم
بر این دعوی زهر آهی گواهی
قدت سرو چمن بیرای سروی
رخت ماه و جهان آرای ماهی
مه و مهری بخویم بیتوام پس
شب تاریکی و روز سیاهی
کند چون بلهوس دعوی عشقت
نه در چشم اشکی و نه در دل آهی
دل صد چاک عاشق بین که باشد
ز هر چاکش بکوی دوست راهی
چه صیدافکن بود چشمت که هر دم
کند از صید خالی صیدگاهی
مکن از جرم خود اندیشه مشتاق
که پیش لطف او کوهیست کاهی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
امیدگاها امیدوارم که از جفایت روا نداری
جفاکشانرا شود مبدل بناامیدی امیدواری
ز تیغ جورش ز کار کارم گذشت و رحمی نکرد یارم
چگونه زینپس زیم که دارم هزار زخم و تمام کاری
کسیست از جور باستانت ز حالم آگه بر آستانت
که دیده باشد هزار خفت کشیده باشد هزار خاری
رخ تو باشد ز دیده پنهان ز داغ دوری ز درد هجران
نه در برم دل نه در تنم جان قرار گیرد ز بیقراری
گذشت عمری که نیست ما را رهی بکویت گهی خدا را
زیار دیرین بپرس ما را ز راه رسم وفا و یاری
ز عشق دارم بدل هزاران غم و درین غم چه چاره یاران
که غمگساری ز غمگساران نجوید دل ز غمگساری
ز بهر جورش چو من هلاکم ز شوق تیغش دلیست چاکم
ازو چه نالم اگر بخاکم کشد بخاری کشد بزاری
جفایت از پی وفا ندارد چرا ز حسرت بخون نغلطم
که میزنی تو ز جور زخم و ز لطف مرهم نمیگذاری
بر آستانت ز درد مردم چو شمع کشته ز غم فسردم
چه باک از اینم که جان سپردم بخاک کویت گرم سپاری
چگونه مشتاق از آن جفاجو گهی ننالم گهی نگریم
که هست کارش بغیر رحم و بدردندان ستم شعاری
جفاکشانرا شود مبدل بناامیدی امیدواری
ز تیغ جورش ز کار کارم گذشت و رحمی نکرد یارم
چگونه زینپس زیم که دارم هزار زخم و تمام کاری
کسیست از جور باستانت ز حالم آگه بر آستانت
که دیده باشد هزار خفت کشیده باشد هزار خاری
رخ تو باشد ز دیده پنهان ز داغ دوری ز درد هجران
نه در برم دل نه در تنم جان قرار گیرد ز بیقراری
گذشت عمری که نیست ما را رهی بکویت گهی خدا را
زیار دیرین بپرس ما را ز راه رسم وفا و یاری
ز عشق دارم بدل هزاران غم و درین غم چه چاره یاران
که غمگساری ز غمگساران نجوید دل ز غمگساری
ز بهر جورش چو من هلاکم ز شوق تیغش دلیست چاکم
ازو چه نالم اگر بخاکم کشد بخاری کشد بزاری
جفایت از پی وفا ندارد چرا ز حسرت بخون نغلطم
که میزنی تو ز جور زخم و ز لطف مرهم نمیگذاری
بر آستانت ز درد مردم چو شمع کشته ز غم فسردم
چه باک از اینم که جان سپردم بخاک کویت گرم سپاری
چگونه مشتاق از آن جفاجو گهی ننالم گهی نگریم
که هست کارش بغیر رحم و بدردندان ستم شعاری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری
وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری
بر خاکم افتاده، در راهت از خواری
تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری
از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری
یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری
چندم دل آشامد، خون بیتو وقت آمد
بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری
تا الفت با دشمن، داری تو دارم من
گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری
ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن
هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری
چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه
این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری
ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت
در جانم آتش زد، شمعآسا پنداری
وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری
بر خاکم افتاده، در راهت از خواری
تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری
از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری
یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری
چندم دل آشامد، خون بیتو وقت آمد
بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری
تا الفت با دشمن، داری تو دارم من
گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری
ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن
هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری
چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه
این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری
ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت
در جانم آتش زد، شمعآسا پنداری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
از دیر و کعبه در عشق گر نبودم نشانی
کافیست بر جبینم گردی ز آستانی
هر دم فغانم آید جانسوزتر که چون نی
دارم ز زخم تیرت پر رخنه استخوانی
آهی که از تو دزدد در سینه خسته جانی
تیغیست در غلافی تیریست در کمانی
در گلشنی که نتوان بیناله یکدم آسود
کو فرصتی که بندم بر شاخی آشیانی
هر اختری سپهریست در حسن و اختر تو
آن اختری که دارد سرکشتر آسمانی
در وادی محبت آن رهروم که گاهی
از دور هم نبیند گردی ز کاروانی
از جورت ار ننالم غافل مشو که ما را
آه نهفته در دل تیریست در کمانی
رنگ شکسته ماست کز عشق رنگ بستست
ورنه بود بهاری دنبال هر خزانی
کامل عیار عشقت دیوانه من اما
میبایدت بسنگی هر لحظه امتحانی
در راه انتظارت گیرم چگونه آرام
نه صبری و شکیبی نه تابی و توانی
شادم که رفت در عشق سرمایهام بتاراج
سودای عاشقان را سودیست هر زیانی
مرغان ز عشق باشند تا نغمهسنج مشتاق
چون من کجا سراید مرغی بگلستانی
کز نالههای الوان آن بلبلم که دارد
با صد هزار دستان هر لحظه داستانی
کافیست بر جبینم گردی ز آستانی
هر دم فغانم آید جانسوزتر که چون نی
دارم ز زخم تیرت پر رخنه استخوانی
آهی که از تو دزدد در سینه خسته جانی
تیغیست در غلافی تیریست در کمانی
در گلشنی که نتوان بیناله یکدم آسود
کو فرصتی که بندم بر شاخی آشیانی
هر اختری سپهریست در حسن و اختر تو
آن اختری که دارد سرکشتر آسمانی
در وادی محبت آن رهروم که گاهی
از دور هم نبیند گردی ز کاروانی
از جورت ار ننالم غافل مشو که ما را
آه نهفته در دل تیریست در کمانی
رنگ شکسته ماست کز عشق رنگ بستست
ورنه بود بهاری دنبال هر خزانی
کامل عیار عشقت دیوانه من اما
میبایدت بسنگی هر لحظه امتحانی
در راه انتظارت گیرم چگونه آرام
نه صبری و شکیبی نه تابی و توانی
شادم که رفت در عشق سرمایهام بتاراج
سودای عاشقان را سودیست هر زیانی
مرغان ز عشق باشند تا نغمهسنج مشتاق
چون من کجا سراید مرغی بگلستانی
کز نالههای الوان آن بلبلم که دارد
با صد هزار دستان هر لحظه داستانی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طرهام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقدهها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمیشود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایهاش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشهگیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گرهگشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشارهایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیدهام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گرههای رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چهام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقهاش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانهام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گرهگشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامهوار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیدهام مژه مفتاح گنجهای در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم مینهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجهاش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخننگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطرهای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناهکار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشمگشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقدهای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقدهگشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمعوار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقدهها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمیشود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایهاش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشهگیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گرهگشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشارهایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیدهام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گرههای رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چهام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقهاش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانهام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گرهگشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامهوار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیدهام مژه مفتاح گنجهای در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم مینهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجهاش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخننگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطرهای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناهکار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشمگشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقدهای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقدهگشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمعوار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
کیستم حسرت کشی در محفل چرخ کهن
باز از خمیازهام چون ساغر خالی دهن
بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی
وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن
بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری
خارتر از گلبن بیبرک باشم در چمن
اشک خونآلودهام بنگر که با این آب و رنگ
نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن
ژندهپوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است
پنبها از پیکرم مانند چتر نسترن
جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم
دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن
نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار
همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن
گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن
سینهام کو هست و ناخن تیشه و من کوهکن
بسکه میریزم بدامن اشک و از بس میکشم
دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن
پر بود از پارها دل غوطهور باشد بخون
دامنم مانند گلچین پنجهام چون خارکن
خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک
خوارتر از خوار باشم در گلستان وطن
هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست
شمعسان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن
بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر
بیش ازین چون رشته کاهم خوش را بهر چه من
کز ریاضیت بهرهام نبود بجز بخت سیاه
خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن
عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست
دایم از وارونهکاریهای چرخ حیله فن
خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور
کلبه من از ملال هجر او بیتالحزن
من نکشتم کشتهاش تنها که در روز جزا
چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من
ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا
سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن
همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع
خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من
قاه قاه خنده کبک دری در کوهسار
های های گریه مینای من در انجمن
هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی
همچو با دم در بیابان همچو آبم در چمن
وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجامگر
دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن
آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند
بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن
آنکه رشک نگهت خلقش حصاری کرده است
مشک را در حقه ناف غزالان ختن
مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش
غنچهشان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن
نکتهپردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان
سنک خخلت بشکند دندان صدف را در دهن
هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود
بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بتشکن
بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو
خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن
هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند
تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن
بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک
چون کشف از بیم سرد زدد بجیب خویشتن
چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود
سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن
اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات
کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن
من که و مدحش که در خیل سخن سنجان دهر
چون دهان یار کردد تنگ میدان سخن
جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش
کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن
رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود
حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن
گر کند چون باغبان دست از برای تربیت
زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن
گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگلاخ
آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون
از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب
زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن
تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازهروی
از سحاب فیض او شمشاد و گل سروسمن
چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف
از عمود و نیزه آن پهلوان صفشکن
آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس
این یکی همچون سنانگیو در جنگ پشن
هرکه روی التجا بر آستانش آورد
از جفای چرخ حیلت پیشه پر مکروفن
در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند
جست از قید بلا یارست از دام محن
گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود
چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن
عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست
باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن
ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت
شب در او چون محفل آراید برای می زدن
کز شگر خند بتان و ماهتاب از هر طرف
هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن
شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند
رشک لعل خاوری و غیرت در عدن
آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین
همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن
نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک
صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن
کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر
تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن
محفلش کز سازوبرگ خرمی دایم پر است
هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن
کز نهال قامت هر یک در او بارآمده
نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن
کیست کز خوان عطایش بهرهور نبود که هست
روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن
خوشهچین خرمنش برنا و پیر شهر و ده
ریزهخوار نعمتش خورد و بزرگ و مرد و زن
طایر دولترسان بخت او کز سایهاش
هر گدا گردد شهنشاه زمان میر ز من
فر دولت چون همایابند ازو هریک اگر
افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن
وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را
در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن
ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست
پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من
نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط
بیشتر از فلسهای ذاغ دارم در بدن
گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ
ور روم در سومنات از من گریزد برهمن
مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا
پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن
ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد
آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن
زادراهی از تو میخواهم که آرم بیدرنگ
رو بسوی مرقد پاک شهنشاه ز من
از خدا خواهم بزیر قبه آن شهریار
کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن
دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا
بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من
بردعای نیکخواهانت گشایم لب نخست
پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن
ساغر سیمین مه پیمانه زرین مهر
تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش
در گلو جز صاف جام و در سبو جز لایدن
باز از خمیازهام چون ساغر خالی دهن
بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی
وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن
بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری
خارتر از گلبن بیبرک باشم در چمن
اشک خونآلودهام بنگر که با این آب و رنگ
نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن
ژندهپوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است
پنبها از پیکرم مانند چتر نسترن
جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم
دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن
نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار
همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن
گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن
سینهام کو هست و ناخن تیشه و من کوهکن
بسکه میریزم بدامن اشک و از بس میکشم
دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن
پر بود از پارها دل غوطهور باشد بخون
دامنم مانند گلچین پنجهام چون خارکن
خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک
خوارتر از خوار باشم در گلستان وطن
هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست
شمعسان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن
بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر
بیش ازین چون رشته کاهم خوش را بهر چه من
کز ریاضیت بهرهام نبود بجز بخت سیاه
خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن
عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست
دایم از وارونهکاریهای چرخ حیله فن
خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور
کلبه من از ملال هجر او بیتالحزن
من نکشتم کشتهاش تنها که در روز جزا
چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من
ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا
سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن
همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع
خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من
قاه قاه خنده کبک دری در کوهسار
های های گریه مینای من در انجمن
هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی
همچو با دم در بیابان همچو آبم در چمن
وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجامگر
دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن
آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند
بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن
آنکه رشک نگهت خلقش حصاری کرده است
مشک را در حقه ناف غزالان ختن
مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش
غنچهشان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن
نکتهپردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان
سنک خخلت بشکند دندان صدف را در دهن
هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود
بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بتشکن
بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو
خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن
هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند
تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن
بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک
چون کشف از بیم سرد زدد بجیب خویشتن
چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود
سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن
اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات
کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن
من که و مدحش که در خیل سخن سنجان دهر
چون دهان یار کردد تنگ میدان سخن
جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش
کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن
رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود
حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن
گر کند چون باغبان دست از برای تربیت
زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن
گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگلاخ
آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون
از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب
زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن
تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازهروی
از سحاب فیض او شمشاد و گل سروسمن
چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف
از عمود و نیزه آن پهلوان صفشکن
آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس
این یکی همچون سنانگیو در جنگ پشن
هرکه روی التجا بر آستانش آورد
از جفای چرخ حیلت پیشه پر مکروفن
در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند
جست از قید بلا یارست از دام محن
گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود
چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن
عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست
باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن
ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت
شب در او چون محفل آراید برای می زدن
کز شگر خند بتان و ماهتاب از هر طرف
هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن
شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند
رشک لعل خاوری و غیرت در عدن
آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین
همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن
نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک
صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن
کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر
تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن
محفلش کز سازوبرگ خرمی دایم پر است
هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن
کز نهال قامت هر یک در او بارآمده
نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن
کیست کز خوان عطایش بهرهور نبود که هست
روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن
خوشهچین خرمنش برنا و پیر شهر و ده
ریزهخوار نعمتش خورد و بزرگ و مرد و زن
طایر دولترسان بخت او کز سایهاش
هر گدا گردد شهنشاه زمان میر ز من
فر دولت چون همایابند ازو هریک اگر
افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن
وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را
در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن
ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست
پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من
نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط
بیشتر از فلسهای ذاغ دارم در بدن
گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ
ور روم در سومنات از من گریزد برهمن
مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا
پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن
ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد
آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن
زادراهی از تو میخواهم که آرم بیدرنگ
رو بسوی مرقد پاک شهنشاه ز من
از خدا خواهم بزیر قبه آن شهریار
کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن
دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا
بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من
بردعای نیکخواهانت گشایم لب نخست
پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن
ساغر سیمین مه پیمانه زرین مهر
تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش
در گلو جز صاف جام و در سبو جز لایدن
مشتاق اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
چشم مست تو همان آفت جانست که بود
تیر مژگان تو دلدوز چنانست که بود
نگه گرم همان شعله فشانست که بود
در نگین تو همان زهر نهانست که بود
لب لعل تو همان تلخ زبانست که بود
گرچه خطت ز کف ناز عنان برد ترا
لشگر مورچگان تنگ شکر خورد ترا
دل ز خونریزی ما هیچ نیازرد ترا
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز ستم جور همانست که بود
ایکه در دلبری و مهر نبودت ثانی
چه شد آن لطف تو در هر نگه پنهانی
مانه آنیم که بیمهر و وفا میخوانی
دل ما با تو چنانست که خود میدانی
گوشه چشم تو با ما نه چنانست که بود
چند مژگان تو ایشوخ ز ما برگردد
دل آواره از آن زلف دوتا برگردد
گردل سخت تو از جور و جفا برگردد
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همانست که بود
تیغ بیداد ترا خط سیه جوهر شد
زنگ بر آینه روی تو روشن گر شد
بیشتر چشم تو از سرمه زیانآور شد
شب زلفت ز خط سبز سیه دلتر شد
این سیه کاره همان دشمن جانست که بود
چشم بیمار تو برد از دل من تاب و توان
خانه هوش مرا کرد نگاهت ویران
داد بر باد ستمهای تو دین و دل و جان
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت بهمان مهر و نشانست که بود
گرچه میخانه ناز تو ز خط گشت خراب
میجکد از لب لعل تو همان باده ناب
خیز و مشتاق حزین را به دو جامی دریاب
گر چه شد باده حسن تو ز خط پا برکاب
صائب از جمله خونا به کشانست که بود
تیر مژگان تو دلدوز چنانست که بود
نگه گرم همان شعله فشانست که بود
در نگین تو همان زهر نهانست که بود
لب لعل تو همان تلخ زبانست که بود
گرچه خطت ز کف ناز عنان برد ترا
لشگر مورچگان تنگ شکر خورد ترا
دل ز خونریزی ما هیچ نیازرد ترا
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز ستم جور همانست که بود
ایکه در دلبری و مهر نبودت ثانی
چه شد آن لطف تو در هر نگه پنهانی
مانه آنیم که بیمهر و وفا میخوانی
دل ما با تو چنانست که خود میدانی
گوشه چشم تو با ما نه چنانست که بود
چند مژگان تو ایشوخ ز ما برگردد
دل آواره از آن زلف دوتا برگردد
گردل سخت تو از جور و جفا برگردد
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همانست که بود
تیغ بیداد ترا خط سیه جوهر شد
زنگ بر آینه روی تو روشن گر شد
بیشتر چشم تو از سرمه زیانآور شد
شب زلفت ز خط سبز سیه دلتر شد
این سیه کاره همان دشمن جانست که بود
چشم بیمار تو برد از دل من تاب و توان
خانه هوش مرا کرد نگاهت ویران
داد بر باد ستمهای تو دین و دل و جان
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت بهمان مهر و نشانست که بود
گرچه میخانه ناز تو ز خط گشت خراب
میجکد از لب لعل تو همان باده ناب
خیز و مشتاق حزین را به دو جامی دریاب
گر چه شد باده حسن تو ز خط پا برکاب
صائب از جمله خونا به کشانست که بود
مشتاق اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
باز سرگرمتر از رقص شرر میآئی
شعلهسان بر زده دامن به کمر میآئی
عرق آلودهتر از لاله تر میآئی
رخ برافروخته دیگر به نظر میآئی
از شکار دل گرم که دگر میآئی
گل بدین رنگ ز گلزار نیاید بیرون
مهر از طالع انوار نیاید بیرون
ماه از جیب شب تار نیاید بیرون
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفائی که تو از خانه به در میآئی
محو رخسار تو ای ماه جبین نیست که نیست
بنما لعلتر از زیر نگین نیست که نیست
در رهت باخته جان و دل دین نیست که نیست
کشته ناز تو بر روی زمین نیست که نیست
که چو خورشید تو با تیغ و سپر میآئی
بسکه از بزم تو ای شوخ بلا حیرانم
خبرم نیست که چون محو و چرا حیرانم
همچو آئینه ندانم بکجا حیرانم
این لطافت که ترا داده خدا حیرانم
که چسان اهل نظر را بنظر میآئی
چند بینم دل شوریده گرفتار ترا
جان غم سوخته میخواست چه بسیار ترا
کیست کاورد بدین شوخی رفتار ترا
میچکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر میآئی
زهره کیست بسوی تو تواند دیدن
یکنظر روی نکوی تو تواند دیدن
سر کرا در سرکوی تو تواند دیدن
کیست گستاخ که سوی تو تواند دیدن
که عرقناک ز آئینه بدر میآئی
صبر با جان کسی لطف کلامت نگذاشت
تاب در هیچ دلی زلف چو شامت نگذاشت
هیچ مرغی بچمن جذبه دامت نگذاشت
اثر ازدین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دگر از خانه بامید چه در میآئی
خواستم پرتوی از روی چو ماهت گیرم
پیشم آئی و سر زلف سیاهت گیرم
کی توانم که در آغوش گمانت گیرم
من به یک چشم کدامین سر راهت گیرم
که تو در جلوه بصد راهگذر میآئی
میکند محرمی آئینه و ناشاد ترا
چشم بد دور حیا روز فزون باد ترا
گرچه تر دامنیم غیر نشان داد ترا
میرود دامن پاک صدف از یاد ترا
که در آغوش من ای صاف گهر میآئی
مکن ای گلشن خوبی ز تو با حسن و جمال
منه بر روی من خسته در باغ و وصال
مردم از حسرت آغوش تو ای شوخ غزال
وحشت از صحبت عشقم مکن ای تازه نهال
کر ز پیوند نکوتر بثمر میآئی
گاه جز خنده بر و برگ دگر نیست ترا
از حیا گاه در آئینه نظر نیست ترا
غیر نیرنگ و فسون کارد گر نیست ترا
چه عجب عاشق یک رنگ اگر نیست ترا
که تو هر دم بنظر رنگ دگر میآئی
نوبهار است و چمن رشک چراغان گردید
مشعل لاله دگر بار فروزان گردید
بلبل گلشن تصویر غزلخوان گردید
ثمر از سرو و گل از بید نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام ببر میآئی
از دل سوختهام بوی کبابی مانده است
در ته ساغر جان جرعه شرابی مانده است
با تو در زیر لبم نیم جوانی مانده است
از حیاتم نفسی پا برکابی مانده است
میرود وقت ببالینم اگر میآئی
غسل از آب رخ فیض چمن میباید
بیش از بوی گل تازه کفن میباید
اولین گام به فردوس وطن میباید
جان من در عوض جان کهن میباید
هرکه را در دم آخر تو بسر میآئی
در سر کوی تو ای ماه بخوبی شایع
عمر بگذشت و نشد مهر جمالت طالع
از کجا باز شود جان بفدایت مانع
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه بدر میآئی
ای ز رخسار تو گلهای چمن در آزرم
مهر در کار به قربان تو رفتن سرگرم
نشد از گرمی صهبا دل سنگین تونرم
برنیاید مه رویت بلی از پرده شرم
کی دگر از ته این ابر بدر میآئی
در گلزار اگر بر رخ ما بند شود
بلبل شیفته ما بچه خورسند شود
دل چرا بیهده در دام تو پابند شود
بچه امید کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر میآئی
ای غم عشق تو هر کشور دلها والی
اختر حسن تو مشهور به فرخ فالی
صبح دیدار تو سرمایه صدخوشحالی
آنقدر باش که چون نی شود از خود خالی
که به آغوش من ای تنگ شکر میآئی
شعلهسان بر زده دامن به کمر میآئی
عرق آلودهتر از لاله تر میآئی
رخ برافروخته دیگر به نظر میآئی
از شکار دل گرم که دگر میآئی
گل بدین رنگ ز گلزار نیاید بیرون
مهر از طالع انوار نیاید بیرون
ماه از جیب شب تار نیاید بیرون
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفائی که تو از خانه به در میآئی
محو رخسار تو ای ماه جبین نیست که نیست
بنما لعلتر از زیر نگین نیست که نیست
در رهت باخته جان و دل دین نیست که نیست
کشته ناز تو بر روی زمین نیست که نیست
که چو خورشید تو با تیغ و سپر میآئی
بسکه از بزم تو ای شوخ بلا حیرانم
خبرم نیست که چون محو و چرا حیرانم
همچو آئینه ندانم بکجا حیرانم
این لطافت که ترا داده خدا حیرانم
که چسان اهل نظر را بنظر میآئی
چند بینم دل شوریده گرفتار ترا
جان غم سوخته میخواست چه بسیار ترا
کیست کاورد بدین شوخی رفتار ترا
میچکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر میآئی
زهره کیست بسوی تو تواند دیدن
یکنظر روی نکوی تو تواند دیدن
سر کرا در سرکوی تو تواند دیدن
کیست گستاخ که سوی تو تواند دیدن
که عرقناک ز آئینه بدر میآئی
صبر با جان کسی لطف کلامت نگذاشت
تاب در هیچ دلی زلف چو شامت نگذاشت
هیچ مرغی بچمن جذبه دامت نگذاشت
اثر ازدین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دگر از خانه بامید چه در میآئی
خواستم پرتوی از روی چو ماهت گیرم
پیشم آئی و سر زلف سیاهت گیرم
کی توانم که در آغوش گمانت گیرم
من به یک چشم کدامین سر راهت گیرم
که تو در جلوه بصد راهگذر میآئی
میکند محرمی آئینه و ناشاد ترا
چشم بد دور حیا روز فزون باد ترا
گرچه تر دامنیم غیر نشان داد ترا
میرود دامن پاک صدف از یاد ترا
که در آغوش من ای صاف گهر میآئی
