عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
یار، جان می‌طلبد، سر نگذارم چه کنم؟
دارد اندیشه‌ی سر، جان نسپارم چه کنم؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
خوشا سودای عشق و روزگارش
وز آن خوش تر به جان ما شرارش
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
توانم برد چشم ناتوانش
قرارم برد زلف بی قرارش
مسلمانان ز عشق روی خوبان
دلی دارم، ندارم اختیارش
بنام ایزد مرا باشد نگاری،
که مانی شرمسار است از نگارش
نمی دانم چه باغست این محبت
که برق آرد به جان گل شرارش
در آن وادی که عشق آید به جولان
جهان تسخیر یک چابک‌سوارش
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
عکاس، تو در هنروری طاق استی
سر خیل هنروران آفاق استی
عکس رخ دوست را نکو بر میدار
آخر نه تواش یکی ز عشاق استی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵ - صفت رزّازان
رزّازانش ز عیب پاکند
افروخته حُسن و تابناکند
از شیرینی به دست اطفال
چون شان عسل نموده غربال
در دست پری رخان ترازو
دلکش، ماننده ی چشم و ابرو
از قتل اسیر، غم ندارند
اینست که سنگ، کم ندارند
عشّاق به زیر پای خوارند
باشد که چو دنگ سر بر آرند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
برده دل از من پری‌رویی نمی‌گویم که کیست
آن پری‌رو کیست می‌گویی؟ نمی‌گویم که کیست
کیست می‌گویی پری یا آدمی یارت بگو
آدمی‌خویی پری‌رویی نمی‌گویم که کیست
گلشن کویی که می‌پرسی نمی‌گویم کجاست
سرو دلجویی که می‌گویی نمی‌گویم که کیست
در رکاب جور و کین پایی، نمی‌دانم کدام
راه بیداد و جفا پویی نمی‌گویم که کیست
آنکه هرسو رو نهد خلقی برای دیدنش
رو نهد سویش ز هر سویی نمی‌گویم که کیست
هر سر مویم زبانی گشته در وصف کسی
با کسی لیکن سر مویی نمی‌گویم که کیست
گویی آن گل از چه گلزار است می‌خواهی رفیق
تا ز گلزارش بری بویی نمی‌گویم که کیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
از عشق تو در ملالتم کاش
این راز نهان نمی شدی فاش
با غیر جفا و صلح تا چند
با من تا کی ستیز و پرخاش
تا چشم بدان نبیندت روی
از دیده مردمان نهان باش
خجلت نکشید چون ز رویت
نقش تو چو می کشید نقاش؟
مشکل که به سر برند باهم
او محتشم و رفیق، اوباش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
حال بسیار ناخوشی دارم
خاطر پرمشوشی دارم
دل ز آهم پر است هان ای خصم
که پر از تیر ترکشی دارم
هست از آه شعله ناک عیان
که نهان در دل آتشی دارم
بنظر درنیایدم مه نو
چشم بر نعل ابرشی دارم
دل من می کشد بجایی و من
با دل خود کشاکشی دارم
سگ خود خواندم بنامیزد
چه بت آدمی‌وشی دارم
در قدح از زلال شعر رفیق
بادهٔ صاف بی‌غشی دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
لبت از بس لطیف و شیرین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
صفایی مگر ز نو نگاری دگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان
خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو
دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
چشم و ابرویش به قهرم دل رباید
گوهر و لعلش به لطفم جان فزاید
ز آن دو تلخی ها به کارم برد و خود را
زین دو صد چندان به شیرینی ستاید
آن دو رنگ رامش از نفسم ستاند
این دو رنگ انده از عقلم زداید
آن به رخ ابواب تقدیمم فرازد
وین به گوش آیات تکریمم سراید
آن دو با دل شق گمانی می سگالد
این دو با جان مهربانی می نماید
تن از آن تا پای دارد می گریزد
جان به این تا جای بیند می گراید
نیست گر قصد جفا آن بی وفا را
از چه این را بست و آن را می گشاید
پای تا سر دل نشین آمد دریغا
کز مناعت عهد یاری می نیاید
دل به وصلم باز جو کز رنج هجران
بیش از این بالله مگر خوردن نشاید
هر چه فرمایی بپیچم سر ز فرمان
جز شکیبایی که هیچ از من نیاید
بر منت دل سوختی با وصف سختی
گر ز حالم با تو کس رمزی سراید
در تو کافر دل تولای صفایی
هرکه بیند پای تا سر حیرت آید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم
گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم
گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری
باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم
در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر
ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم
سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری
سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم
در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی
من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم
تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی
تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم
بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد
یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم
درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد
ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم
کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی
چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
نه از دلبر توان دل برگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پیری
جوانی بایدم از سرگرفتن
همی خواهم میان خلق روزی
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بیند خطا نیست
ز حور العین ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ دیگران شکر گرفتن
به خوبانت شهی زیبد که دانی
به خیل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبی
هزار اقلیم بی لشکر گرفتن
رود در کیش رندان حرمت از می
ز دست چون تویی ساغر گرفتن
قصور رای و تقصیر نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حیات جاودانی است
دمی چون جان ترا در برگرفتن
درین آتش که سودایت برافروخت
بیاموز از صفایی درگرفتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دل از دستم ربود آن یار جانی
نبودش گر چه قصد دل ستانی
مسلمانی از آن کافر بیاموز
که با صد کینه دارد مهربانی
به عهد پیریم یاری وفادار
به دست آمد دریغ از جوانی
ندانستم که می گردم گرفتار
وگرنه می نکردم دیده بانی
به بالا رستخیزی کرده بر پای
کجا بود این بلای ناگهانی
به تحریر حدیث حسن جانان
قلم را نیست چندان تر زبانی
بیا بنگر میانش را به دقت
بدون لفظ دریاب آن معانی
به شرط دسترس در پایت ای دوست
مرا ناید دریغ از جان فشانی
مرا محکوم خود فرما که زیبد
ترا بر جسم و جانم حکمرانی
صفایی از وفایت نگسلد دل
مکن درباره ی او بدگمانی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۵
عزت که دهد اگر تو خوارم خواهی
طاعت چه کند چه شرمسارم خواهی
در رسته ی رستخیز با قید دو کون
غم نیست اگر تو رستگارم خواهی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۷
محشر محشر اگر گناه است مرا
عفو تو چه غم که عذرخواه است مرا
دل با همه امید دو نیم است ز بیم
دو دیده گریان دو گواه است مرا
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۴۰
عصیان تو پیش خلق خوارم کرده است
رسوا و زبون و شرمسارم کرده است
خوف و خطر و خجلت و خسران و خطا
الله الله ببین چه کارم کرده است
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن