عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : در آستانه
ببر
آن دَلاّدَلِّ حیات
که استتارِ مراقبتش
در زخمِ خاک
سراسر
نفسی فروخورده را مانَد.

سایه و زرد
مرگِ خاموش را مانَد،
مرگِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را.
هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است
نهان
در اعصابِ گرسنگی،
سایه‌ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق.

هر سکون‌اش
لحظه‌ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر،
جلگه‌ی برف‌پوش
سراسر
اعلامِ حضورِ پنهانش:
به خون درغلتیدنِ خفتگانِ بی‌خبری
در گُرده‌گاهِ تاریخ.



ای به خوابِ خرگوران فروشده
به نوازشِ دستانِ شرورِ یکی بدنهاد!
ای زنجیرِ خواب گسسته به آوازِ پای رهگذری خوش‌سگال!

۱۷ آذرِ ۱۳۷۵
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.

سالی
نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی
سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع‌اش را
و تاقچه‌ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به‌ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش‌باز خواهد شد.

سالی
آری
بی‌گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.

نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
از خود با خويش
برای عباس جعفری

اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود می‌پرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفته‌ام آیا؟»

در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می‌بیند ماهی‌وار
بی‌امان در کار
و آوایی نه.

«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش می‌پرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی‌ مرسومِ قاضیان‌اش نمی‌کشاند؟»

زمانه‌یی‌ست که
آری
کوته‌ْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بی‌تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
می‌بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام‌آوری دغل‌کارانه‌ات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب‌آباد نیز
بی‌بهره‌تر است؟»

بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت‌انگیزتر
به گرماگرمِ هنگامه‌یی
که در آن
حتا
خروشی بی‌خویش
از خراشِ حنجره‌یی خونین
به‌نیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.



نگران و تلخ می‌گوید:
«ــ پس شعر؟

بر این قُلّه
سخت بی‌گاه
خامش نشسته‌ای.

زمان در سکوت می‌گذرد تشنه‌ْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»

می‌گویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟

زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می‌گذارد: ــ
به هیأتِ زوزه‌ی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می‌خروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه‌ی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.

فریادِ رهایی و
از پوچ‌پایگی به در جستن،
یا بیداری‌ کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ‌پایگی امان جُستن...

تشنه‌کامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت می‌کند
نه آن را که در جامه‌ی عالِم
تعلیمِ سفاهت می‌کند
نه آن را که در خرقه‌ی پوسیده
فخر به حماقت می‌کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت می‌کند.»



هِی بر خود می‌زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه می‌توانستم گفته باشم گفته‌ام؟

ــ نمی‌دانم.
این‌قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه‌ی غریوِ خویش مدفون شده‌ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله‌یی مغرور را مانَد
در انباره‌ی پُرروغنِ چراغش.

۳۰ مردادِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
ما فریاد می‌زدیم...
ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.

سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
شکافته
لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.

گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

۲۱ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه‌ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می‌ساخت
که خاک را بارورتر می‌کرد و
فضا را از آلودگی مانع می‌شد!

۲ بهمنِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چاهِ شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه‌شرحه برمی‌آید.

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش...
یاد مختاری و پوینده

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم.
حنجره‌ی خون‌فشانِمان
دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل!
غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید
در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت...

ــ فریبِمان مده‌اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!

۱۳۷۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نخستين از غلظه‌ی پنيرک...
نخستین
از غلظه‌ی پنیرک و مامازی سر برآورد.

(نخستین خورشید...
بی‌خبر...)

و دومین
از جیفه‌زارِ مداهنت سر برکرد.

(دیگر روز...
از جیفه‌زارِ مداهنت...
خورشیدِ روزِ دیگر...)

سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‌خبر.

و چارمین
حیرتِ بی‌حاصلی را بود
از حیرتِ بی‌حاصلی
بهره سوته‌تر.

پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.

آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسه‌ی آسمانی شکسته درآویخته.

و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بی‌قرار غوطه خورد:
اشکی بی‌قرار،
بدری سیاقلم
جویده‌جویده ریخته‌واریخته.



و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بی‌تاب می‌بردیم:

ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی‌داشتیم:
(شاید را و مگر را
بر دروازه‌ی طلوع) ــ
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی‌بازی
در غلظه‌ی بوناکِ پنیرک و مامازی.

۲۴ فروردینِ ۱۳۷۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
کژمژ و بی‌انتها...
کژمژ و بی‌انتها
به طولِ زمان‌های پیش و پس
ستونِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهی
دنده‌ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان‌ها همه،
سوتِ خارج‌خوانِ ترانه‌ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.

بادِ اعصارِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستونِ بی‌انتهای آهکین
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.

دفترهای سپیدِ بی‌گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.

اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.

گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.

۱۳۷۸
سهراب سپهری : شرق اندوه
بودهی - Bodhi
آنی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
سهراب سپهری : شرق اندوه
تراو
در آ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب نگر پاشیدم.
در سفالینه چشم ، صدبرگ نگه بنشاندم، بنشستم.
آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم. رشته گسستم.
زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند.
غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست.
در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه ، شوری به سبد کردم.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز در آ سر دادم.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.
یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
سهراب سپهری : شرق اندوه
شکپوی
بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمه ای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لب ها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، او آمد، او آمد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
لب آب
دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها، تک بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
نا
باد آمد ، در بگشا، اندوه خدا آورد.
خانه بروب ، افشان گل ، پیک آمد ، پیک آمد، مژده ز نا آورد.
آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گل های سیا آورد.
ما خفته ، او آمد، خنده شیطان را بر لب ما آورد.
مرگ آمد
حیرت ما را برد،
ترس شما آورد.
در خاکی ، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
وید
نی ها ، همهمه شان می آید.
مرغان ، زمزمه شان می آید.
در باز و نگه کم
و پیامی رفته به بی سویی دشت.
گاوی زیر صنوبرها،
ابدیت روی چپر ها.
از بن هر برگی و همی آویزان
و کلامی نی،
نامی نی.
پایین، جاده بیرنگی.
بالا، خورشید هم آهنگی.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
دیاری دیگر
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
شکست ترانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای ناشناس به دامنت
می ریخت؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی؟
- و اینک چشمه نزدیک، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نهال از طوفان می هراسد.
- و اینک ببالید، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
میوه تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش های سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
پرچین راز
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!