عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۰ - مغرب الشمس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۱ - مفتاح سرالقدر
یکی مفتاح از سر قدر جو
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۲ - المفتاح الاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۴ - المفیض
مفیض اسمی است ز اسماء پیمبر
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۹ - الملک و الملکوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۳ - المنهج الاول
شدت گر منهج اول به نیت
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۴ - منقطع الوحدائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۷ - المهیمون
مهیمون از ملایک نوع خاصند
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۸ - الموت
بود گر معنی موتت به نیت
شد آن قمع هواهای طبیعت
بود در اصطلاح قوم مردن
بترک آرزوها جمله کردن
گذشتن از همه لذات و شهوات
نگشتن گرد نفس و مقتضیات
نباشد جز که از نفس پرأفت
هواهائی که بینی در طبیعت
چون میل نفس گردد سوی اسفل
شود مرقلب را جاذب بأنزل
بمیرد از حیات معنوی قلب
شود ز او نور علم و معرفت سلب
بتیه جهل و نادانی شود گم
بود در زمره انعام و بلهم
بمیرد ور که نفس از آرزوها
هم از میل مجاز و خلق و خوها
نماید قلب رو بر عالم قدس
چه او را هم بآن عالم بود انس
محبت باشدش بالطبع و بالاصل
بملک قدس و هم بروی شود وصل
رسد او را حیات و نور ذاتی
که نوبد در ردیف او مماتی
فلاطون داده خود فتوی زیاده
بر این موتت ز «موتوابالاراده»
کزان پس بالطبیعه زنده گردی
در اقلیم بقا پاینده گردی
بود فرموده جعفر موت توبت
که هست از ما سواللهت بنوبت
نه تنها توبهات از سیئات است
که هم از هر چیز حتی از وجود است
نه تنها مردنست از دارناسوت
که هم باید گذشت از ملک لاهوت
نه تنها کن تو ممکن را فراموش
که باید شد هم از واجب کفنپوش
پس از مردن مشو بند حیاتش
گذر کن هم ز اسماء و صفاتش
بقاها کایدت بعد از فناها
قلندر شو بمیر از آن بقاها
مراتب راز عشقش زیر پی کن
به پیشت هر چه آید ترک وی کن
غمی جو کز پیش شادی نخواهی
خرابی شو که آبادی نخواهی
چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب
گذشتی از مقامات و مراتب
سراغی از صفی گر در مقامی
شدت بر روی رسان از ما سلامی
که او آواره از کون و مکان شد
نه تنها بیکس و بیخانمان شد
و را هر جا نشست از ضعف راندند
بهر دامی فتار او را رهاندند
نرفت از خود بزنجیرش کشدیند
بقهرش بند هر قیدی بریدند
بمرد او از جمادی و نباتی
دگر از رتبه وصفی و ذاتی
امید از ممکناتش منقطع گشت
غبار و همش از ره مرتفع گشت
نماند او را غم بیگانه و خویش
شد آزاد از خیال مذهب و کیش
چه در کثرت نماند آثار و نامش
یقین بود اینکه وحدت شد مقامش
از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز
یکی خاک فنائی جو بسر ریز
از این موت و مکانها حاصلی نیست
تو را جز لامکانی منزلی نیست
مراد از لامکانی بسی نشانیست
که آخر موت ارباب معانیست
کند خود را و موتش را فراموش
فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش
صفی را خنده آید کز قساوت
کند هر کس باو نوعی عداوت
باقسماش کنند از رتبه زایل
بآزارش شوند از کینه مایل
از آنغافل که با اهل فنا جنگ
بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ
نه دریا پر شود از سنگ اطفال
نه بر خشم آید از غوغای جهال
فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ
زنند این غافلان برجام خود سنگ
صفی کی بر ستوه آید ز کوران
خورد چندار لگدها زین ستوران
نمیی تا خود از خلق و خصالت
نباشد درک حال اهل حالت
نیابی سر اینمعنی که درویش
ندارد چون ز جور خلق تشویش
نگیرد در مقامی نقش و رنگی
نباشد با گروهش صلح و جنگی
نباشد یادش از موجود و معدوم
که تا گردد از آن خورسند و مهمور
چه پروامرده را از ننگ و از نام
بفکرش کی رسد تعریف و دشنام
دمی از خود بمیر آنگه توقف
نما درحال ارباب تصوف
بمیر از خود دمی وانگه نظر کن
در اینعالم یکی سیر دگر کن
به بین تا چیست سر موت احمر
که آن باشد خلاف نفس ابتر
نبی گوید جهاد اکبر اینست
که راجع بر جهاد مشرکین است
خود این راموت جامع گفته صوفی
در این بستر براحت خفته صوفی
هر آن مرد از هوای نفس گمراه
حیات ازمعرفت یابد بدلخواه
بمیرد از جهالت پس شود وی
بنور علم و عرفان هر نفس حی
«او من کان میتا» در عبارت
«فاحییناه» زین آمد اشارت
که باید مرد از نفس و هواها
شدن پس زنده بر نور و نواها
بمیری گر یکی زین زندگانی
که داری پس بحق باقی بمانی
ره مردن طلب کن گر فقیری
مدد جو اول از روشن ضمیری
نگردد بسته نفس از هیچبندی
مگر از حبل عشق آری کمندی
بطاعتها که داری در تعبد
ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد
صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار
نگردد خسته زینها نفس غدار
کند بل همرهی در جمله اعمال
که پنداری تو را یار است و هم حال
مگر که آری بکف دامان یاری
شوی در راه عشق او غباری
بدست او دهی دستی به پیمان
به پیش حکم او برخیزی از جان
رود سوی نشست از این قبولیت
پیاپی زانوی نفس جهولت
تو گوئی نفس برفی در سبد بود
هلاکش نزد خورشد اسد بود
از آنرو حمل هر باری بعادت
نماید غیرتمکین واردات
بآسانی بهر طاعت دهد دل
بجز تمکین کش آید سخت مشکل
از آن گوید محقق نفس و ابلیس
یکی بودند اندر کبر و تلبیس
ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد
باظهار منیت ابتدا کرد
کسی کورا طبیعت گشت غالب
نگردد جز باهل طبع راغب
از آن نفس تو جز اماره نبود
کت از میل طبیعت چاره نبود
اگر گاهی کنی ترک مرادش
برآید آه تشویش از نهادش
وگر لوامه باشد در اقامت
کند خود را ز فعل بد ملامت
وگر یکجا نمائی ترک میلش
فتد آتش بخرمنها و خیلش
ولی این بس تو را دشوار باشد
مگر عون الهت یار باشد
که تا نفس تو گردد مطمئنه
شود فارغ ز تلوین و مظنه
غرض باشد گر از پیری افاضت
بود به نفس را از هر ریاضت
چه تمکین واردات خیزداز عشق
خضوع آید هوا بگریزد از عشق
چو عشق آمد حریف صد سوار است
از و نفس موسوس خوار و زار است
چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود
که عشق از فتنها دارالامان بود
نماند عشق برجا حرف و نقلی
نشان از قبح نفس وحسن عقلی
چو عشق آمد وداع کفر و دین است
کجا داند که آن دزد این امین است
نه تنها سوخت نازش ما و من را
که سوزد روح و نفس و قلب و تن را
بسوزد نفس و نارد در مظنه
که این امار بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او دراز است
اگر مردی بمیرانش باقسام
مراین خود موت جامع باشدش نام
از اینرو جامعاند را اصطلاح است
که نفس ار مرد حالت بر صلاح است
ز موت نفس هر موتی شود سهل
که بس ترکیبها او راست در جهل
اگر شد موت احمر حاصل تو
دگر موتی نباشد مشکل تو
مراد از موت احمر موت نفس است
حیات روح و عقل از فوت نفس است
اگر نفسی بمیرد حسن بخت است
از آن پس جوع و عریانی نه سخت است
بود مر موت ابیض جوع درویش
رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش
شود زین موت وجه قلبش ابیض
بحق چون کار قوتش شد مفوض
رسد پس فطنتی او را بباطن
حیاتی آیدش بر قلب فاطن
نه هر کس را نشاند حق بر این خوان
شکم جز مرد را نبود بفرمان
نباشد میل حیوان جز بخوردن
خورد کی آنکه دارد دل بمردن
بود آنموت اخضر بیمناعت
که پوشی کهنه ثوبی از قناعت
گذاری جامه نو را باطفال
سپاری این تجملها بجهال
نیرزد جامهات گر قدر کاهی
چه باک او را اگر پوشیده شاهی
خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست
چو لیلی کافتابش در میان است
بود ایذای خلقت موت اسود
صفی این موت را دیده است بیحد
ز خلق از هیچ آزاری نرنجید
که در آزار خود خلقی نسنجید
سخنهائی که آن بس دلشکن بود
شنیدم لیک دانستم ز من بود
ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر
شد آن دلدار با من مهربانتر
عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق
رسد بیرون بتی اندازد از دلق
دغلهائی که باشد فرقه فرقه
نهان از هر جهت در زیر خرقه
بود مر نفس قدسی را علایق
ز وصل یار و الطافش عوایق
مرا از خلق خستها شرف شد
که از راهم موانع برطرف شد
بهر روزی مرا بود انتظاری
که بر دل آیدم از خلق خاری
شبم دلدار میگفت آن سخنها
که بشنیدی بیان کن ز انجمنها
نپنداری که بود آنها ز خلقت
منت گفتم چه بود آلوده دلقت
مگر تا واقف از سالوس باشی
مبادا با ریا مأنوس باشی
مدار این غم که کج یار است گفتند
خلایق هر چه امر ماست گفتند
بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش
بدور از طعم شیرین و ترش باش
بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن
بتکذیب آنچه دید خاک پی کن
بمان این نیک و بدها جمله برزیر
بموت خویشتن گو چار تکبیر
که آن خود کاشف از موت سیاهست
فنای ذات عارف در الهست
سوادالوجه فیالدارین این است
سیهروئی در این صورت یقین است
ز دامان تو خیز گرد امکان
نهبینی جز حق اندر عین ایمان
شود چون با تو محبوبت هم آغوش
زیادت ما سوا گردد فراموش
چو خواهد بر تو او جور خلایق
ز جان برجور خلقان باش شایق
به پشت سرفکن کون و مکان را
خود و خلق و زمین و آسمانرا
تو حسن موت اگر داری مسلم
بمیر از غیر حق و الله اعلم
شد آن قمع هواهای طبیعت
بود در اصطلاح قوم مردن
بترک آرزوها جمله کردن
گذشتن از همه لذات و شهوات
نگشتن گرد نفس و مقتضیات
نباشد جز که از نفس پرأفت
هواهائی که بینی در طبیعت
چون میل نفس گردد سوی اسفل
شود مرقلب را جاذب بأنزل
بمیرد از حیات معنوی قلب
شود ز او نور علم و معرفت سلب
بتیه جهل و نادانی شود گم
بود در زمره انعام و بلهم
بمیرد ور که نفس از آرزوها
هم از میل مجاز و خلق و خوها
نماید قلب رو بر عالم قدس
چه او را هم بآن عالم بود انس
محبت باشدش بالطبع و بالاصل
بملک قدس و هم بروی شود وصل
رسد او را حیات و نور ذاتی
که نوبد در ردیف او مماتی
فلاطون داده خود فتوی زیاده
بر این موتت ز «موتوابالاراده»
کزان پس بالطبیعه زنده گردی
در اقلیم بقا پاینده گردی
بود فرموده جعفر موت توبت
که هست از ما سواللهت بنوبت
نه تنها توبهات از سیئات است
که هم از هر چیز حتی از وجود است
نه تنها مردنست از دارناسوت
که هم باید گذشت از ملک لاهوت
نه تنها کن تو ممکن را فراموش
که باید شد هم از واجب کفنپوش
پس از مردن مشو بند حیاتش
گذر کن هم ز اسماء و صفاتش
بقاها کایدت بعد از فناها
قلندر شو بمیر از آن بقاها
مراتب راز عشقش زیر پی کن
به پیشت هر چه آید ترک وی کن
غمی جو کز پیش شادی نخواهی
خرابی شو که آبادی نخواهی
چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب
گذشتی از مقامات و مراتب
سراغی از صفی گر در مقامی
شدت بر روی رسان از ما سلامی
که او آواره از کون و مکان شد
نه تنها بیکس و بیخانمان شد
