عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در ده شراب کهنه که آمد بهار نو
برخوان سرود تازه که شد روزگا‌ر نو*
برکن شعار کهنه ز تن این زمان که باغ
پوشیده است بر تن گلبن شعار نو
طی گشت هرج و مرج زمستان کز آسمان
آورده‌اند بهر چمن مستشار نو
دردا که کهنه کار وزیران ملک ما
هر روز نو شدند و نکردندکار نو
فصلی چنین بهار سه چیز است شرط عیش
عشق نو و نشاط نو وگلعذار نو
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جان قرین رخ جانان شود انشاء‌الله
هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاء‌الله
تا ببیند بت من حال پریشانی دل
زلفش از باد پریشان شود انشاء‌الله
آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند
خونش از دیده به دامان شود انشاء‌الله
ای‌نهان گشته‌ ز من‌، باش که حال دل زار
همچو خال تو نمایان شود انشاء‌الله
دل آشفته‌ام از بیم شب هجر دراز
در سر زلف تو پنهان شود انشاء‌الله
تا شود خانه ی دل‌های عزیزان آباد
خانه ی جور تو ویران شود انشاء‌الله
بلبل آسوده نشین کز دم جان‌بخش بهار
دهر ویرانه گلستان شود انشاء‌الله
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بر سبزه نشست بلبل و قمری
باید می سرخ چون گل حمری
آری ‌می‌ سرخ‌ درخور است ‌از آنک
بر سبزه نشست ‌بلبل و قمری
آن سرخ میئی که گرش بربویی
نشناسیش از بنفشه ی برّی
آن می که سحابش اندرون بینی
رخشنده‌تر از ستاره ی شعری
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای تازه بهار نغز و زببایی
اندر خور دیدن و تماشایی
رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی
هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خوبشتن بیارایی
تا آن که بدین طریقه‌های نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی
یک‌دم‌زنشست‌وخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - در وصف مجلهٔ فروغ تربیت
به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی
به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است
نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست
نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است
بسان تیغی کان‌را نه قبضه و نه نیام
بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است
میان برف یکی خاربن تو گفتی راست
میانهٔ دل پاک‌، ازکژی یکی نیت است
هوای او به دل اندر غم آورد، گویی
ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است
به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب
چو توبه‌ای خوش کاندر قفای معصیت است
شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی
فراز قصر سعادت درفش عافیت است
شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید
بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است
نگاه کردم هر سو و راز آن جستم
که آن‌چه خاصیتی بود و این چه کیفیت است
بسیط خاک بنگشود راز من آری
بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است
برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند
سئوال کردم‌، گفت این فروغ تربیت است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - فتنه بیدار شد
یارم از خوابگاه من برخاست
فتنه بیدار شد که زن برخاست
بت من سر ز خوابگه برکرد
وز چمن شاخ یاسمن برخاست
پیش زلف سیاهش آهوی چین
از سر نافهٔ ختن برخاست
وان که بسپرد دل بدان سر زلف
از سر جان بستن برخاست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - دختر ناکام
چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است
چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است
چرا سعادت از‌بن تازه دختر ناکام
بریده مهر و از او سال و ماه بی‌خبر است
نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران
اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است
ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ
از آشیانه جدا، خسته‌بال و کنده‌پر است
چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب
«‌بهار» این همه تقصیر مادر و پدر است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در وصف جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر فقید هند
ازجواهر،‌لعل‌خوش‌تر زان که‌ همرنگ‌ دل‌ است
زان دل من بر جواهر لعل نهرو مایل است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - طاق نصرت
این که بینی در مقابل‌،‌ نیست آن قوس قزح
بهر ما دست‌ طبیعت‌ طاق‌ نصرت‌ بسته‌ است‌
گر رعیت‌ بسته‌ بود آن‌ طاق‌ را لطفی نداشت
خُرّمم کان‌ طاق‌ را دست‌ طبیعت‌ بسته است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - برف
ابری به خروش آمد چون قلزم مواج
بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج
گویا فلک امروز بریزد به سر خلق
پس ماندهٔ آن شیر برنج شب معراج
حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه
لرزان من ازین حادثه چون خایهٔ حلاج
گویی که یکی سید، مندیل عوض کرد
زان برف فراوان که نشسته به سرکاج
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - لشکر منهزم
به کشتزار نگه کن که در برابر باد
چولشکریست هزیمت گرفته از بر خصم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه می‌فشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۹
بنگر بدان درخش که با قوت شمال
برجست و روی ابر به‌ناخن همی شخود
چون طفل خردسال که با خامه طلا
کج‌مج خطی کشد بهٔکی صفحهٔ کبود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - در مرگ پروین
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه‌، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه ‌چهره‌ فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به‌ خسروان‌ سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بی‌خلاف‌، پروین بود
جلیس بیت‌ حزن‌ شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به‌ باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوش‌بین بود
اگرچه‌ حجلهٔ‌ رنگین‌ به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت‌ و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - سنبل‌های هلندی
سنبل صد برگ رنگارنگ پنداری مگر
چار چیز از چار حیوان گشته در یکجا پدید
غبغب رنگین کبوتر، گردن طاوس نر
روی بوقلمون مست و دُمّ روباه سپید
در حقیقت یک گلستان گل خرید از گلفروش
آن که از این سنبل صد برگ یک گلدان خرید
شامه‌اش گردد عبیرآمیز و چشمش پرنگار
هرکه او یکبار گوشش وصف این سنبل شنید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۵ - فیض شمال‌
ز البرز بزرگ در شمال ری
هر شب دم دلکش شمال آید
از باد شمال مشکبو هر دم
جان‌ رقصد و دل‌ به‌ وجد و حال‌آید
وز عطر خوش گل و ریاحینش
آفات سموم را زوال آید
برفش بگدازد و به شهر اندر
بس چشمه دلکش زلال آید
امشب ز نسیم‌، سخت خشنودم
کز سوی شمال بی‌ملال آید
جنبد به جنوب از شمال آسان
و آزاد به بزم اهل حال آید
در محفل ما هوای جانبخشش
با روح به فعل وانفعال آید
همراه شمال جانفزا زی ما
پیوسته قوافل کمال آید
من رشک برم بدو چو از شوخی
با طرهٔ یار در جدال آید
گاهی صف چپ ازو برآشوبد
گه درصف راست اختلال آید
آشوب فتد به زلف یار اما
این فتنه مؤید جمال آید
باری نکنم نهان که سوی ما
هر فیض که آید ازشمال آید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - در هجو «‌بهاء‌» نامی گفته شده
بشنید بها شعر دل‌افزای بهار
گفتا که منم به شعر، همتای بهار
همتای بهار می‌توان بود بها
در کون بها اگر بود پای بهار
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - قطعهٔ دیگر به همان مناسبت (خطاب به استاد جلال همایی)
همای فضیلت همایی که او را
دعاها پی راحت جان فرستم
قناعت به گلدان گل کرد و اینک
به‌ تشویر گل زی گلستان فرستم
به‌شرم اندرم کز سر ساده‌لوحی
گلی مختصر سوی رضوان فرستم
چه پوزش گزارم که شوخ‌رویی
به باغ ادب چند گلدان فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - قطعه‌ (خطاب به استاد جلال همایی)
به گلگشت جنان گل می‌فرستم
به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل می‌فرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل می‌فرستم
حدیث خوش به قمری می‌سرایم
سرود خوش به بلبل می‌فرستم
به امریکی تمول می‌فروشم
به پاریسی تجمل می‌فرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل می‌فرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل می‌فرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل می‌فرستم
به تبت مشک اذفر می‌گشایم
به ماچین تار کاکل می‌فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳
سودهٔ سیم همی پاشد بر دشت‌، نسیم
تا در و دشت توانگر شود از سودهٔ سیم