مکن ای گلشن خوبی ز تو با حسن و جمال
منه بر روی من خسته در باغ و وصال
مردم از حسرت آغوش تو ای شوخ غزال
وحشت از صحبت عشقم مکن ای تازه نهال
کر ز پیوند نکوتر بثمر میآئی
گاه جز خنده بر و برگ دگر نیست ترا
از حیا گاه در آئینه نظر نیست ترا
غیر نیرنگ و فسون کارد گر نیست ترا
چه عجب عاشق یک رنگ اگر نیست ترا
که تو هر دم بنظر رنگ دگر میآئی
نوبهار است و چمن رشک چراغان گردید
مشعل لاله دگر بار فروزان گردید
بلبل گلشن تصویر غزلخوان گردید
ثمر از سرو و گل از بید نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام ببر میآئی
از دل سوختهام بوی کبابی مانده است
در ته ساغر جان جرعه شرابی مانده است
با تو در زیر لبم نیم جوانی مانده است
از حیاتم نفسی پا برکابی مانده است
میرود وقت ببالینم اگر میآئی
غسل از آب رخ فیض چمن میباید
بیش از بوی گل تازه کفن میباید
اولین گام به فردوس وطن میباید
جان من در عوض جان کهن میباید
هرکه را در دم آخر تو بسر میآئی
در سر کوی تو ای ماه بخوبی شایع
عمر بگذشت و نشد مهر جمالت طالع
از کجا باز شود جان بفدایت مانع
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه بدر میآئی
ای ز رخسار تو گلهای چمن در آزرم
مهر در کار به قربان تو رفتن سرگرم
نشد از گرمی صهبا دل سنگین تونرم
برنیاید مه رویت بلی از پرده شرم
کی دگر از ته این ابر بدر میآئی
در گلزار اگر بر رخ ما بند شود
بلبل شیفته ما بچه خورسند شود
دل چرا بیهده در دام تو پابند شود
بچه امید کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر میآئی
ای غم عشق تو هر کشور دلها والی
اختر حسن تو مشهور به فرخ فالی
صبح دیدار تو سرمایه صدخوشحالی
آنقدر باش که چون نی شود از خود خالی
که به آغوش من ای تنگ شکر میآئی
مشتاق اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
من کیستم از خم کمندی
در حلقه شوق پایبندی
آلوده بز هر کام جانی
از حسرت لعل نوشخندی
نالان برهی فتاده بر خاک
عجز آئینی نیازمندی
صیدی که ندیده هیچ آسیب
هر لحظه فتاده گربه بندی
سالم ز هزار دام جسته
هرگز نرسیدهاش گزندی
جان داده بحسرت آخرکار
در دام غزال صید بندی
آمد چه بجان من بپرسید
از شوخ مفارقت پسندی
پیداست ز ترکتاز حسرت
احوال خراب مستمندی
کو بیند و دلبرش کند ساز
برک سفر دراز چندی
وآنگاه بزیر ران درآرد
صرصر تک برق روسمندی
یک لحظه عنان نگه ندارد
چون بر سر آتشی سپندی
شوخی که نمیگشود بیمن
چون پسته لبی بنوشخندی
دیدی که چه سان در آخر کار
سر رشته عهد دردمندی
بگسست و گذاشت سربصحرا
چون آهوی جسته از کمندی
ورزیدم اگرچه در فراقش
طاقت چندی و صبر چندی
وقت است جهم ز جای بیتاب
وز دل زده صیحه بلندی
تا چند چو داغ لاله باشد
خاموش در آتش سپندی
ای پیر خرد که در کف تست
داروی علاج هر گزندی
تا کی طلبم دوای هجران
از تو که طبیب هوشمندی
تو همچو حکیم کاردیده
هردم به نصیحتی و پندی
گوئی برو و بگوشه غم
بنشین و صبور باش چندی
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
یا بخت من فکار برگشت
یا دوست باختیار برگشت
فریاد که روز وصل جانان
رفت و شب انتظار برگشت
هم مستی وصل از سرم رفت
هم درد سر خمار برگشت
شوخی که ز سحر غمزه او
زین دل شده روزگار برگشت
از شومی کعبتین بختم
ناکرده برم گذار برگشت
رفتم دو ششی بوصلش آرم
نقش من بد قمار برگشت
ان گل که ز جور خار او دل
دایم ز برش فکار برگشت
چون وقت آمد رسم بوصلش
بختم شوریده و کار برگشت
نزدیک شدم بساحل اما
کشتی من از کنار برگشت
اکنون که بدل جهان جهانم
غم آمد و غمگسار برگشت
گفتی چون شد که منحرف شد
بخت از من و روزگار برگشت
هم طالع و هم فلک هم اختر
برگشت ز من چو یار برگشت
برگردد اگر دلم ز کونین
نتواند از آن نگار برگشت
کین گمشده بعد روزگاری
کر غربت کوی یاربرگشت
آمد برم و چه ساکن اما
برگشت و چه بیقرار برگشت
دیشب که بکلبه من از رخ
برقع نگشوده یار برگشت
نبود عجبم که از می وصل
نارفته ز سر خمار برگشت
گر دور فلک بساغر از جام
این باده خوشگوار برگشت
تنها نه بآستانش امشب
دل رفت و بحال زار برگشت
وز نومیدی از آن سر کوی
با دیده اشکبار برگشت
کی بود که دل بکوی او رفت
نومید و امیدوار برگشت
اکنون که ز دور چرخ از من
ایام وصال یار برگشت
آرام شد از دلم عنان تاب
وز معرکه این سوار برگشت
گویند صبور باش کاخر
خواهد برت آن نگار برگشت
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
چون ابر هنوز در بهاران
زآن صبح دمم سرشک باران
کان یار سفر گریده ناگاه
در دیده سرشک همچو باران
از خانه برآمد و دویدم
در پیش رهش چو بیقراران
او نیز ز راه و رسم یاری
شد جانب من روان چو یاران
تنگم در بر کشید و گفتا
از مهر چو مرحمتگذاران
ایخسته جگر که حسرت تو
نتوان گفتن یک از هزاران
صد آرزویت بدل ز وصلم
ماند از ستم ستم شعاران
خوش باش که آنکه میرساند
او یاران را بوصل یاران
بازم بتو آرد و نشینم
با هم من و تو چو کامکاران
آنکه بفراز زین برآمد
در دست عنان شهسواران
من با همه عاجزی فتاده
بر خاک رهش چو خاکساران
رفتم که بپای توسن او
جان را سپرم چو جانسپاران
تا بید ز من عنان و افراشت
چون مهر علم بکوهساران
اکنون بطریق دوستانم
هر دم گویند دوستاران
کز صبر برآید آخر کار
امید دل امیدواران
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
آنشاهسوار دشت پیما
از شهر چو خیمه زد بصحرا
در خانه زین نزول فرمود
در خیمه و گشت مسندآرا
من داده عنان طاقت از کف
از شورش چشم اشک بالا
چشمی و هزار قطره دوری
هر قطره در او هزار دریا
دیوانه صفت سر از قفایش
از شهر گذاشتم بصحرا
چون ابر همه خروش و زاری
چون سیل تمام شور و غوغا
با یک دل و صد هزار امید
با یک سر و صدهزار سودا
از دور سواد منزل او
چون گشت مرا بدیده پیدا
یکباره قرار از دلم رفت
چون کار ز دست و قوت از پا
هو سو نگران و میزدم گام
دزدیده بره ز بیم اعدا
ناگاه برآمد از مقابل
ا ماه چو مهر عالمآرا
بیتاب زدم بدامنش دست
کای طاقت جان ناشکیبا
چون مرغ گشوده رشته از بال
چون صید گسسته بند از پا
غافل ز کمند من چو جستی
سازم ز غمت چه چاره فرما
گفتار و وبا خیال وصلم
در کنج فراق گیر مأوا
تا داروی ناگوار هجران
در کام دلت شود گوارا
این گفت و کشید دامن و رفت
از دست من فتاده از پا
من مانده کنون ز رحمت او
نه جان ساکن نه دل شکیبا
این طرفه کز اضطراب بیند
احوال من و هنوز احبا
گویند صبور باش کامروز
گر رفت آید بر تو فردا
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
من مانده پای جستجو لنگ
او دور ز من هزار فرسنگ
نه پای که خویش را رسانم
سوی وی و در برش کشم تنگ
نه دست که گر خود آید آرم
دامان وصال او فراچنگ
در کنج وطن چه داندم حال
آن کرده بسوی غربت آهنگ
من مانده بسان پیر کنعان
در زاویه فراق دلتنگ
یوسف صفت او بمصر دولت
تکیه زده بر فراز اورنگ
منعم مکنید اگر ز هجرش
با خویشتنم مدام در جنگ
گردیده بمن ز عشق آن شوخ
کور است ز نام عاشقان ننگ
میدان فراخ زندگانی
چون حلقه چشم مور بس تنگ
افکنده میانه من و او
آن فاصله کاسمان به نیرنگ
صد مرحله است پیش و هر گام
صد کوه گران فتاده چون سنگ
هر منزل او هزار منزل
هر فرسنگش هزار فرسنگ
با هم من و او دو مرغ بودیم
هم نغمه و هم نوا هم آهنگ
غافل ز من او گرفت پرواز
زآن سان که ز روی عاشقان رنگ
ماندم من بال و پر شکسته
در گوشه آشیانه دلتنگ
گفت آنکه بزور عقل برتاب
سرپنجه عشق آهنین چنگ
غافل که شود چه خسرو عشق
روز میدان سوار شبرنگ
تا بند عنان خویش دردم
چه عقل و چه دانش و چه فرهنگ
از مضراب فراق نالان
رگ بر تن من مثابه جنگ
وآن یاران را که شیشه صبر
ناآمده از فراق بر سنگ
حالم بینند و باز گویند
کای مانده بدام هجر دل تنگ
صبری صبری که وصلش آخر
زآئینه خاطرت برد زنگ
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
دیدی فلکم چه بر سر آورد
از هم من و یار را برآورد
از دست من آن گهر که از کین
بیرون فلک ستمگر آورد
خواهد اگر این محیط تا حشر
هر لحظه هزار گوهر آورد
چون او گهری نمیتواند
نه قلزم چرخ اخضر آورد
یکدانه دری که غافل ایام
همچون صدف از کفم برآورد
هرگاه بخاطر من زار
یادش دل درد پرور آورد
صد گنج گهر بدامنم اشک
از قلزم دیده تر آورد
تا گردش جام وصل آن ماه
دوران فلک بمن سر آورد
هر شب که بدور ساقی چرخ
پیمانه ماه انور آورد
در دیدهام اشک را بگردش
از دیدن دور ساغر آورد
یاران حذر از سپهبد هجر
پا را برکاب چون درآورد
کین یکهسوار زورمندان
گر رو بهزار لشگر آورد
از خر من اجتماعشان درد
چون برق ز جلوهای برآورد
تا دامن او برون ز دستم
بازیچه چرخ و اختر آورد
از کاوشم آنچه بر رگ دل
نیش غم آن ستمگر آورد
هر گر برگی نمیتواند
بیداد هزار نشر آورد
بر من شب محنتی بپایان
ممنون نیم از فلک گر آورد
از کشور بخت تیره من
کانجا نتوان دمی سر آورد
هر روز سیه که آسمان برد
روزی ز قفا سیهتر آورد
امشب که بدیده منش چرخ
در خواب چو مهر انور آورد
از شوق فروغ عارض او
چون ذره مرا ز جا درآورد
خلقم گویند ای که هجرت
در دام چو مرغ بیپر آورد
آنکس که بخواب روی او را
در چشم و دلت مصور آورد
خواهد ز صبوری آخر کار
کامت ز وصال او برآورد
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
یکدل چو دل فکار من نیست
یک خسته بحال زار من نیست
هر ابر گزین محیط خیزد
چون دیده اشکبار من نیست
هر لاله گزین حدیقه روید
چون سینه داغدار من نیست
واکردن عقدهای درین دشت
در قدرت نیش خار من نیست
خنداندن غنچه ای در این باغ
کار دم نوبهار من نیست
هر بختی و روزگار شومی
کاشفته ز زلف یار من نیست
برگشته چو بخت من نباشد
سرگشته چو روزگار من نیست
در راه طلب تنی زمینگیر
همچون تن خاکسار من نیست
گردی که ز جای برنخیزد
از ضعف بجز غبار من نیست
منعم مکن ار براه مقصود
گامی تک و پو شعار من نیست
نقش است مراد دل که هرگز
در طالع بد قمار من نیست
آن روز که شامش از قفانه
جز روز فراق یار من نیست
وآن شب که زپی سحر ندارد
غیر از شب انتظار من نیست
آنکس طلبد ز من دل شاد
کاگاه ز حال زار من نیست
زیرا که متاع شادمانی
جنسی است که در دیار من نیست
همراه نسیم صبحگاهی
گر نکهت گلعذار من نیست
چون غنچه درین چمن گشایش
از باد سحر بکار من نیست
پیکی که فرستمش بآنکوی
در کشور بخت تار من نیست
سرگشته دلی که در کفم نیست
او نیز باختیار من نیست
در سینه خستهام نباشد
در جان الم شعار من نیست
آن درد که از طبیب من نه
وآن غم که ز غمگسار من نیست
ای آنکه سکون ز هجر دانی
کار دل بیقرار من نیست
زین پیش مگو که صبر کن چند
فرمائیم آنچه کار من نیست
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
نه راه بکوی یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
صد بحر گهر ز اشک حسرت
در چشم گهر نثار دارم
صد گنج ز نقد داغ محنت
در سینه داغ دار دارم
در سینه ز آه کلفت اندود
صحرا صحرا غبار دارم
در دامن از اشک آتش آلود
خرمن خرمن شرار دارم
ای آنکه ز درد هجر دانی
حالی که من فکار دارم
منعم مکن ار گرفته کنجی
وز همنفسان کنار دارم
بس همدم من غمی شب و روز
کز دوست بیادگار دارم
نبود عجب ار ز اشک خونین
پای مژه در نگار دارم
زان گل که جگر ز داغ هجرش
افروخته لالهزار دارم
در سینه همه جراحت نیش
در دل همه زخم خار دارم
خواهم چو بکوی او فرستم
گر نامه یک از هزار دارم
با بال کبوترم چه حاجت
با باد صبا چکار دارم
دایم بر او برفت و آمد
بیک ار دل بیقرار دارم
سیلی که ز اشک شورشانگیز
در دیده اشکبار دارم
هر سو بردم روم چگونه
هرجا قدم استوار دارم
چون موج عنان بدستم اما
در دست چه اختیار دارم
مشتاق از این حدیث جانکاه
کز دوری آن نگار دارم
مهر ار نه بلب زنم چه چاره
دیگر من دل فکار دارم
هم محنت از حساب بیرون
هم حسرت بیشمار دارم
ای آنکه چه تابها ز پندت
در رشته جسمزار دارم
از صبر که کام تلخی و بس
زین داروی ناگوار دارم
چندم گوئی کنم مدارا
دردی که ز هجر یار دارم
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
در حلقه شوق پایبندی
آلوده بز هر کام جانی
از حسرت لعل نوشخندی
نالان برهی فتاده بر خاک
عجز آئینی نیازمندی
صیدی که ندیده هیچ آسیب
هر لحظه فتاده گربه بندی
سالم ز هزار دام جسته
هرگز نرسیدهاش گزندی
جان داده بحسرت آخرکار
در دام غزال صید بندی
آمد چه بجان من بپرسید
از شوخ مفارقت پسندی
پیداست ز ترکتاز حسرت
احوال خراب مستمندی
کو بیند و دلبرش کند ساز
برک سفر دراز چندی
وآنگاه بزیر ران درآرد
صرصر تک برق روسمندی
یک لحظه عنان نگه ندارد
چون بر سر آتشی سپندی
شوخی که نمیگشود بیمن
چون پسته لبی بنوشخندی
دیدی که چه سان در آخر کار
سر رشته عهد دردمندی
بگسست و گذاشت سربصحرا
چون آهوی جسته از کمندی
ورزیدم اگرچه در فراقش
طاقت چندی و صبر چندی
وقت است جهم ز جای بیتاب
وز دل زده صیحه بلندی
تا چند چو داغ لاله باشد
خاموش در آتش سپندی
ای پیر خرد که در کف تست
داروی علاج هر گزندی
تا کی طلبم دوای هجران
از تو که طبیب هوشمندی
تو همچو حکیم کاردیده
هردم به نصیحتی و پندی
گوئی برو و بگوشه غم
بنشین و صبور باش چندی
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
یا بخت من فکار برگشت
یا دوست باختیار برگشت
فریاد که روز وصل جانان
رفت و شب انتظار برگشت
هم مستی وصل از سرم رفت
هم درد سر خمار برگشت
شوخی که ز سحر غمزه او
زین دل شده روزگار برگشت
از شومی کعبتین بختم
ناکرده برم گذار برگشت
رفتم دو ششی بوصلش آرم
نقش من بد قمار برگشت
ان گل که ز جور خار او دل
دایم ز برش فکار برگشت
چون وقت آمد رسم بوصلش
بختم شوریده و کار برگشت
نزدیک شدم بساحل اما
کشتی من از کنار برگشت
اکنون که بدل جهان جهانم
غم آمد و غمگسار برگشت
گفتی چون شد که منحرف شد
بخت از من و روزگار برگشت
هم طالع و هم فلک هم اختر
برگشت ز من چو یار برگشت
برگردد اگر دلم ز کونین
نتواند از آن نگار برگشت
کین گمشده بعد روزگاری
کر غربت کوی یاربرگشت
آمد برم و چه ساکن اما
برگشت و چه بیقرار برگشت
دیشب که بکلبه من از رخ
برقع نگشوده یار برگشت
نبود عجبم که از می وصل
نارفته ز سر خمار برگشت
گر دور فلک بساغر از جام
این باده خوشگوار برگشت
تنها نه بآستانش امشب
دل رفت و بحال زار برگشت
وز نومیدی از آن سر کوی
با دیده اشکبار برگشت
کی بود که دل بکوی او رفت
نومید و امیدوار برگشت
اکنون که ز دور چرخ از من
ایام وصال یار برگشت
آرام شد از دلم عنان تاب
وز معرکه این سوار برگشت
گویند صبور باش کاخر
خواهد برت آن نگار برگشت
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
چون ابر هنوز در بهاران
زآن صبح دمم سرشک باران
کان یار سفر گریده ناگاه
در دیده سرشک همچو باران
از خانه برآمد و دویدم
در پیش رهش چو بیقراران
او نیز ز راه و رسم یاری
شد جانب من روان چو یاران
تنگم در بر کشید و گفتا
از مهر چو مرحمتگذاران
ایخسته جگر که حسرت تو
نتوان گفتن یک از هزاران
صد آرزویت بدل ز وصلم
ماند از ستم ستم شعاران
خوش باش که آنکه میرساند
او یاران را بوصل یاران
بازم بتو آرد و نشینم
با هم من و تو چو کامکاران
آنکه بفراز زین برآمد
در دست عنان شهسواران
من با همه عاجزی فتاده
بر خاک رهش چو خاکساران
رفتم که بپای توسن او
جان را سپرم چو جانسپاران
تا بید ز من عنان و افراشت
چون مهر علم بکوهساران
اکنون بطریق دوستانم
هر دم گویند دوستاران
کز صبر برآید آخر کار
امید دل امیدواران
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
آنشاهسوار دشت پیما
از شهر چو خیمه زد بصحرا
در خانه زین نزول فرمود
در خیمه و گشت مسندآرا
من داده عنان طاقت از کف
از شورش چشم اشک بالا
چشمی و هزار قطره دوری
هر قطره در او هزار دریا
دیوانه صفت سر از قفایش
از شهر گذاشتم بصحرا
چون ابر همه خروش و زاری
چون سیل تمام شور و غوغا
با یک دل و صد هزار امید
با یک سر و صدهزار سودا
از دور سواد منزل او
چون گشت مرا بدیده پیدا
یکباره قرار از دلم رفت
چون کار ز دست و قوت از پا
هو سو نگران و میزدم گام
دزدیده بره ز بیم اعدا
ناگاه برآمد از مقابل
ا ماه چو مهر عالمآرا
بیتاب زدم بدامنش دست
کای طاقت جان ناشکیبا
چون مرغ گشوده رشته از بال
چون صید گسسته بند از پا
غافل ز کمند من چو جستی
سازم ز غمت چه چاره فرما
گفتار و وبا خیال وصلم
در کنج فراق گیر مأوا
تا داروی ناگوار هجران
در کام دلت شود گوارا
این گفت و کشید دامن و رفت
از دست من فتاده از پا
من مانده کنون ز رحمت او
نه جان ساکن نه دل شکیبا
این طرفه کز اضطراب بیند
احوال من و هنوز احبا
گویند صبور باش کامروز
گر رفت آید بر تو فردا
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
من مانده پای جستجو لنگ
او دور ز من هزار فرسنگ
نه پای که خویش را رسانم
سوی وی و در برش کشم تنگ
نه دست که گر خود آید آرم
دامان وصال او فراچنگ
در کنج وطن چه داندم حال
آن کرده بسوی غربت آهنگ
من مانده بسان پیر کنعان
در زاویه فراق دلتنگ
یوسف صفت او بمصر دولت
تکیه زده بر فراز اورنگ
منعم مکنید اگر ز هجرش
با خویشتنم مدام در جنگ
گردیده بمن ز عشق آن شوخ
کور است ز نام عاشقان ننگ
میدان فراخ زندگانی
چون حلقه چشم مور بس تنگ
افکنده میانه من و او
آن فاصله کاسمان به نیرنگ
صد مرحله است پیش و هر گام
صد کوه گران فتاده چون سنگ
هر منزل او هزار منزل
هر فرسنگش هزار فرسنگ
با هم من و او دو مرغ بودیم
هم نغمه و هم نوا هم آهنگ
غافل ز من او گرفت پرواز
زآن سان که ز روی عاشقان رنگ
ماندم من بال و پر شکسته
در گوشه آشیانه دلتنگ
گفت آنکه بزور عقل برتاب
سرپنجه عشق آهنین چنگ
غافل که شود چه خسرو عشق
روز میدان سوار شبرنگ
تا بند عنان خویش دردم
چه عقل و چه دانش و چه فرهنگ
از مضراب فراق نالان
رگ بر تن من مثابه جنگ
وآن یاران را که شیشه صبر
ناآمده از فراق بر سنگ
حالم بینند و باز گویند
کای مانده بدام هجر دل تنگ
صبری صبری که وصلش آخر
زآئینه خاطرت برد زنگ
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
دیدی فلکم چه بر سر آورد
از هم من و یار را برآورد
از دست من آن گهر که از کین
بیرون فلک ستمگر آورد
خواهد اگر این محیط تا حشر
هر لحظه هزار گوهر آورد
چون او گهری نمیتواند
نه قلزم چرخ اخضر آورد
یکدانه دری که غافل ایام
همچون صدف از کفم برآورد
هرگاه بخاطر من زار
یادش دل درد پرور آورد
صد گنج گهر بدامنم اشک
از قلزم دیده تر آورد
تا گردش جام وصل آن ماه
دوران فلک بمن سر آورد
هر شب که بدور ساقی چرخ
پیمانه ماه انور آورد
در دیدهام اشک را بگردش
از دیدن دور ساغر آورد
یاران حذر از سپهبد هجر
پا را برکاب چون درآورد
کین یکهسوار زورمندان
گر رو بهزار لشگر آورد
از خر من اجتماعشان درد
چون برق ز جلوهای برآورد
تا دامن او برون ز دستم
بازیچه چرخ و اختر آورد
از کاوشم آنچه بر رگ دل
نیش غم آن ستمگر آورد
هر گر برگی نمیتواند
بیداد هزار نشر آورد
بر من شب محنتی بپایان
ممنون نیم از فلک گر آورد
از کشور بخت تیره من
کانجا نتوان دمی سر آورد
هر روز سیه که آسمان برد
روزی ز قفا سیهتر آورد
امشب که بدیده منش چرخ
در خواب چو مهر انور آورد
از شوق فروغ عارض او
چون ذره مرا ز جا درآورد
خلقم گویند ای که هجرت
در دام چو مرغ بیپر آورد
آنکس که بخواب روی او را
در چشم و دلت مصور آورد
خواهد ز صبوری آخر کار
کامت ز وصال او برآورد
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
یکدل چو دل فکار من نیست
یک خسته بحال زار من نیست
هر ابر گزین محیط خیزد
چون دیده اشکبار من نیست
هر لاله گزین حدیقه روید
چون سینه داغدار من نیست
واکردن عقدهای درین دشت
در قدرت نیش خار من نیست
خنداندن غنچه ای در این باغ
کار دم نوبهار من نیست
هر بختی و روزگار شومی
کاشفته ز زلف یار من نیست
برگشته چو بخت من نباشد
سرگشته چو روزگار من نیست
در راه طلب تنی زمینگیر
همچون تن خاکسار من نیست
گردی که ز جای برنخیزد
از ضعف بجز غبار من نیست
منعم مکن ار براه مقصود
گامی تک و پو شعار من نیست
نقش است مراد دل که هرگز
در طالع بد قمار من نیست
آن روز که شامش از قفانه
جز روز فراق یار من نیست
وآن شب که زپی سحر ندارد
غیر از شب انتظار من نیست
آنکس طلبد ز من دل شاد
کاگاه ز حال زار من نیست
زیرا که متاع شادمانی
جنسی است که در دیار من نیست
همراه نسیم صبحگاهی
گر نکهت گلعذار من نیست
چون غنچه درین چمن گشایش
از باد سحر بکار من نیست
پیکی که فرستمش بآنکوی
در کشور بخت تار من نیست
سرگشته دلی که در کفم نیست
او نیز باختیار من نیست
در سینه خستهام نباشد
در جان الم شعار من نیست
آن درد که از طبیب من نه
وآن غم که ز غمگسار من نیست
ای آنکه سکون ز هجر دانی
کار دل بیقرار من نیست
زین پیش مگو که صبر کن چند
فرمائیم آنچه کار من نیست
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
نه راه بکوی یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
صد بحر گهر ز اشک حسرت
در چشم گهر نثار دارم
صد گنج ز نقد داغ محنت
در سینه داغ دار دارم
در سینه ز آه کلفت اندود
صحرا صحرا غبار دارم
در دامن از اشک آتش آلود
خرمن خرمن شرار دارم
ای آنکه ز درد هجر دانی
حالی که من فکار دارم
منعم مکن ار گرفته کنجی
وز همنفسان کنار دارم
بس همدم من غمی شب و روز
کز دوست بیادگار دارم
نبود عجب ار ز اشک خونین
پای مژه در نگار دارم
زان گل که جگر ز داغ هجرش
افروخته لالهزار دارم
در سینه همه جراحت نیش
در دل همه زخم خار دارم
خواهم چو بکوی او فرستم
گر نامه یک از هزار دارم
با بال کبوترم چه حاجت
با باد صبا چکار دارم
دایم بر او برفت و آمد
بیک ار دل بیقرار دارم
سیلی که ز اشک شورشانگیز
در دیده اشکبار دارم
هر سو بردم روم چگونه
هرجا قدم استوار دارم
چون موج عنان بدستم اما
در دست چه اختیار دارم
مشتاق از این حدیث جانکاه
کز دوری آن نگار دارم
مهر ار نه بلب زنم چه چاره
دیگر من دل فکار دارم
هم محنت از حساب بیرون
هم حسرت بیشمار دارم
ای آنکه چه تابها ز پندت
در رشته جسمزار دارم
از صبر که کام تلخی و بس
زین داروی ناگوار دارم
چندم گوئی کنم مدارا
دردی که ز هجر یار دارم
صبر است علاج هجر دانم
اما چکنم نمیتوانم
مشتاق اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
بازم زده عنبرین کندی
بر دل بندی و سخت بندی
یکسان شدهام بخاک راهی
از حسرت جلوه سمندی
کارم زاریست همچو یعقوب
از فرقت طفل ارجمندی
زین سوز کزوست در تبوتاب
هر خسته دلی و دردمندی
پیش از نفسی چگونه باشم
ساکن چو در آتشی سپندی
آن سروسهی که دارم از وی
چون فاخته حسرت بلندی
بر گریه تلخ من نه بخشید
لعل لب او بنوشخندی
کردم در راه جستجویش
کوشش چندی و صبر چندی
وآن گلبن ناز را چه پروا
از حال چو من نیازمندی
کز افعی جان سپار هجرش
هر لحظه رسد مرا گزندی
وقت است که از شکنجه هجر
چون مرغ نهاده پابهبندی
در کنج غمی ز فرقت او
بیرنج و نصیحتی و پندی
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
هرکس که ز کوی یار برگشت
با دیده اشکبار برگشت
آنم که بنرد عشقبازی
کارم ز آغاز کار برگشت
جز نقش من ار نخست نبود
نقشی که ازین قمار برگشت
زاندیشه جور مدعی دل
از گلشن کوی یار برگشت
یا گلچینی بگلستان رفت
وز بیم جفای خار برگشت
آن به که ز صید عشقبازان
ناکرده تمام کار برگشت
پرداخت چو دست را بخجر
صیاد من از شکار برگشت
شوخی که ز چشم سحر سازش
روز از من و روزگار برگشت
تا کی برهش توان ز هر سوی
رفت و بدل فکار برگشت
زین به چه کنون که تا توانم
زین وادی پر ز خار برگشت
بنشینم و خوکنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
او با اغیار تا سحر دوش
می میزد و من ز رشک در جوش
یا رب تاکی رسد بپایان
از فرقت آن بت قدح نوش
هر امروزم بناله چون دی
هر امشب من بگریه چون دوش
آن مه که همیشه در برم دل
از آتش شوق اوست در جوش
آن لحظه که نیست در کنارم
واندم که مرا بود در آغوش
از نوش مراست محنت نیش
وز نیش مراست لذت نوش
در هر محفل که دور سازد
برقع ز عذار آن قصب پوش
در هر گلشن که غنچه لب
آرد بتکلم آن قدح نوش
ازپا تا سر چو روزنم چشم
وز سر تا پا چو شاخ گلپوش
گویند مرا ز صبر وز عقل
در دوری او مجوش و مخروش
غافل که چو جا بدل کند عشق
وز عشق چو دل برآور جوش
چه تاب و توان چه صبر و طاقت
چه عقل و خرد چه فطرت و هوش
آن بت که چو چشم خویش دائم
هست از می ناز مست و مدهوش
یکبار بیاد کردن من
نگشاید اگرچه لعل خواموش
هیهات که تا بحشر یادش
از خاطر من شود فراموش
تا کی روم و بسر درآیم
در راه وفای آن جفا کوش
وقتست کنون بگوشه صبر
پند یاران اگر کنم گوش
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
آنماه شبی که در برم نیست
آرام دمی به بسترم نیست
تمهید جفاست مهر دشمن
صد شکر که بخت یاورم نیست
خو کرده بدرد و داغ هجرم
اندیشه وصل در سرم نیست
بر سر کافیست داغ عشقم
چون شمع هوای افسرم نیست
گو شد چو فلک پی شکستم
من آنصدفم که گوهرم نیست
آید چه برزم عشق از من
تیغی باشم که جوهرم نیست
عشق آن قلزم که موجخیز است
من آنکشتی که لنگرم نیست
چون گم نشوم که در ره عشق
آن راهروم که رهبرم نیست
گر از قفسم نجات نبود
بالم چو شکسته پرم نیست
من ذرهام و هوای خورشید
از دور سپهر در سرم نیست
از پرتو عشق در سماعم
این رقص ز مهر انورم نیست
شوخی که ز باده وصالش
یکقطره نصیب ساغرم نیست
در راه سراغ او که دیگر
گامی تک و پو میسرم نیست
وقتست کنون که پای سعیم
فرسود و علاج دیگرم نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
صیدانداز زیست عشق بیباک
کافکنده هزار صید بر خاک
یا پای منه بوادی عشق
یا دست بشو ز جان خود پاک
کاین دشت بود بسی پرآفت
وین بحر بسی بود خطرناک
گردد که حریف او که باشد
عشق آتش و هرچه هست خاشاک
زنهار حذر کن از نبردش
کاین یکه سوار چست و چالاک
کرده است هزار سر ز تن دور
بسته است هرار سر بفتراک
جوئی چه مدد بر زمش از چرخ
ای صاحب فهم و هوش و ادراک
آرد چو نبرد خسرو عشق
خیزد چه ز انجم و ز افلاک
افکنده مرا بدام شوخی
بیرحمی این حریف بیباک
کز تیغ جفایش استخوانها
گردیده بسان شانه صد چاک
زیبا صنمی که عاشقان را
هجرش زهر است و وصل تریاک
شوخی که ز هجر اوست شبها
بالینم خشت و بسترم خاک
عمریست چو آفتاب سرگرم
باشم برهش ز دور افلاک
وز سعی بدست من نیفتد
آن گمشده را چو دامن پاک
در گوشه صبر زین پس اولی
چندی من خسته جان غمناک
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دل در خم زلف او طپد چند
ممکن نبود نجات ازین بند
زآن گمشده کز غمش بجانم
چون یعقوب از فراق فرزند
گیرم نکنم شکایت اما
هجران تا کی فراق تا چند
خوش آنکه مرا ز در درآید
غافل بلبی پر از شکر خند
گر تشنه بآب در بیابان
هستم بوصالش آرزومند
دانم آخر نهال صبرم
خواهد غم او ز بیخ برکند
گز شست نگاه آن جفا جو
وز غمزه آن نگار دلبند
تیریست مرا بهر بن موی
تیغیست مرا بهر سر بند
از غمزه دلم نموده گر ریش
وز خنده نمک بر او پراکند
چون سرکشم از خط جفایش
من بنده و او بود خداوند
همچون بلبل که تار جان را
کرده است به تار ناله پیوند
منعم مکن از فغان که دارم
زآن نخل که هست بس برومند
پرشور دلی چو بحر قلزم
سنگین دردی چو کوه الوند
شیرین دهنی که در هوایش
همچون مگسان طالب قند
چندی پرواز کردم اکنون
دارم سر آن که نیز یک چند
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
آنم که ندارم از تک و دو
از کشت امل نصیب یک جو
آن سرو سهی چو از برم رفت
گر جان رود از قفاش گو رو
در کوی وفای او که عشاق
زآن قبله نیند منحرف شو
نبود عجب ار سیاه روزند
زآن ماه کزوست مهر راضو
آن اختر آسمان خوبی
بر اهل هوس فکنده پرتو
جائی که گهر شناس نبود
خرمن خرمن گهر بیک جو
ز اقلیم محبتم من از خلق
گویند دمی درین قلمرو
باشد غم روزگار با من
من بیغم و عشق یار مشنو
کان نیست مرا بجان درون آی
وین نیست مرا زدل برون شو
آن ماه که همچو آفتابش
انجم سپه است و اوست خسرو
اغیار ز اتصال نورش
عشاق ز انفصال پرتو
مانند هلال و بدر تاچند
چون بدر شوند و چون مه نو
آن مه که به راه جستجویش
از گردش آسمان کجرو
رفت است هزارپای در گل
افتاده هزار چشم درکو
آن به چو بدست من نیفتد
دامان وصالش از تک و دو
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
تا گشته از آن صنم جدا من
افتاده بدام صد بلا من
از من بیگانه تا ابد او
با او زالست آشنا من
نابرده بکنج وصل او پی
افتاده بکام اژدها من
در راه وفای او برابر
با خاک بسان نقش با من
با اوست وفای من از آن بیش
چندانکه جفای اوست با من
دایم در بزم وصل او غیر
در کنج فراق کرده جا من
پیوسته بگلستان وصلش
با برگ رقیب و بینوا من
صد قافله در رهش ز عشاق
در پیش و چو گرد از قفا من
در وادی مهر بیدرنگ او
ثابت قدم ره وفا من
تا صبح ز شحنه فراقش
هر شب بشکنجه بلا من
هرکس که بوصل یار باشد
دایم چو بهجر مبتلا من
جز عمر چه جوید از فلک او
جز مرگ چه خواهم از خدا من
کردم بس سعی کارم او را
بر کف چو در گرانبها من
در راه طلب نشد که بینم
کام دل خویش را روا من
آن به که چو ناید آنصنم را
در دست من از تلاش دامن
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
آنم که بمحنتم بد و نیک
دارند فغان ز دور و نزدیک
زان زلف که از غمش گرفته
هر خسته چو موی رنج باریک
روزم چون شب شده است تیره
صبحم چون شام گشته تاریک
تنها نه بوادی محبت
سرگشته منم چو بنگری نیک
عالم متحرک و محرک
عشق و همه را از اوست تحریک
آن شوخ کزوست در تب و تاب
دایم دل و جان ترک و تاجیک
حاشا سر ازو کشند هرچند
بر اهل وفا جفا کند لیک
هرگز نکشیدهاند تا چرخ
کارش ستم است با بد و نیک
این جور ز خواجگان غلامان
وین ظلم ز مالکان ممالیک
طالب آخر رسد بمطلوب
هرچند بوادی طلب لیک
اولی است چو راه من در آن کوی
گامی نشود ز سعی نزدیک
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عشق آنکه بدهر جوید و بس
هست او کس هرکه هست ناکس
دنیاطلبان همیشه جویا
دستار زر و قبای اطلس
عشاق ز تیغ یار خواهند
از خون کفنی بپیکر و بس
هرگز جو نمیرسد بمن باش
گو میوه وصل یار نارس
در کار من از فراق جانان
تأخیر مکن اجل از این پس
کاین جان و دل مرا ز هجرش
تن زندانیست و سینه محبس
آن مایه ناز را بگویند
کای طالب تو چه کس چه ناکس
جز جور نکردیم از این بیش
جز مهر مکن بمن از این پس
از عقل باوج عشق باید
روزاه خشک کمتر از خس
نمرود بسعی میتوانست
کو رفت بسعی بال کرکس
ای آنکه بسان شعله گوئی
از گلچینان عشقم و بس
گر از پی زینت عمارت
در محبس غمنهای محبس
دیوار سرا و سقف خانه
خواهی چو منقش و مقرنس
رفتند بکوی یار عشاق
از یاری سیل اشک چون خس
زین به چه کنون که ماندهام من
زآن غافله همچو گرد واپس
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
آنرا که سوی بتی نظر نیست
در کشور عشق دیدهور نیست
عشق آنوادی است کش بهر گام
صد راه ز نست و راهبر نیست
هجران صهبا که میکشانرا
زین باده بغیر دردسر نیست
در هجر بتی که هرگز او را
سوی من خسته جان گذر نیست
آنم که سیاهروزی من
شامی است که از پیش سحر نیست
از دام غمش مرا رهائی
ممکن بتلاش بال و پر نیست
قیدی زآن قید صعبتر نه
بندی ز آن بند سختتر نیست
من در ره وعدهاش که باشم
افتاده و از خودم خبر نیست
سوی من خستهجان چه فرقست
گر هست او را گذر وگر نیست
در معرکه فراق هرگز
نبود عجب ار مرا ظفر نیست
شصتی دارم که قوتش نه
تیری دارم که کارگر نیست
این ناله که از تف درونم
نزدیک لبست و بیشتر نیست
از من که در آتشم ز هجران
تا کوی فنا ره اینقدر نیست
صد شکر که چون سپند کارم
موقوف بناله دگر نیست
جز ترک تلاش در ره او
کانجا بجز آفت خطر نیست
اولیست کنون که ماندهام من
بیچاره و چاره دگر نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست ز هجران گل اندام
نه صبر بود مرا نه آرام
تاریکتر است روزم از شب
دلگیرتر است صبحم از شام
وردم نام بتی که هرگز
از ننگ مرا نمیبرد نام
سازم چه گر از حکایت هجر
چون غنچه کشم زبان نه در کام
کاین قصه که کردهام من آغاز
تا حشر نمیرسد بانجام
امروز نگشتهام درین دیر
از مستی عشق شهره عام
از روز ازل فتاده طشتم
چون پرتو آفتاب از بام
چند از هجران بود درین باغ
خون جگرم چو لاله در جام
روزی که شود ز یاری بخت
آن آهوی وحشیم شود رام
این چهره که هست زعفران رنک
گردد ز شراب وصل گلفام
زآن باده که ریخت ساقی عشق
روز ازلم ز شیشه در جام
نبود عجب ار ز پا فتادند
از نکهت او چه خاص و چه عام
بیخود فتد ار کشد ازین می
یکقطره نهنگ قلزم و شام
چو راهروی که روز اول
از جاده نهاده منحرف گام
تا چند براه عشق گردد
کارم ز تلاش بیشتر خام
وقتست کنون چو برنیاید
در راه طلب ز کوششم کام
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
یکره بمن او نظر نینداخت
کز خویشم بیخبر نینداخت
مرغی نگرفت در هوایش
پرواز که بال و پر نینداخت
در راه غمش کزو به مقصود
رهپیمائی گذر نینداخت
کوشش چه تفاوت ار کسی را
انداخت ز پا و گر نینداخت
یکذره بکس فروغ هرگز
آن روی به از قمر نینداخت
کز آتش غیرتش بجانم
خرمن خرمن شرر نینداخت
چشمم نظری برو نیفکند
کز پی نظری دگر نینداخت
وز گوشه چشم لطف هرگز
او جانب من نظر نینداخت
تنها از کار پرده من
چون شمع تف جگر نینداخت
از محفل عشق آتش آه
از کار که پرده بر نینداخت
من در راهش که رهروی را
نبود که زیرپای در نینداخت
از هر دو جهان گذشتم اما
یکره سوی من گذر نینداخت
آن چشم کنون بخاک و خونم
از ناوک یکنظر نینداخت
هرگز بمن آن کمان ابرو
تیری که نه کارگر نینداخت
گردون که بکوی یار چون باد
راه من در بدر نینداخت
اولیست که چون رهم بمقصود
زین وادی پرخطر نینداخت
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دانم که بکوی عشق هر دم
آید بدلم غم از پی غم
ز اندوه و نشاط من مپرسید
آن بیش ز بیش و این کم از کم
تا ماهی و ماه اشک و آهم
آن رفته پیاپی این دمادم
چون لاله درین حدیقه هرگز
داغم نشنیده بوی مرهم
حرف شیرین حدیث لیلی
چند ای دل مبتلا بصد غم
دیدی چو بت مرا که باشد
یکتا در عقد نسل آدم
سرکن توصیف ما بآخر
بس کن تعریف ما تقدم
روزی که دل من این صفا یافت
از صیقل عشق آتشین دم
از صافی او شد آشکارا
راز پنهان هر دو عالم
نه آئینه در کف سکندر
جاداشت نه جام در کف جم
باور نکنی قرار گیرد
ما را دل بیقرار یکدم
باشند بجلوه تا درین باغ
چون سرو و صنوبر از پی هم
این سروقدان بقامت راست
وین لاله رخان بابرو خم
جاکرد بگوشه صبوری
هر عاشق با جهان جهان غم
باشد ز سحاب وصل بارش
طالع سر سبز و بخت خرم
زین به چه کنون که پا بدامن
در کنج غمی کشیده من هم
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دوشم میگفت رهنوردی
در راه طلب جریده گردی
مگذار قدم بوادی عشق
از راه روان اگر نه فردی
پس همراه سالکان درین دشت
درپا خاری بچهره گردی
ای آنکه براه عشق داری
اشک گرمی و آه سردی
از یاری شوق در ره عشق
صد مرحله بیش قطع گردی
هرچند این جاده مستقیم است
هشدار که منحرف نگردی
در دشت طلب که رهروان را
رنجی هر گام هست و دردی
از پا منشین و راه میپوی
شاید روزی رسی بمردی
بر لشکر صبرم آنچه ایشون
در معرکه جدال کردی
نتواند کرد شرح او را
از دفتر کائنات فردی
کز هیچ دلیر برنیاید
زینسان رزمی چنین نبردی
آن شوخ که با کسی درین بزم
از مهر و وفا نباخت نردی
از فرقت او مراست دائم
اشک سرخی و رنگ زردی
اولی است کنونکه ناید از من
دیگر برهش تلاش گردی
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست که نکتهای نگفتم
از عشق کزو بخون نخفتم
زین باغ چه حاصلم که چون گل
رفتم بر باد یا شکفتم
از عشرت روز وصل طاقم
با درد شب فراق جفتم
حرفی جز حرف عشق کزوی
بس گوهر شاهوار سفتم
تا گوش و زبان چو غنچهام هست
هرگز نشنیدم و نگفتم
اکنون نه وجود من عدم شد
از عشق که عمریش نهفتم
زافسانه وصل یار صد بار
گشتم بیدار و باز خفتم
شوخی که بجستجوش وقتست
چون نقش قدم ز پا درافتم
راهی کو رفت من نرفتم
کز دیده غبار او نرفتم
گردد هر لحظه خاریم بیش
زان دم که درین چمن شکفتم
درکان وفا چو من دری نیست
اما نخرد کسی بمفتم
پند خردم که شورافزاست
در عشق کزو بدرد جفتم
نتوانم برد چون بکارش
گیرم او گفت من نگفتم
یکدانه دری که از فراقش
این گوهر آبدار سفتم
اولی است کنونکه گشته نزدیک
کز پاره بره سراغش افتم
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
می در خم چرخ واژگون نیست
یا قسمت ما بغیر خون نیست
در حلقه عشق اوست سرها
زین دایره نقطه برون نیست
نبود در دور ساغر عشق
زین جام رخی که لالهگون نیست
خورد آنکه طپانچه از این دست
سیلیخور روزگار دون نیست
جز فتح و ظفر نبود هرگز
کس را از عشق و هم کنون نیست
هرچند سپاه عاشقانرا
نبود علمی که واژگون نیست
گو آنکه طرب ز وصل یارش
از هرچه گمان کنی فزون نیست
جز من که بغیر دود داغم
از دوست بجان و دل درون نیست
کارم همه دم چو شیشه می
جز گریه ز بخت واژگون نیست
از شیشه قسمتم درین باغ
چون لاله بجام غیر خون نیست
دیوانه عشقم و علاجم
در قدرت عقل ذوفنون نیست
عشرتطلبی چو باده نوشان
در بزم محبتم شکون نیست
چشمم بصفای شیشه می
گوشم بنوای ارغوان نیست
این مهر سپهر حسن کزوی
چون ذره مرا دمی سکون نیست
زین پس اولی است چون بسویش
بختم بتلاش رهنمون نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
گر کار بکشته ندارد
گو ابر بجز شرر نبارد
منعش مکنید از آتش عشق
گر سوختهای فغان برآرد
یکدم نشود کسی که سوزی
از عشق بجان نهفته دارد
چون شمع نسوزد و نگرید
چون ابر ننالد و نزارد
عاشق نشوی گرت تمناست
کاسودهات آسمان گذارد
دهقان فلک بکشت عشاق
زآن کین که باین گروه دارد
جز دانه انتلا نپاشد
غیر از تخم بلا نکارد
وصف خط و خال آن پریوش
گردن بسزا کسی نیارد
خطی به از این نمینویسد
نقشی به از این نمینگارد
شبهای فراق او که چشمم
تا صبح ستاره میشمارد
آنمایه بدیده خواهم از اشک
کز شوق علیالدوام بارد
بهر دو سه قطره خون کسی چند
گاهی دل و گه جگر فشارد
آنشوخ که رهر و غمش را
گر تیغ زنند سر نخارد
بهرچه از این کنون که وقتست
منعم به رهش ز پا درآرد
بنشینیم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یار رود جان
از عشق کسیکه گشت شیدا
آسوده ز فکر دین و دنیا
زنهار مکن بعقل و دانش
در مکتب عشق تکیه بیجا
باشند یکی در این دبستان
طفل نادان و پیر دانا
در کوی مغان که نیست کلفت
بهر رندان بادهپیما
چشم و دل من که دارم از عشق
دایم مژه سرشک پالا
یارب تا کی بود پر از خون
آن همچو پیاله این چو مینا
منعم مکن ارکشم درین بزم
آهی که گدازدم سراپا
این کار ز من چو شمع خواهد
عشقی جانگاه و جسم فرسا
آهم برقیست آسمان سیر
اشکم سیلیست دشت پیما
هست آنهمه آتش این همه آب
دارند بدل نهفته اما
هر اخگر آن هزار دوزخ
هر قطره آن هزار دریا
آنشوخ که داردم سراغش
سرگشته بوادی تمنا
اولیست مرا کنونکه از سعی
فرسوده بجستجوی او پا
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
بر بستر هجر یار آنم
کز درد بلب رسیده جانم
از پرتو آن مه شبافروز
صدپاره دلیست چون کمانم
تیغ و تبر جفای او را
گاهی سپر و گهی نشانم
در کوی وفای یار کانجا
بر خاک نشانده آسمانم
وندر ره جور غیر آنماه
کز دست جفای او بجانم
چون کوه بسی گران رکابم
چون سیل بسی سبک عنانم
نبود عجب ار بمحفل عشق
زین سوز که هست در نهانم
آتش کشد از حدیث هجران
چون شمع زبانه از زبانم
چون دست ز قلزم محبت
شویم نه ز جان خود که دانم
زین ورطه نجات نیست ممکن
چون موج ز بحر بیکرانم
آرد بمیان که از کنارم
گاهی بکنار از آن میانم
آن گلبن ناز را بگوئید
آکنون بشنو گهی فغانم
دانم ز غمت که خواهد آخر
گم ساخت ازین چمن نشانم
روزی آید که برنیاید
این ناله زار از آشیانم
آن گل که ببوی او درین باغ
چون آب بهر طرف روانم
از سعی بجستجویش مشتاق
ماندست زکار پای جانم
این بار همین نه صدره افزون
گفتم اما نمیتوانم
بنشینم و خون کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
بر دل بندی و سخت بندی
یکسان شدهام بخاک راهی
از حسرت جلوه سمندی
کارم زاریست همچو یعقوب
از فرقت طفل ارجمندی
زین سوز کزوست در تبوتاب
هر خسته دلی و دردمندی
پیش از نفسی چگونه باشم
ساکن چو در آتشی سپندی
آن سروسهی که دارم از وی
چون فاخته حسرت بلندی
بر گریه تلخ من نه بخشید
لعل لب او بنوشخندی
کردم در راه جستجویش
کوشش چندی و صبر چندی
وآن گلبن ناز را چه پروا
از حال چو من نیازمندی
کز افعی جان سپار هجرش
هر لحظه رسد مرا گزندی
وقت است که از شکنجه هجر
چون مرغ نهاده پابهبندی
در کنج غمی ز فرقت او
بیرنج و نصیحتی و پندی
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
هرکس که ز کوی یار برگشت
با دیده اشکبار برگشت
آنم که بنرد عشقبازی
کارم ز آغاز کار برگشت
جز نقش من ار نخست نبود
نقشی که ازین قمار برگشت
زاندیشه جور مدعی دل
از گلشن کوی یار برگشت
یا گلچینی بگلستان رفت
وز بیم جفای خار برگشت
آن به که ز صید عشقبازان
ناکرده تمام کار برگشت
پرداخت چو دست را بخجر
صیاد من از شکار برگشت
شوخی که ز چشم سحر سازش
روز از من و روزگار برگشت
تا کی برهش توان ز هر سوی
رفت و بدل فکار برگشت
زین به چه کنون که تا توانم
زین وادی پر ز خار برگشت
بنشینم و خوکنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
او با اغیار تا سحر دوش
می میزد و من ز رشک در جوش
یا رب تاکی رسد بپایان
از فرقت آن بت قدح نوش
هر امروزم بناله چون دی
هر امشب من بگریه چون دوش
آن مه که همیشه در برم دل
از آتش شوق اوست در جوش
آن لحظه که نیست در کنارم
واندم که مرا بود در آغوش
از نوش مراست محنت نیش
وز نیش مراست لذت نوش
در هر محفل که دور سازد
برقع ز عذار آن قصب پوش
در هر گلشن که غنچه لب
آرد بتکلم آن قدح نوش
ازپا تا سر چو روزنم چشم
وز سر تا پا چو شاخ گلپوش
گویند مرا ز صبر وز عقل
در دوری او مجوش و مخروش
غافل که چو جا بدل کند عشق
وز عشق چو دل برآور جوش
چه تاب و توان چه صبر و طاقت
چه عقل و خرد چه فطرت و هوش
آن بت که چو چشم خویش دائم
هست از می ناز مست و مدهوش
یکبار بیاد کردن من
نگشاید اگرچه لعل خواموش
هیهات که تا بحشر یادش
از خاطر من شود فراموش
تا کی روم و بسر درآیم
در راه وفای آن جفا کوش
وقتست کنون بگوشه صبر
پند یاران اگر کنم گوش
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
آنماه شبی که در برم نیست
آرام دمی به بسترم نیست
تمهید جفاست مهر دشمن
صد شکر که بخت یاورم نیست
خو کرده بدرد و داغ هجرم
اندیشه وصل در سرم نیست
بر سر کافیست داغ عشقم
چون شمع هوای افسرم نیست
گو شد چو فلک پی شکستم
من آنصدفم که گوهرم نیست
آید چه برزم عشق از من
تیغی باشم که جوهرم نیست
عشق آن قلزم که موجخیز است
من آنکشتی که لنگرم نیست
چون گم نشوم که در ره عشق
آن راهروم که رهبرم نیست
گر از قفسم نجات نبود
بالم چو شکسته پرم نیست
من ذرهام و هوای خورشید
از دور سپهر در سرم نیست
از پرتو عشق در سماعم
این رقص ز مهر انورم نیست
شوخی که ز باده وصالش
یکقطره نصیب ساغرم نیست
در راه سراغ او که دیگر
گامی تک و پو میسرم نیست
وقتست کنون که پای سعیم
فرسود و علاج دیگرم نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
صیدانداز زیست عشق بیباک
کافکنده هزار صید بر خاک
یا پای منه بوادی عشق
یا دست بشو ز جان خود پاک
کاین دشت بود بسی پرآفت
وین بحر بسی بود خطرناک
گردد که حریف او که باشد
عشق آتش و هرچه هست خاشاک
زنهار حذر کن از نبردش
کاین یکه سوار چست و چالاک
کرده است هزار سر ز تن دور
بسته است هرار سر بفتراک
جوئی چه مدد بر زمش از چرخ
ای صاحب فهم و هوش و ادراک
آرد چو نبرد خسرو عشق
خیزد چه ز انجم و ز افلاک
افکنده مرا بدام شوخی
بیرحمی این حریف بیباک
کز تیغ جفایش استخوانها
گردیده بسان شانه صد چاک
زیبا صنمی که عاشقان را
هجرش زهر است و وصل تریاک
شوخی که ز هجر اوست شبها
بالینم خشت و بسترم خاک
عمریست چو آفتاب سرگرم
باشم برهش ز دور افلاک
وز سعی بدست من نیفتد
آن گمشده را چو دامن پاک
در گوشه صبر زین پس اولی
چندی من خسته جان غمناک
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دل در خم زلف او طپد چند
ممکن نبود نجات ازین بند
زآن گمشده کز غمش بجانم
چون یعقوب از فراق فرزند
گیرم نکنم شکایت اما
هجران تا کی فراق تا چند
خوش آنکه مرا ز در درآید
غافل بلبی پر از شکر خند
گر تشنه بآب در بیابان
هستم بوصالش آرزومند
دانم آخر نهال صبرم
خواهد غم او ز بیخ برکند
گز شست نگاه آن جفا جو
وز غمزه آن نگار دلبند
تیریست مرا بهر بن موی
تیغیست مرا بهر سر بند
از غمزه دلم نموده گر ریش
وز خنده نمک بر او پراکند
چون سرکشم از خط جفایش
من بنده و او بود خداوند
همچون بلبل که تار جان را
کرده است به تار ناله پیوند
منعم مکن از فغان که دارم
زآن نخل که هست بس برومند
پرشور دلی چو بحر قلزم
سنگین دردی چو کوه الوند
شیرین دهنی که در هوایش
همچون مگسان طالب قند
چندی پرواز کردم اکنون
دارم سر آن که نیز یک چند
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
آنم که ندارم از تک و دو
از کشت امل نصیب یک جو
آن سرو سهی چو از برم رفت
گر جان رود از قفاش گو رو
در کوی وفای او که عشاق
زآن قبله نیند منحرف شو
نبود عجب ار سیاه روزند
زآن ماه کزوست مهر راضو
آن اختر آسمان خوبی
بر اهل هوس فکنده پرتو
جائی که گهر شناس نبود
خرمن خرمن گهر بیک جو
ز اقلیم محبتم من از خلق
گویند دمی درین قلمرو
باشد غم روزگار با من
من بیغم و عشق یار مشنو
کان نیست مرا بجان درون آی
وین نیست مرا زدل برون شو
آن ماه که همچو آفتابش
انجم سپه است و اوست خسرو
اغیار ز اتصال نورش
عشاق ز انفصال پرتو
مانند هلال و بدر تاچند
چون بدر شوند و چون مه نو
آن مه که به راه جستجویش
از گردش آسمان کجرو
رفت است هزارپای در گل
افتاده هزار چشم درکو
آن به چو بدست من نیفتد
دامان وصالش از تک و دو
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
تا گشته از آن صنم جدا من
افتاده بدام صد بلا من
از من بیگانه تا ابد او
با او زالست آشنا من
نابرده بکنج وصل او پی
افتاده بکام اژدها من
در راه وفای او برابر
با خاک بسان نقش با من
با اوست وفای من از آن بیش
چندانکه جفای اوست با من
دایم در بزم وصل او غیر
در کنج فراق کرده جا من
پیوسته بگلستان وصلش
با برگ رقیب و بینوا من
صد قافله در رهش ز عشاق
در پیش و چو گرد از قفا من
در وادی مهر بیدرنگ او
ثابت قدم ره وفا من
تا صبح ز شحنه فراقش
هر شب بشکنجه بلا من
هرکس که بوصل یار باشد
دایم چو بهجر مبتلا من
جز عمر چه جوید از فلک او
جز مرگ چه خواهم از خدا من
کردم بس سعی کارم او را
بر کف چو در گرانبها من
در راه طلب نشد که بینم
کام دل خویش را روا من
آن به که چو ناید آنصنم را
در دست من از تلاش دامن
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
آنم که بمحنتم بد و نیک
دارند فغان ز دور و نزدیک
زان زلف که از غمش گرفته
هر خسته چو موی رنج باریک
روزم چون شب شده است تیره
صبحم چون شام گشته تاریک
تنها نه بوادی محبت
سرگشته منم چو بنگری نیک
عالم متحرک و محرک
عشق و همه را از اوست تحریک
آن شوخ کزوست در تب و تاب
دایم دل و جان ترک و تاجیک
حاشا سر ازو کشند هرچند
بر اهل وفا جفا کند لیک
هرگز نکشیدهاند تا چرخ
کارش ستم است با بد و نیک
این جور ز خواجگان غلامان
وین ظلم ز مالکان ممالیک
طالب آخر رسد بمطلوب
هرچند بوادی طلب لیک
اولی است چو راه من در آن کوی
گامی نشود ز سعی نزدیک
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عشق آنکه بدهر جوید و بس
هست او کس هرکه هست ناکس
دنیاطلبان همیشه جویا
دستار زر و قبای اطلس
عشاق ز تیغ یار خواهند
از خون کفنی بپیکر و بس
هرگز جو نمیرسد بمن باش
گو میوه وصل یار نارس
در کار من از فراق جانان
تأخیر مکن اجل از این پس
کاین جان و دل مرا ز هجرش
تن زندانیست و سینه محبس
آن مایه ناز را بگویند
کای طالب تو چه کس چه ناکس
جز جور نکردیم از این بیش
جز مهر مکن بمن از این پس
از عقل باوج عشق باید
روزاه خشک کمتر از خس
نمرود بسعی میتوانست
کو رفت بسعی بال کرکس
ای آنکه بسان شعله گوئی
از گلچینان عشقم و بس
گر از پی زینت عمارت
در محبس غمنهای محبس
دیوار سرا و سقف خانه
خواهی چو منقش و مقرنس
رفتند بکوی یار عشاق
از یاری سیل اشک چون خس
زین به چه کنون که ماندهام من
زآن غافله همچو گرد واپس
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
آنرا که سوی بتی نظر نیست
در کشور عشق دیدهور نیست
عشق آنوادی است کش بهر گام
صد راه ز نست و راهبر نیست
هجران صهبا که میکشانرا
زین باده بغیر دردسر نیست
در هجر بتی که هرگز او را
سوی من خسته جان گذر نیست
آنم که سیاهروزی من
شامی است که از پیش سحر نیست
از دام غمش مرا رهائی
ممکن بتلاش بال و پر نیست
قیدی زآن قید صعبتر نه
بندی ز آن بند سختتر نیست
من در ره وعدهاش که باشم
افتاده و از خودم خبر نیست
سوی من خستهجان چه فرقست
گر هست او را گذر وگر نیست
در معرکه فراق هرگز
نبود عجب ار مرا ظفر نیست
شصتی دارم که قوتش نه
تیری دارم که کارگر نیست
این ناله که از تف درونم
نزدیک لبست و بیشتر نیست
از من که در آتشم ز هجران
تا کوی فنا ره اینقدر نیست
صد شکر که چون سپند کارم
موقوف بناله دگر نیست
جز ترک تلاش در ره او
کانجا بجز آفت خطر نیست
اولیست کنون که ماندهام من
بیچاره و چاره دگر نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست ز هجران گل اندام
نه صبر بود مرا نه آرام
تاریکتر است روزم از شب
دلگیرتر است صبحم از شام
وردم نام بتی که هرگز
از ننگ مرا نمیبرد نام
سازم چه گر از حکایت هجر
چون غنچه کشم زبان نه در کام
کاین قصه که کردهام من آغاز
تا حشر نمیرسد بانجام
امروز نگشتهام درین دیر
از مستی عشق شهره عام
از روز ازل فتاده طشتم
چون پرتو آفتاب از بام
چند از هجران بود درین باغ
خون جگرم چو لاله در جام
روزی که شود ز یاری بخت
آن آهوی وحشیم شود رام
این چهره که هست زعفران رنک
گردد ز شراب وصل گلفام
زآن باده که ریخت ساقی عشق
روز ازلم ز شیشه در جام
نبود عجب ار ز پا فتادند
از نکهت او چه خاص و چه عام
بیخود فتد ار کشد ازین می
یکقطره نهنگ قلزم و شام
چو راهروی که روز اول
از جاده نهاده منحرف گام
تا چند براه عشق گردد
کارم ز تلاش بیشتر خام
وقتست کنون چو برنیاید
در راه طلب ز کوششم کام
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
یکره بمن او نظر نینداخت
کز خویشم بیخبر نینداخت
مرغی نگرفت در هوایش
پرواز که بال و پر نینداخت
در راه غمش کزو به مقصود
رهپیمائی گذر نینداخت
کوشش چه تفاوت ار کسی را
انداخت ز پا و گر نینداخت
یکذره بکس فروغ هرگز
آن روی به از قمر نینداخت
کز آتش غیرتش بجانم
خرمن خرمن شرر نینداخت
چشمم نظری برو نیفکند
کز پی نظری دگر نینداخت
وز گوشه چشم لطف هرگز
او جانب من نظر نینداخت
تنها از کار پرده من
چون شمع تف جگر نینداخت
از محفل عشق آتش آه
از کار که پرده بر نینداخت
من در راهش که رهروی را
نبود که زیرپای در نینداخت
از هر دو جهان گذشتم اما
یکره سوی من گذر نینداخت
آن چشم کنون بخاک و خونم
از ناوک یکنظر نینداخت
هرگز بمن آن کمان ابرو
تیری که نه کارگر نینداخت
گردون که بکوی یار چون باد
راه من در بدر نینداخت
اولیست که چون رهم بمقصود
زین وادی پرخطر نینداخت
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دانم که بکوی عشق هر دم
آید بدلم غم از پی غم
ز اندوه و نشاط من مپرسید
آن بیش ز بیش و این کم از کم
تا ماهی و ماه اشک و آهم
آن رفته پیاپی این دمادم
چون لاله درین حدیقه هرگز
داغم نشنیده بوی مرهم
حرف شیرین حدیث لیلی
چند ای دل مبتلا بصد غم
دیدی چو بت مرا که باشد
یکتا در عقد نسل آدم
سرکن توصیف ما بآخر
بس کن تعریف ما تقدم
روزی که دل من این صفا یافت
از صیقل عشق آتشین دم
از صافی او شد آشکارا
راز پنهان هر دو عالم
نه آئینه در کف سکندر
جاداشت نه جام در کف جم
باور نکنی قرار گیرد
ما را دل بیقرار یکدم
باشند بجلوه تا درین باغ
چون سرو و صنوبر از پی هم
این سروقدان بقامت راست
وین لاله رخان بابرو خم
جاکرد بگوشه صبوری
هر عاشق با جهان جهان غم
باشد ز سحاب وصل بارش
طالع سر سبز و بخت خرم
زین به چه کنون که پا بدامن
در کنج غمی کشیده من هم
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
دوشم میگفت رهنوردی
در راه طلب جریده گردی
مگذار قدم بوادی عشق
از راه روان اگر نه فردی
پس همراه سالکان درین دشت
درپا خاری بچهره گردی
ای آنکه براه عشق داری
اشک گرمی و آه سردی
از یاری شوق در ره عشق
صد مرحله بیش قطع گردی
هرچند این جاده مستقیم است
هشدار که منحرف نگردی
در دشت طلب که رهروان را
رنجی هر گام هست و دردی
از پا منشین و راه میپوی
شاید روزی رسی بمردی
بر لشکر صبرم آنچه ایشون
در معرکه جدال کردی
نتواند کرد شرح او را
از دفتر کائنات فردی
کز هیچ دلیر برنیاید
زینسان رزمی چنین نبردی
آن شوخ که با کسی درین بزم
از مهر و وفا نباخت نردی
از فرقت او مراست دائم
اشک سرخی و رنگ زردی
اولی است کنونکه ناید از من
دیگر برهش تلاش گردی
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست که نکتهای نگفتم
از عشق کزو بخون نخفتم
زین باغ چه حاصلم که چون گل
رفتم بر باد یا شکفتم
از عشرت روز وصل طاقم
با درد شب فراق جفتم
حرفی جز حرف عشق کزوی
بس گوهر شاهوار سفتم
تا گوش و زبان چو غنچهام هست
هرگز نشنیدم و نگفتم
اکنون نه وجود من عدم شد
از عشق که عمریش نهفتم
زافسانه وصل یار صد بار
گشتم بیدار و باز خفتم
شوخی که بجستجوش وقتست
چون نقش قدم ز پا درافتم
راهی کو رفت من نرفتم
کز دیده غبار او نرفتم
گردد هر لحظه خاریم بیش
زان دم که درین چمن شکفتم
درکان وفا چو من دری نیست
اما نخرد کسی بمفتم
پند خردم که شورافزاست
در عشق کزو بدرد جفتم
نتوانم برد چون بکارش
گیرم او گفت من نگفتم
یکدانه دری که از فراقش
این گوهر آبدار سفتم
اولی است کنونکه گشته نزدیک
کز پاره بره سراغش افتم
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
می در خم چرخ واژگون نیست
یا قسمت ما بغیر خون نیست
در حلقه عشق اوست سرها
زین دایره نقطه برون نیست
نبود در دور ساغر عشق
زین جام رخی که لالهگون نیست
خورد آنکه طپانچه از این دست
سیلیخور روزگار دون نیست
جز فتح و ظفر نبود هرگز
کس را از عشق و هم کنون نیست
هرچند سپاه عاشقانرا
نبود علمی که واژگون نیست
گو آنکه طرب ز وصل یارش
از هرچه گمان کنی فزون نیست
جز من که بغیر دود داغم
از دوست بجان و دل درون نیست
کارم همه دم چو شیشه می
جز گریه ز بخت واژگون نیست
از شیشه قسمتم درین باغ
چون لاله بجام غیر خون نیست
دیوانه عشقم و علاجم
در قدرت عقل ذوفنون نیست
عشرتطلبی چو باده نوشان
در بزم محبتم شکون نیست
چشمم بصفای شیشه می
گوشم بنوای ارغوان نیست
این مهر سپهر حسن کزوی
چون ذره مرا دمی سکون نیست
زین پس اولی است چون بسویش
بختم بتلاش رهنمون نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
گر کار بکشته ندارد
گو ابر بجز شرر نبارد
منعش مکنید از آتش عشق
گر سوختهای فغان برآرد
یکدم نشود کسی که سوزی
از عشق بجان نهفته دارد
چون شمع نسوزد و نگرید
چون ابر ننالد و نزارد
عاشق نشوی گرت تمناست
کاسودهات آسمان گذارد
دهقان فلک بکشت عشاق
زآن کین که باین گروه دارد
جز دانه انتلا نپاشد
غیر از تخم بلا نکارد
وصف خط و خال آن پریوش
گردن بسزا کسی نیارد
خطی به از این نمینویسد
نقشی به از این نمینگارد
شبهای فراق او که چشمم
تا صبح ستاره میشمارد
آنمایه بدیده خواهم از اشک
کز شوق علیالدوام بارد
بهر دو سه قطره خون کسی چند
گاهی دل و گه جگر فشارد
آنشوخ که رهر و غمش را
گر تیغ زنند سر نخارد
بهرچه از این کنون که وقتست
منعم به رهش ز پا درآرد
بنشینیم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یار رود جان
از عشق کسیکه گشت شیدا
آسوده ز فکر دین و دنیا
زنهار مکن بعقل و دانش
در مکتب عشق تکیه بیجا
باشند یکی در این دبستان
طفل نادان و پیر دانا
در کوی مغان که نیست کلفت
بهر رندان بادهپیما
چشم و دل من که دارم از عشق
دایم مژه سرشک پالا
یارب تا کی بود پر از خون
آن همچو پیاله این چو مینا
منعم مکن ارکشم درین بزم
آهی که گدازدم سراپا
این کار ز من چو شمع خواهد
عشقی جانگاه و جسم فرسا
آهم برقیست آسمان سیر
اشکم سیلیست دشت پیما
هست آنهمه آتش این همه آب
دارند بدل نهفته اما
هر اخگر آن هزار دوزخ
هر قطره آن هزار دریا
آنشوخ که داردم سراغش
سرگشته بوادی تمنا
اولیست مرا کنونکه از سعی
فرسوده بجستجوی او پا
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
بر بستر هجر یار آنم
کز درد بلب رسیده جانم
از پرتو آن مه شبافروز
صدپاره دلیست چون کمانم
تیغ و تبر جفای او را
گاهی سپر و گهی نشانم
در کوی وفای یار کانجا
بر خاک نشانده آسمانم
وندر ره جور غیر آنماه
کز دست جفای او بجانم
چون کوه بسی گران رکابم
چون سیل بسی سبک عنانم
نبود عجب ار بمحفل عشق
زین سوز که هست در نهانم
آتش کشد از حدیث هجران
چون شمع زبانه از زبانم
چون دست ز قلزم محبت
شویم نه ز جان خود که دانم
زین ورطه نجات نیست ممکن
چون موج ز بحر بیکرانم
آرد بمیان که از کنارم
گاهی بکنار از آن میانم
آن گلبن ناز را بگوئید
آکنون بشنو گهی فغانم
دانم ز غمت که خواهد آخر
گم ساخت ازین چمن نشانم
روزی آید که برنیاید
این ناله زار از آشیانم
آن گل که ببوی او درین باغ
چون آب بهر طرف روانم
از سعی بجستجویش مشتاق
ماندست زکار پای جانم
این بار همین نه صدره افزون
گفتم اما نمیتوانم
بنشینم و خون کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۴
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۵
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۷
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