و را هر جا نشست از ضعف راندند
بهر دامی فتار او را رهاندند
نرفت از خود بزنجیرش کشدیند
بقهرش بند هر قیدی بریدند
بمرد او از جمادی و نباتی
دگر از رتبه وصفی و ذاتی
امید از ممکناتش منقطع گشت
غبار و همش از ره مرتفع گشت
نماند او را غم بیگانه و خویش
شد آزاد از خیال مذهب و کیش
چه در کثرت نماند آثار و نامش
یقین بود اینکه وحدت شد مقامش
از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز
یکی خاک فنائی جو بسر ریز
از این موت و مکانها حاصلی نیست
تو را جز لامکانی منزلی نیست
مراد از لامکانی بسی نشانیست
که آخر موت ارباب معانیست
کند خود را و موتش را فراموش
فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش
صفی را خنده آید کز قساوت
کند هر کس باو نوعی عداوت
باقسماش کنند از رتبه زایل
بآزارش شوند از کینه مایل
از آنغافل که با اهل فنا جنگ
بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ
نه دریا پر شود از سنگ اطفال
نه بر خشم آید از غوغای جهال
فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ
زنند این غافلان برجام خود سنگ
صفی کی بر ستوه آید ز کوران
خورد چندار لگدها زین ستوران
نمیی تا خود از خلق و خصالت
نباشد درک حال اهل حالت
نیابی سر اینمعنی که درویش
ندارد چون ز جور خلق تشویش
نگیرد در مقامی نقش و رنگی
نباشد با گروهش صلح و جنگی
نباشد یادش از موجود و معدوم
که تا گردد از آن خورسند و مهمور
چه پروامرده را از ننگ و از نام
بفکرش کی رسد تعریف و دشنام
دمی از خود بمیر آنگه توقف
نما درحال ارباب تصوف
بمیر از خود دمی وانگه نظر کن
در اینعالم یکی سیر دگر کن
به بین تا چیست سر موت احمر
که آن باشد خلاف نفس ابتر
نبی گوید جهاد اکبر اینست
که راجع بر جهاد مشرکین است
خود این راموت جامع گفته صوفی
در این بستر براحت خفته صوفی
هر آن مرد از هوای نفس گمراه
حیات ازمعرفت یابد بدلخواه
بمیرد از جهالت پس شود وی
بنور علم و عرفان هر نفس حی
«او من کان میتا» در عبارت
«فاحییناه» زین آمد اشارت
که باید مرد از نفس و هواها
شدن پس زنده بر نور و نواها
بمیری گر یکی زین زندگانی
که داری پس بحق باقی بمانی
ره مردن طلب کن گر فقیری
مدد جو اول از روشن ضمیری
نگردد بسته نفس از هیچبندی
مگر از حبل عشق آری کمندی
بطاعتها که داری در تعبد
ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد
صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار
نگردد خسته زینها نفس غدار
کند بل همرهی در جمله اعمال
که پنداری تو را یار است و هم حال
مگر که آری بکف دامان یاری
شوی در راه عشق او غباری
بدست او دهی دستی به پیمان
به پیش حکم او برخیزی از جان
رود سوی نشست از این قبولیت
پیاپی زانوی نفس جهولت
تو گوئی نفس برفی در سبد بود
هلاکش نزد خورشد اسد بود
از آنرو حمل هر باری بعادت
نماید غیرتمکین واردات
بآسانی بهر طاعت دهد دل
بجز تمکین کش آید سخت مشکل
از آن گوید محقق نفس و ابلیس
یکی بودند اندر کبر و تلبیس
ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد
باظهار منیت ابتدا کرد
کسی کورا طبیعت گشت غالب
نگردد جز باهل طبع راغب
از آن نفس تو جز اماره نبود
کت از میل طبیعت چاره نبود
اگر گاهی کنی ترک مرادش
برآید آه تشویش از نهادش
وگر لوامه باشد در اقامت
کند خود را ز فعل بد ملامت
وگر یکجا نمائی ترک میلش
فتد آتش بخرمنها و خیلش
ولی این بس تو را دشوار باشد
مگر عون الهت یار باشد
که تا نفس تو گردد مطمئنه
شود فارغ ز تلوین و مظنه
غرض باشد گر از پیری افاضت
بود به نفس را از هر ریاضت
چه تمکین واردات خیزداز عشق
خضوع آید هوا بگریزد از عشق
چو عشق آمد حریف صد سوار است
از و نفس موسوس خوار و زار است
چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود
که عشق از فتنها دارالامان بود
نماند عشق برجا حرف و نقلی
نشان از قبح نفس وحسن عقلی
چو عشق آمد وداع کفر و دین است
کجا داند که آن دزد این امین است
نه تنها سوخت نازش ما و من را
که سوزد روح و نفس و قلب و تن را
بسوزد نفس و نارد در مظنه
که این امار بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او دراز است
اگر مردی بمیرانش باقسام
مراین خود موت جامع باشدش نام
از اینرو جامعاند را اصطلاح است
که نفس ار مرد حالت بر صلاح است
ز موت نفس هر موتی شود سهل
که بس ترکیبها او راست در جهل
اگر شد موت احمر حاصل تو
دگر موتی نباشد مشکل تو
مراد از موت احمر موت نفس است
حیات روح و عقل از فوت نفس است
اگر نفسی بمیرد حسن بخت است
از آن پس جوع و عریانی نه سخت است
بود مر موت ابیض جوع درویش
رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش
شود زین موت وجه قلبش ابیض
بحق چون کار قوتش شد مفوض
رسد پس فطنتی او را بباطن
حیاتی آیدش بر قلب فاطن
نه هر کس را نشاند حق بر این خوان
شکم جز مرد را نبود بفرمان
نباشد میل حیوان جز بخوردن
خورد کی آنکه دارد دل بمردن
بود آنموت اخضر بیمناعت
که پوشی کهنه ثوبی از قناعت
گذاری جامه نو را باطفال
سپاری این تجملها بجهال
نیرزد جامهات گر قدر کاهی
چه باک او را اگر پوشیده شاهی
خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست
چو لیلی کافتابش در میان است
بود ایذای خلقت موت اسود
صفی این موت را دیده است بیحد
ز خلق از هیچ آزاری نرنجید
که در آزار خود خلقی نسنجید
سخنهائی که آن بس دلشکن بود
شنیدم لیک دانستم ز من بود
ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر
شد آن دلدار با من مهربانتر
عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق
رسد بیرون بتی اندازد از دلق
دغلهائی که باشد فرقه فرقه
نهان از هر جهت در زیر خرقه
بود مر نفس قدسی را علایق
ز وصل یار و الطافش عوایق
مرا از خلق خستها شرف شد
که از راهم موانع برطرف شد
بهر روزی مرا بود انتظاری
که بر دل آیدم از خلق خاری
شبم دلدار میگفت آن سخنها
که بشنیدی بیان کن ز انجمنها
نپنداری که بود آنها ز خلقت
منت گفتم چه بود آلوده دلقت
مگر تا واقف از سالوس باشی
مبادا با ریا مأنوس باشی
مدار این غم که کج یار است گفتند
خلایق هر چه امر ماست گفتند
بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش
بدور از طعم شیرین و ترش باش
بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن
بتکذیب آنچه دید خاک پی کن
بمان این نیک و بدها جمله برزیر
بموت خویشتن گو چار تکبیر
که آن خود کاشف از موت سیاهست
فنای ذات عارف در الهست
سوادالوجه فیالدارین این است
سیهروئی در این صورت یقین است
ز دامان تو خیز گرد امکان
نهبینی جز حق اندر عین ایمان
شود چون با تو محبوبت هم آغوش
زیادت ما سوا گردد فراموش
چو خواهد بر تو او جور خلایق
ز جان برجور خلقان باش شایق
به پشت سرفکن کون و مکان را
خود و خلق و زمین و آسمانرا
تو حسن موت اگر داری مسلم
بمیر از غیر حق و الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۹ - المیزان
صفی شاد که بهر با تمیزان
قلم گیرد پی تحقیق میزان
وی آنچیزیست کانسانرا توسل
بآن باشد بتمییز و تعقل
شناسد زاو ارادت جدیده
دگر اقوال محمود سدیده
دگر افعال مستحسن باشهاد
کز آن بدهد تمیز آن ز اضداد
بخوانند اهل دل آنرا عدالت
که ظل وحدتست آن در اصالت
همان ظل کو ز وحدت معتدل شد
بسه علم ار که دانی مشتمل شد
یکی باشد شریعت پس طریقت
سیم علم است در سر حقیقت
احدیت گرت در جمع و فرق است
بسیر این سه علمت دل چو برق است
احدیت نیابد تا تحقق
عدالت در تو کی گیرد تعلق
بود بر اهل ظاهر شر ع میزان
دگر بر اهل باطن عقل فطان
خود آن عقل است از اندیشه برتر
بنور قدس در معنی منور
دگر میزان خاصان علم راهست
بخاص الخاص میزان عدل شاهست
بآن میزان دهند اندر حقیقت
تمیز وحدت از احکام کثرت
بودجه عدل کز افراط و تفریط
بود موضوع و از تبدیل و تخلیط
نگردد با تعین حق ممازج
بود در عین ربط از جمله خارج
تعیین را بعین اختلافات
نباشد هیچ با قدسش منافات
دهد هم در طریقت شخص عادل
بآن میزان تمیز راه و منزل
هر آن منزل که در ره یا مقام است
چو آید پیش او داند کدام است
نگردد مشتبه بر وی مقامی
شناسد گر پرد مرغی زبامی
در اخلاص ار بود عیبی کند درک
در اعمال ار بود نقصی کند ترک
در اخلاص ار بود تفریط و افراط
بود در فحص حدش سخت محتاط
بپوید ره بوجه استقامت
صراط عدل نبود بیعلامت
رود در جبر و تفویض او بمابین
که در فعل است امر بین مرین
بآن میزان غرض مرد طریقت
دهد تمییز هر صاف از کدورت
تمیز هر کمالی از نقایص
دگر تمییز هر قلبی ز خالص
دگر تمییز هر ترکی زد رویش
که این از رستگی بد یاز تشویش
گذشت اوستلله یا بدلخواه
بمنزل رفت یا افتاد در راه
ز دنیا رسته در طی مسالک
و یا چون نیست او را گشته تارک
دگر تمییز عشق از میل و مقصود
دگر تمییز مقبولت ز مردود
دگر تمییز در نقص و کمالت
دگر تمییز حد اعدالست
بدینسان در همه افعال و احوال
بود واجب تمیز آن بهر حال
دگر اندر ظواهر حکم شارع
بود میزان باحکام و شرایع
ز امر و نهی کاندر هر مقام است
بشرعت وان حلالست این حرامست
کدامین پاک بر طاهر و مرید است
کدام اندر یقین رجس و پلید است
بود پس شرع میزان در شریعت
که چون فرموده شارع منع و رخصت
شود در شرع میزانت مقابل
یکی اندر تمیز حق و باطل
تمیز حق و باطل شرع و نقل است
تمیز حسن و قبح از حکم عقل است
ز باطن محکم است احکام ظاهر
چه این صورت زمعنی گشته صادر
تخلف گر کنی از حکم صورت
بسا گردد غلط ره در طریقت
صراط از ظهر اول گر کنی فرض
بود تا بطن آخر طول بیعرض
ندارد در مقامی اعوجاجی
تو گر معوج روی ناقص مزاجی
بجائی ترک صورت هم کمال است
کس آر آگه ز سر اعتدال است
ز بهر کامل ار بر ضد صورت
کند حکمی همان شرع است و ملت
چو ز احکام حقیقت اوست واقف
چنان کز حکم شرع اندر مواقف
قلم گیرد پی تحقیق میزان
وی آنچیزیست کانسانرا توسل
بآن باشد بتمییز و تعقل
شناسد زاو ارادت جدیده
دگر اقوال محمود سدیده
دگر افعال مستحسن باشهاد
کز آن بدهد تمیز آن ز اضداد
بخوانند اهل دل آنرا عدالت
که ظل وحدتست آن در اصالت
همان ظل کو ز وحدت معتدل شد
بسه علم ار که دانی مشتمل شد
یکی باشد شریعت پس طریقت
سیم علم است در سر حقیقت
احدیت گرت در جمع و فرق است
بسیر این سه علمت دل چو برق است
احدیت نیابد تا تحقق
عدالت در تو کی گیرد تعلق
بود بر اهل ظاهر شر ع میزان
دگر بر اهل باطن عقل فطان
خود آن عقل است از اندیشه برتر
بنور قدس در معنی منور
دگر میزان خاصان علم راهست
بخاص الخاص میزان عدل شاهست
بآن میزان دهند اندر حقیقت
تمیز وحدت از احکام کثرت
بودجه عدل کز افراط و تفریط
بود موضوع و از تبدیل و تخلیط
نگردد با تعین حق ممازج
بود در عین ربط از جمله خارج
تعیین را بعین اختلافات
نباشد هیچ با قدسش منافات
دهد هم در طریقت شخص عادل
بآن میزان تمیز راه و منزل
هر آن منزل که در ره یا مقام است
چو آید پیش او داند کدام است
نگردد مشتبه بر وی مقامی
شناسد گر پرد مرغی زبامی
در اخلاص ار بود عیبی کند درک
در اعمال ار بود نقصی کند ترک
در اخلاص ار بود تفریط و افراط
بود در فحص حدش سخت محتاط
بپوید ره بوجه استقامت
صراط عدل نبود بیعلامت
رود در جبر و تفویض او بمابین
که در فعل است امر بین مرین
بآن میزان غرض مرد طریقت
دهد تمییز هر صاف از کدورت
تمیز هر کمالی از نقایص
دگر تمییز هر قلبی ز خالص
دگر تمییز هر ترکی زد رویش
که این از رستگی بد یاز تشویش
گذشت اوستلله یا بدلخواه
بمنزل رفت یا افتاد در راه
ز دنیا رسته در طی مسالک
و یا چون نیست او را گشته تارک
دگر تمییز عشق از میل و مقصود
دگر تمییز مقبولت ز مردود
دگر تمییز در نقص و کمالت
دگر تمییز حد اعدالست
بدینسان در همه افعال و احوال
بود واجب تمیز آن بهر حال
دگر اندر ظواهر حکم شارع
بود میزان باحکام و شرایع
ز امر و نهی کاندر هر مقام است
بشرعت وان حلالست این حرامست
کدامین پاک بر طاهر و مرید است
کدام اندر یقین رجس و پلید است
بود پس شرع میزان در شریعت
که چون فرموده شارع منع و رخصت
شود در شرع میزانت مقابل
یکی اندر تمیز حق و باطل
تمیز حق و باطل شرع و نقل است
تمیز حسن و قبح از حکم عقل است
ز باطن محکم است احکام ظاهر
چه این صورت زمعنی گشته صادر
تخلف گر کنی از حکم صورت
بسا گردد غلط ره در طریقت
صراط از ظهر اول گر کنی فرض
بود تا بطن آخر طول بیعرض
ندارد در مقامی اعوجاجی
تو گر معوج روی ناقص مزاجی
بجائی ترک صورت هم کمال است
کس آر آگه ز سر اعتدال است
ز بهر کامل ار بر ضد صورت
کند حکمی همان شرع است و ملت
چو ز احکام حقیقت اوست واقف
چنان کز حکم شرع اندر مواقف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۴ - النفس الرحمانی
ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۲ - علامه دفع التکبر
نشانی از تواضع وز تکبر
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد رهلله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد رهلله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۳ - علامه ترک الحسد
بود پاک از حسد آنگاه دلقت
که وحشت باشد از اجماع خلقت
ملول از صحبت شاه و وزیری
گریزان از غنی و از فقیری
نباشد چشم نفع و دفعت از کس
بهر چیزی تو را باشد خدا بس
بجز حق نافعی و دافعی نیست
عطا و منع او را مانعی نیست
تو را کی یابد این معنی تحقق
بوقتی کز کسان بری تعلق
بغیری گو رسد از خلق چیزی
که پیش تو نیرزد بر پشیزی
تو افکندی ربود ار غیر بد نیست
در اینحال احتمالی از حسد نیست
تو را باید که ترک از جود باشد
مگر کان ترکت از مقصود باشد
در آنهم هست هست آثار و نشانی
که فهمند اهل معنی در زمانی
که وحشت باشد از اجماع خلقت
ملول از صحبت شاه و وزیری
گریزان از غنی و از فقیری
نباشد چشم نفع و دفعت از کس
بهر چیزی تو را باشد خدا بس
بجز حق نافعی و دافعی نیست
عطا و منع او را مانعی نیست
تو را کی یابد این معنی تحقق
بوقتی کز کسان بری تعلق
بغیری گو رسد از خلق چیزی
که پیش تو نیرزد بر پشیزی
تو افکندی ربود ار غیر بد نیست
در اینحال احتمالی از حسد نیست
تو را باید که ترک از جود باشد
مگر کان ترکت از مقصود باشد
در آنهم هست هست آثار و نشانی
که فهمند اهل معنی در زمانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بیمظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۰ - النفس الرحمانی
دگر نفسی است رحمانی زرحمان
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۸ - نهایه السفر الرابع
تو را رابع سفر چبود نهایت
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین