عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲ - این نامه را از قول آقاخان محلاتی به برادرش میرزا ابوالحسن خان نوشته است (مثنوی خلاصه الافتضاح منظوم همین نوشته است)
فرشته ای است بر این بام لاجورد حصار
که پیش آرزوی بیدلان کشد دیوار
در ظرف آن هفته با حریفی دو از همگنان نهفته طرف باغی گزیدم، مگرم صرف ایاغ از دوران فلک فراغی بخشد و ترویت آن هوشدارو که دانی تربیت دماغی کند. از وجدان شاهد به فقدان زاهد قناعت کردم و از رود اصولم بر سرود رسول مناعت رفت.شعر:
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
هنوز از مینا باده به جام و جام از کف به کام نپیوسته، آسمان دور دیگر کرد و سیر سیاره طور دیگر گرفت، برید یاوه گرا، نعمت خواجه سرا شکسته قدم و گسسته روان بی اجازه دربان و افاضه فرمان فراز آمد و خطابی بی مهر و عنوان باز سپرد، گمان بردم از فرگاه والا و خرگاه علیارامش عصر را تهنیتی داده اند و تغییر ذائقت را بی مضایقت مزه ای فرستاده. باهتزازش پذیرا شدم و باعزازش بوسه داده، آغاز زیارت کردم. کتابی همه عتاب دیدم و عتابی همه عقاب، گفتاری آمیخته شور و شغب، و تذکاری آویخته قهر و غضب، انگیزی به سکون حلق و مشت و آویزی با روان زخم و کشت، شعر:
به کشتن آمده بود آنکه مدعی پنداشت
که رحمتیش مگر بر اسیر می آید
عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد، بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل، باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب، یغما به اغما غلطید، و رسول از اصول افتاد، شعر:
چنان زد بر بساطم پشت پائی
که هر خاشاک من افتاد جائی
چندانکه به غیرت خاستم و به حیرت نشستم ماخذ مواخذت دست نداد، و سگالش مایه چالش نیافت، برخورد مشاجرت را به احضار ام النسا مباشرت کردم، مگر آن سالخورد مهذب و دیرینه روز مجرب چاره دردی کند و به درمان حصول ارمان فرمان دهد، فرستاده باز آمد که پیران ویسه سه روز است تا لعلش قوت نخورده و جزعش همه یاقوت شمرده، پاسخ پیغام غلط راند، و بر فرض اقدام دشنام و سقط گوید، نهادش همه کوک و کلک است، و مرادش همه چوب و فلک، شعر:
این آذر نیران لهب افروخته اوست
وین فتنه انگیخته آموخته اوست
فلان برده را که در پرده تست هم با تو بهتان مضاجعت ساخته و انگیز منازعت را با مهد علیا مراجعت کرده، مسکین جاریه اینک خرد و شکسته در بند است، و از هر گونه گزندش به اراقه خون خرسند، مصرع:
راست گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
در میدان تو نیز این فرس خواهد تاخت و این دیگ هوس که خواهی نخواهی کام ناکام این کاسه و آش است خواهد پخت، عنقریب سینه آماج تیرفتن بینم و به احتجاج لجاجت اخراج کوی و برزن، خادمان خاک خیمه به غربال طلب بیخته اند و از صامت و ساری هرچه در خانه داری به صحرا ریخته، تفنگ حسن چوبدست رسول است، و قبه مجن بازیچه بتول، شعر:
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زود است بگریز
هرای کوس مصافم طبلی گزاف داده با یاری دو ترک قرار آوردم، و برگ فرار کردم، عقلم به شنعت خاست و هوشم به طعنت نشست، که جاهد میدان از ناهد ایوان در نرمد و دلیر جنگی از دلبر چنگی باز نپیچد، ثبات قدم را مردانه باش، و سمات جدل را فرزانه زی. مصرع: گردن منه ار خصم بود رستم زال.
تتمیم حجت را تشبیب رسالت کردم، و ام النسا را به محضر دلالت با صد مقاساتش به باغ آوردم و ازالت خلاف را به مواساتی در خود سخن راندم، گرمی سردی افزود، و نرمی خشونت زاد، شعر:
اظهار عجر پیش ستم باره سود نیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
ستیز از پند صفائی نشد، و کنیز از بند رهایی نیافت، درستی سامان درشتی گرفت، و مجاملت ساز مقاتلت آورد، شعر:
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
به نیروی بخت و بازوی سخت رخت از ایوان بزم به میدان رزم برده گرد سرا پرده گردیدن آوردم، و از حال برده پرسیدن، یکی از عاکفان بارکه هم از واقفان کار است دچار افتاد محبس کنیز و طریق مخلص او نیز جستم گفت:
یکی خیمه چون باره آهنین
سپهرش ستایش سرا بر زمین
ز سندانش استن ز خارا قباب
زپولاد میخ و ز آهن طناب
در آن خیمه کز خرگه مه براست
مه خرگهی بر به بند اندر است
ولی ماده شیران ز خرد و درشت
پی پاس او پشت داده به پشت
سراسر چویل کینه توزان و مست
به چالش همه نیم سوزان به دست
بدان در چمد گریل نیمروز
به سر بررود دردش از نیم سوز
به نیروی اگر هفت گردون شوی
نپندارمت زنده بیرون شوی
گوینده پویان شد و من بنده بندی را جویان، یاران پاس از تاز من هراس نیاورده ساز مقابلت کردند و آغاز مقاتلت، شعر:
ز پوی کنیزان ایوان و لرد
برآمد به گردون گردنده گرد
شد از نیم سوزان سرخ و کبود
زمین پر ز آذر هوا پر زدود
درخشیدن چوب آتش زده
کران تا کران کرده آتشکده
به خود گفتم انده بپرداز پاک
تو زاده خلیلی زآذر چه باک
بر ابرو کمان فش فکندم گره
زآژنگ چهر سپر ساز ره
بلارگ بر آهیختم از قراب
به دستی که بر اختران آفتاب
نه از توپ دل بر تپیدم نه تیب
چمیدم چپ و راست بالا و شیب
بپرداختم پهنه با تیغ تیز
به یک جنبش از نیم سوز و کنیز
بفر پرند آور سرفشان
نه ام النسا ماند و نه زرفشان
همان خیمه آهنین بام و در
دریدم به پولاد هندی گهر
شدم بر به بالین بندی فراز
بکردم روان بندش از پای باز
نستجیر بالله چه بندی که هیچ بنده بدین روز مباد، موی گشوده، روی شخوده، چشم اشک آلود، اشک خون پالود، دهان شکسته، دندان گسسته، گردن از سیلی نیلی، سینه از صدمه فیلی، دستان بسته بند، پایان خسته کمند، شعر:
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالی است که می پندارند
از آن پیش که میر قبیله بوی فتیله خورد و پیله ام النسا که اصل عناد است نسل فساد حیله تاخیر سگالد، سمندی نوند از کند کشیده، بندی مستمند را مصحوب ضمینی امین و کمینی گزین به تاج الدین فرستادم، مصرع: از پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت.
هان تیغ خلاف از غلاف مکش، که مصاف زنانه مردانه ستودن هذیان دیوانگی است نه برهان فرزانگی، بر این گفتارم گفتی ذوالفقار صرام است و دلیلی دلدل قوایم هست، مثل:
ندانم کجا دیدم اندر کتاب، که معاویه وقتی سپاه خود را به جگر شیر ستود، و تهدید شیر خدا را به شغالی دو رنگ روباهی زد، هزبرغالب لایش آن گرگ یافی و سگ یاغی را لاغ انگاشته، به مردان نسوان قساوتش گربه بیم در جیب پلنگ دماغی افکند، معاویه پاسخ وی را سخنی سست گرفت و عمر و عاص گفتی درست دید، بر مبلغی معین پیمان نذری بسته شد و جناغ عهدی شکسته، دستور را به فرمان تجربت برد افتاد و منکر بیغاره سنج کوب خجلت خورد، بلی کلام ملوک ملوک کلام است، و پوزخند ارباب شنعت را پوزبندی تمام، شعر:
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
همان مرغ از دام نرسته و صید از قید نجسته، دسته دسته بل رسته رسته خسته عسکر و شکسته لشکر داوری را به خرگاه والا و فرگاه علیا رسید و علالای لله و لالا زیر و بالای خاک سفله و چرخ اعلا فرو گرفت، آن در طی تظلم اخذ و جلب آن آواره را شکایت ها گفت و حکایت ها کرد وا ین برکیش یاوری نفی و سلب این بیچاره را روایت ها ساخت و سعایت ها فرمود، چندان اعادت کردند و شهادت دادند که خشم والا زیادت شد و بر احضارم ارادت بست، شعر:
جز آنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
کش کشانم به موقف خطاب بردند و مورد عتاب کردند جوابم به چیزی برنگرفت، و حسابم به پشیزی در نشمرد، معذرت گفتم مغدرت انگاشت، مغفرت جستم نفی مقدرت کرد، شعر:
ناله عاشق به گوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است
برگ مقاومتم نبود ترک مکالمت گرفتم، خموشی نیز سودی نداد و راد وجودش به صفح جنایت جودی نکرد، سرانجام مباحثت به مناقشت کشید و محاورت به مفاحشت؛ شعر:
کرد آنچه در اطراف جهان بود حواله
دیگر نه به من عمه بجا ماند و نه خاله
نوبت چوب و کجک شد و هنگام کوب و کتک به جلادت تشمر کردم و به جسارت تنمر که:
آسوده تر نه ملک خراسان گرفته ای
آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای
اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش، نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته، شعر:
بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم
بارگی شاه شد گردن مادر کمند
چاره در آوارگی دیدم، ناچار بارگی طلبیدم، شور در عزیزان افتاد و شیون در کنیزان، جواری و حرم، حواشی و خدم، غایب و حاضر، وزیر و ناظر، از حول و حوش، با هول و طیش، چون نغمه اوج و حضیض درهم ریخته، شناعت صروف و شفاعت وقوف را در دامنم آویختند، پس ازهای و هوی فره و گفتگوی فراوان سماجت انجمن بر لجاجت من فایق افتاد، کار کلفت در طی برخی ایمان راست و پیمان درست که شطری از آن ترک سیاست کنیز و نفی حراست من نیز بود انگیز الفت یافت، و آویز زلفت گرفت، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
من گول ساده دل غافل که میثاق متارکت از جانب ام النسا گزافی است، و تار و پود گفت و شنودش چون هست و بود خود همه طامات بافی، شعر:
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درنده صوف پوش
خایب خانی، و جافی جانی، آب نخورد و خواب نکرد، تا پیش از آفتاب قضیت به نواب رسانید، رزیت تازه شد و بلیت بلند آوازه، غم بر غم افزود و دم بردم افتاد، شعر:
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کآن غم از یادم برد
پس از خد خراشیها و بدتراشی ها و اشاعه شنعت و اباحه لعنت، مصحوب الاغ، بنده لج اساس و دماغ گنده کج پلاس که گاو از خر نداند بل خر و گاو به یک چوب راند، شعر:
با نکوهیده شناسش چه فریدون و چه گاو
با فرومایه قیاسش چه مسیحا و چه خر
خری گرگین وش، نی کری سرگین کش، داسه دم گسسته، کاسه سم شکسته، مجروح و مفلوک، مفلوج و مسکوک، زخم از ستاره فزون، رنج از شماره برون، گوش از بیخ بریده، توش از سیخ دریده، خرکشانش به گفت نیارند، و خارکشانش به مفت نگیرند، اسب سنطورش با پویه برق و باد است، و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد، شعر:
موی بر وی نرسته جز که نمد
پوست بروی نماند، جزکه جناغ
گشته از حرق های گوناگون
پشت ریشش چو کله صباغ
گر به دارالجلود بر گذرد
بگریزد ز گند او دباغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
نقل کنیز و قتل غلام را بر جناح استعجال ارسال فرمود و تکلف اهمال را معلق به تمسف گوشمال آورد، اگر چه اسعاف این خواهش به جهات گوناگون جان را مورث کاهش بود، و غم را مایه فزایش، ولی با فرمانش مجال توانی خیال افتاد، و سگال تقاعد محال آمد، شعر:
داده فرمانم به دوری آه یارب چون کنم
بردن فرمان غلط نابردن فرمان غلط
کام و ناکامش بی دربایست سفر، و هزار ناشایست دگر، آغاز ایوار از چاردیوار تاج الدین به حمل مرکوبی چنان مصحوب حمالی چنین مرسول شهود مسعود نواب آوردم، تا کی در آن حضرتش با حسرت زدگی ها کار کند و کوب افتد، و شمار بند و چوب، شعر:
گهم به پای زند این، گه آن به چنبر و کاکل
فتاده در خم چوگان عقل و عشق چه گویم
نواب را دل موم است و از ایذای محکومان معصوم، اگر ام النسا تمهید عنادی نکند و تاکید فسادی، معلوم است آن مظلوم را که بخت میشوم از مغازلت به معازلت افکند و از مطارقت به مفارقت کشید، رنج و شتم و شلاق و شکنج دار و معلاق نخواهد بود وگر هم باشد با تقدیر سمائی و تزویر ام النسائی جهد من چه سود، و جد تو چه خواهد گشود، مصرع: با قضای آسمانی بر نیاید جهد مرد.
از قراری که در پرده مذکور است بل پیدا و گل کرده مسکین برده را به ترویج شریعت برده اند، و به تزویج یکی از منتسبان نامزده کرده، هنگام خروج و روز رکوب خر متذکر دستان ام النسا و داستان این تمنا گشته تا دردی از دل و گردی از رخ برزداید، فردی دو به رسم تعزیه و سبک مرثیه منظوم و سکینه دل را درین سفینه مرقوم افتاد، مرثیه:
ام النسا ببین که چه بیداد کرده ای
و از کین چها در این ستم آباد کرده ای
کشتی مرا که زنده کنی زاده عزیز
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
در عزل این غلام و به اخراج این کنیز
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
مرثیه:
سگ باد در زمانه و ام النسا مباد
کوخاک اهل بیت رسالت به باد داد
چون شد برهنه سر به خرخره ای سوار
خورشید، سر برهنه برآمد ز کوه سار
خیلی چو او ز فتنه ام النسای خر
کشتند بی عماری و محمل، شتر سوار
از برق و رعد ناله و آه کنیزکان
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
از عر و تیز ام النسا روز حمله چرخ
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
اول به کج پلاسی او خیمه بر سرش
شد سرنگون زباد مخالف حباب وار
وانگه سوارش بر خرکی بی لگام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
فرد:
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
بلی به اختلاف عمل دیگران را نیز این جسارت رفت و به استیناف امل این مرارت افتاد، ولی این رافال سعادت از خورشید ضیائی به منظر تافت، و آن را فر دولت بال همائی بر سر افکند، مصرع: سهل است تلخی می بریاد ذوق مستی.
گذشته آنان چون منی بود که اگر به شناعت انجمنی سازند، یا به خلاعت سخنی گویند، به حکمت دفع فتنی کنم، یا به حکومت مشت دهنی شوم، مصرع: دوست کو پشت شود روی زمین لشکرگیر.
بیچاره من که مه ندیده به شیدائی معروفم، و مهر نجسته به حربائی موصوف، بی رو سیاهی مطعون غنی و درویشم و با عذرخواهی ملعون بیگانه و خویش. شعر:
آزرده ترم گر چه کم آزارترم
بی یار ترم گرچه وفادار ترم
با هر که مرا مهر و وفا بیشتر است
سبحان الله به چشم او خوارترم
چه خواری و کدام خاکساری از آن بیش که دوست دشمن گردد، و فرشته سرشت اهرمن گیرد، بی هیچ گنه خارج و داخل به خلافش خیزند، و با خیل و سپه به مصافش گرایند، باز دولت مهد علیا زیاد که اگر در خور افساد اصحاب عناد عهد مناظرت بستی و جهد مشاجرت گرفتی، خاک سلامت بر باد بودی، وصیت ملامت به بلاد شعر:
رنج او راحت بود بر جان من
جان فدای یار دلرنجان من
غرض از طرح مقالت و شرح ملالت نه شکایت یار است و نه حکایت اغیار، خار از قبل دوستان باغ گل است و داغ از جهت دشمنان مرهم دل، بلکه مرادم تنبیه اصحاب هوش است، و تفقیه ارباب گوش تا بدانند دیر سپنجی لانه رنج و کرب است نه خانه غنج و طرب، شهدش آمیخته زهر است و مهرش آویخته قهر، خصوصیتش خصومت خیز است و راحتش جراحت انگیز، پیاله بی خون جگر نواله نیفتد و نواله بی نخاله رنج حواله نگردد، لثم ملاحش زخم رماح است و حجله زفافش حلیه مصاف، شعر:
این پهنه ز نقحبه که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
عنایت بار خدای و هدایت پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندانش که سر حلقه دایره ارواحند و واسطه ارتباط ارواح و اشباح، همگان را از خطرات شیطانی و عثرات نفسانی زینهار دهد و از صنوف عقاید و فنون فواید به تحقیق وافی و تصدیق کافی عز تقلید شریعت و فر طریقت سردار بخشد.
که پیش آرزوی بیدلان کشد دیوار
در ظرف آن هفته با حریفی دو از همگنان نهفته طرف باغی گزیدم، مگرم صرف ایاغ از دوران فلک فراغی بخشد و ترویت آن هوشدارو که دانی تربیت دماغی کند. از وجدان شاهد به فقدان زاهد قناعت کردم و از رود اصولم بر سرود رسول مناعت رفت.شعر:
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
هنوز از مینا باده به جام و جام از کف به کام نپیوسته، آسمان دور دیگر کرد و سیر سیاره طور دیگر گرفت، برید یاوه گرا، نعمت خواجه سرا شکسته قدم و گسسته روان بی اجازه دربان و افاضه فرمان فراز آمد و خطابی بی مهر و عنوان باز سپرد، گمان بردم از فرگاه والا و خرگاه علیارامش عصر را تهنیتی داده اند و تغییر ذائقت را بی مضایقت مزه ای فرستاده. باهتزازش پذیرا شدم و باعزازش بوسه داده، آغاز زیارت کردم. کتابی همه عتاب دیدم و عتابی همه عقاب، گفتاری آمیخته شور و شغب، و تذکاری آویخته قهر و غضب، انگیزی به سکون حلق و مشت و آویزی با روان زخم و کشت، شعر:
به کشتن آمده بود آنکه مدعی پنداشت
که رحمتیش مگر بر اسیر می آید
عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد، بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل، باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب، یغما به اغما غلطید، و رسول از اصول افتاد، شعر:
چنان زد بر بساطم پشت پائی
که هر خاشاک من افتاد جائی
چندانکه به غیرت خاستم و به حیرت نشستم ماخذ مواخذت دست نداد، و سگالش مایه چالش نیافت، برخورد مشاجرت را به احضار ام النسا مباشرت کردم، مگر آن سالخورد مهذب و دیرینه روز مجرب چاره دردی کند و به درمان حصول ارمان فرمان دهد، فرستاده باز آمد که پیران ویسه سه روز است تا لعلش قوت نخورده و جزعش همه یاقوت شمرده، پاسخ پیغام غلط راند، و بر فرض اقدام دشنام و سقط گوید، نهادش همه کوک و کلک است، و مرادش همه چوب و فلک، شعر:
این آذر نیران لهب افروخته اوست
وین فتنه انگیخته آموخته اوست
فلان برده را که در پرده تست هم با تو بهتان مضاجعت ساخته و انگیز منازعت را با مهد علیا مراجعت کرده، مسکین جاریه اینک خرد و شکسته در بند است، و از هر گونه گزندش به اراقه خون خرسند، مصرع:
راست گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
در میدان تو نیز این فرس خواهد تاخت و این دیگ هوس که خواهی نخواهی کام ناکام این کاسه و آش است خواهد پخت، عنقریب سینه آماج تیرفتن بینم و به احتجاج لجاجت اخراج کوی و برزن، خادمان خاک خیمه به غربال طلب بیخته اند و از صامت و ساری هرچه در خانه داری به صحرا ریخته، تفنگ حسن چوبدست رسول است، و قبه مجن بازیچه بتول، شعر:
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زود است بگریز
هرای کوس مصافم طبلی گزاف داده با یاری دو ترک قرار آوردم، و برگ فرار کردم، عقلم به شنعت خاست و هوشم به طعنت نشست، که جاهد میدان از ناهد ایوان در نرمد و دلیر جنگی از دلبر چنگی باز نپیچد، ثبات قدم را مردانه باش، و سمات جدل را فرزانه زی. مصرع: گردن منه ار خصم بود رستم زال.
تتمیم حجت را تشبیب رسالت کردم، و ام النسا را به محضر دلالت با صد مقاساتش به باغ آوردم و ازالت خلاف را به مواساتی در خود سخن راندم، گرمی سردی افزود، و نرمی خشونت زاد، شعر:
اظهار عجر پیش ستم باره سود نیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
ستیز از پند صفائی نشد، و کنیز از بند رهایی نیافت، درستی سامان درشتی گرفت، و مجاملت ساز مقاتلت آورد، شعر:
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
به نیروی بخت و بازوی سخت رخت از ایوان بزم به میدان رزم برده گرد سرا پرده گردیدن آوردم، و از حال برده پرسیدن، یکی از عاکفان بارکه هم از واقفان کار است دچار افتاد محبس کنیز و طریق مخلص او نیز جستم گفت:
یکی خیمه چون باره آهنین
سپهرش ستایش سرا بر زمین
ز سندانش استن ز خارا قباب
زپولاد میخ و ز آهن طناب
در آن خیمه کز خرگه مه براست
مه خرگهی بر به بند اندر است
ولی ماده شیران ز خرد و درشت
پی پاس او پشت داده به پشت
سراسر چویل کینه توزان و مست
به چالش همه نیم سوزان به دست
بدان در چمد گریل نیمروز
به سر بررود دردش از نیم سوز
به نیروی اگر هفت گردون شوی
نپندارمت زنده بیرون شوی
گوینده پویان شد و من بنده بندی را جویان، یاران پاس از تاز من هراس نیاورده ساز مقابلت کردند و آغاز مقاتلت، شعر:
ز پوی کنیزان ایوان و لرد
برآمد به گردون گردنده گرد
شد از نیم سوزان سرخ و کبود
زمین پر ز آذر هوا پر زدود
درخشیدن چوب آتش زده
کران تا کران کرده آتشکده
به خود گفتم انده بپرداز پاک
تو زاده خلیلی زآذر چه باک
بر ابرو کمان فش فکندم گره
زآژنگ چهر سپر ساز ره
بلارگ بر آهیختم از قراب
به دستی که بر اختران آفتاب
نه از توپ دل بر تپیدم نه تیب
چمیدم چپ و راست بالا و شیب
بپرداختم پهنه با تیغ تیز
به یک جنبش از نیم سوز و کنیز
بفر پرند آور سرفشان
نه ام النسا ماند و نه زرفشان
همان خیمه آهنین بام و در
دریدم به پولاد هندی گهر
شدم بر به بالین بندی فراز
بکردم روان بندش از پای باز
نستجیر بالله چه بندی که هیچ بنده بدین روز مباد، موی گشوده، روی شخوده، چشم اشک آلود، اشک خون پالود، دهان شکسته، دندان گسسته، گردن از سیلی نیلی، سینه از صدمه فیلی، دستان بسته بند، پایان خسته کمند، شعر:
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالی است که می پندارند
از آن پیش که میر قبیله بوی فتیله خورد و پیله ام النسا که اصل عناد است نسل فساد حیله تاخیر سگالد، سمندی نوند از کند کشیده، بندی مستمند را مصحوب ضمینی امین و کمینی گزین به تاج الدین فرستادم، مصرع: از پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت.
هان تیغ خلاف از غلاف مکش، که مصاف زنانه مردانه ستودن هذیان دیوانگی است نه برهان فرزانگی، بر این گفتارم گفتی ذوالفقار صرام است و دلیلی دلدل قوایم هست، مثل:
ندانم کجا دیدم اندر کتاب، که معاویه وقتی سپاه خود را به جگر شیر ستود، و تهدید شیر خدا را به شغالی دو رنگ روباهی زد، هزبرغالب لایش آن گرگ یافی و سگ یاغی را لاغ انگاشته، به مردان نسوان قساوتش گربه بیم در جیب پلنگ دماغی افکند، معاویه پاسخ وی را سخنی سست گرفت و عمر و عاص گفتی درست دید، بر مبلغی معین پیمان نذری بسته شد و جناغ عهدی شکسته، دستور را به فرمان تجربت برد افتاد و منکر بیغاره سنج کوب خجلت خورد، بلی کلام ملوک ملوک کلام است، و پوزخند ارباب شنعت را پوزبندی تمام، شعر:
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
همان مرغ از دام نرسته و صید از قید نجسته، دسته دسته بل رسته رسته خسته عسکر و شکسته لشکر داوری را به خرگاه والا و فرگاه علیا رسید و علالای لله و لالا زیر و بالای خاک سفله و چرخ اعلا فرو گرفت، آن در طی تظلم اخذ و جلب آن آواره را شکایت ها گفت و حکایت ها کرد وا ین برکیش یاوری نفی و سلب این بیچاره را روایت ها ساخت و سعایت ها فرمود، چندان اعادت کردند و شهادت دادند که خشم والا زیادت شد و بر احضارم ارادت بست، شعر:
جز آنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
کش کشانم به موقف خطاب بردند و مورد عتاب کردند جوابم به چیزی برنگرفت، و حسابم به پشیزی در نشمرد، معذرت گفتم مغدرت انگاشت، مغفرت جستم نفی مقدرت کرد، شعر:
ناله عاشق به گوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است
برگ مقاومتم نبود ترک مکالمت گرفتم، خموشی نیز سودی نداد و راد وجودش به صفح جنایت جودی نکرد، سرانجام مباحثت به مناقشت کشید و محاورت به مفاحشت؛ شعر:
کرد آنچه در اطراف جهان بود حواله
دیگر نه به من عمه بجا ماند و نه خاله
نوبت چوب و کجک شد و هنگام کوب و کتک به جلادت تشمر کردم و به جسارت تنمر که:
آسوده تر نه ملک خراسان گرفته ای
آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای
اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش، نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته، شعر:
بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم
بارگی شاه شد گردن مادر کمند
چاره در آوارگی دیدم، ناچار بارگی طلبیدم، شور در عزیزان افتاد و شیون در کنیزان، جواری و حرم، حواشی و خدم، غایب و حاضر، وزیر و ناظر، از حول و حوش، با هول و طیش، چون نغمه اوج و حضیض درهم ریخته، شناعت صروف و شفاعت وقوف را در دامنم آویختند، پس ازهای و هوی فره و گفتگوی فراوان سماجت انجمن بر لجاجت من فایق افتاد، کار کلفت در طی برخی ایمان راست و پیمان درست که شطری از آن ترک سیاست کنیز و نفی حراست من نیز بود انگیز الفت یافت، و آویز زلفت گرفت، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
من گول ساده دل غافل که میثاق متارکت از جانب ام النسا گزافی است، و تار و پود گفت و شنودش چون هست و بود خود همه طامات بافی، شعر:
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درنده صوف پوش
خایب خانی، و جافی جانی، آب نخورد و خواب نکرد، تا پیش از آفتاب قضیت به نواب رسانید، رزیت تازه شد و بلیت بلند آوازه، غم بر غم افزود و دم بردم افتاد، شعر:
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کآن غم از یادم برد
پس از خد خراشیها و بدتراشی ها و اشاعه شنعت و اباحه لعنت، مصحوب الاغ، بنده لج اساس و دماغ گنده کج پلاس که گاو از خر نداند بل خر و گاو به یک چوب راند، شعر:
با نکوهیده شناسش چه فریدون و چه گاو
با فرومایه قیاسش چه مسیحا و چه خر
خری گرگین وش، نی کری سرگین کش، داسه دم گسسته، کاسه سم شکسته، مجروح و مفلوک، مفلوج و مسکوک، زخم از ستاره فزون، رنج از شماره برون، گوش از بیخ بریده، توش از سیخ دریده، خرکشانش به گفت نیارند، و خارکشانش به مفت نگیرند، اسب سنطورش با پویه برق و باد است، و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد، شعر:
موی بر وی نرسته جز که نمد
پوست بروی نماند، جزکه جناغ
گشته از حرق های گوناگون
پشت ریشش چو کله صباغ
گر به دارالجلود بر گذرد
بگریزد ز گند او دباغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
نقل کنیز و قتل غلام را بر جناح استعجال ارسال فرمود و تکلف اهمال را معلق به تمسف گوشمال آورد، اگر چه اسعاف این خواهش به جهات گوناگون جان را مورث کاهش بود، و غم را مایه فزایش، ولی با فرمانش مجال توانی خیال افتاد، و سگال تقاعد محال آمد، شعر:
داده فرمانم به دوری آه یارب چون کنم
بردن فرمان غلط نابردن فرمان غلط
کام و ناکامش بی دربایست سفر، و هزار ناشایست دگر، آغاز ایوار از چاردیوار تاج الدین به حمل مرکوبی چنان مصحوب حمالی چنین مرسول شهود مسعود نواب آوردم، تا کی در آن حضرتش با حسرت زدگی ها کار کند و کوب افتد، و شمار بند و چوب، شعر:
گهم به پای زند این، گه آن به چنبر و کاکل
فتاده در خم چوگان عقل و عشق چه گویم
نواب را دل موم است و از ایذای محکومان معصوم، اگر ام النسا تمهید عنادی نکند و تاکید فسادی، معلوم است آن مظلوم را که بخت میشوم از مغازلت به معازلت افکند و از مطارقت به مفارقت کشید، رنج و شتم و شلاق و شکنج دار و معلاق نخواهد بود وگر هم باشد با تقدیر سمائی و تزویر ام النسائی جهد من چه سود، و جد تو چه خواهد گشود، مصرع: با قضای آسمانی بر نیاید جهد مرد.
از قراری که در پرده مذکور است بل پیدا و گل کرده مسکین برده را به ترویج شریعت برده اند، و به تزویج یکی از منتسبان نامزده کرده، هنگام خروج و روز رکوب خر متذکر دستان ام النسا و داستان این تمنا گشته تا دردی از دل و گردی از رخ برزداید، فردی دو به رسم تعزیه و سبک مرثیه منظوم و سکینه دل را درین سفینه مرقوم افتاد، مرثیه:
ام النسا ببین که چه بیداد کرده ای
و از کین چها در این ستم آباد کرده ای
کشتی مرا که زنده کنی زاده عزیز
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
در عزل این غلام و به اخراج این کنیز
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
مرثیه:
سگ باد در زمانه و ام النسا مباد
کوخاک اهل بیت رسالت به باد داد
چون شد برهنه سر به خرخره ای سوار
خورشید، سر برهنه برآمد ز کوه سار
خیلی چو او ز فتنه ام النسای خر
کشتند بی عماری و محمل، شتر سوار
از برق و رعد ناله و آه کنیزکان
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
از عر و تیز ام النسا روز حمله چرخ
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
اول به کج پلاسی او خیمه بر سرش
شد سرنگون زباد مخالف حباب وار
وانگه سوارش بر خرکی بی لگام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
فرد:
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
بلی به اختلاف عمل دیگران را نیز این جسارت رفت و به استیناف امل این مرارت افتاد، ولی این رافال سعادت از خورشید ضیائی به منظر تافت، و آن را فر دولت بال همائی بر سر افکند، مصرع: سهل است تلخی می بریاد ذوق مستی.
گذشته آنان چون منی بود که اگر به شناعت انجمنی سازند، یا به خلاعت سخنی گویند، به حکمت دفع فتنی کنم، یا به حکومت مشت دهنی شوم، مصرع: دوست کو پشت شود روی زمین لشکرگیر.
بیچاره من که مه ندیده به شیدائی معروفم، و مهر نجسته به حربائی موصوف، بی رو سیاهی مطعون غنی و درویشم و با عذرخواهی ملعون بیگانه و خویش. شعر:
آزرده ترم گر چه کم آزارترم
بی یار ترم گرچه وفادار ترم
با هر که مرا مهر و وفا بیشتر است
سبحان الله به چشم او خوارترم
چه خواری و کدام خاکساری از آن بیش که دوست دشمن گردد، و فرشته سرشت اهرمن گیرد، بی هیچ گنه خارج و داخل به خلافش خیزند، و با خیل و سپه به مصافش گرایند، باز دولت مهد علیا زیاد که اگر در خور افساد اصحاب عناد عهد مناظرت بستی و جهد مشاجرت گرفتی، خاک سلامت بر باد بودی، وصیت ملامت به بلاد شعر:
رنج او راحت بود بر جان من
جان فدای یار دلرنجان من
غرض از طرح مقالت و شرح ملالت نه شکایت یار است و نه حکایت اغیار، خار از قبل دوستان باغ گل است و داغ از جهت دشمنان مرهم دل، بلکه مرادم تنبیه اصحاب هوش است، و تفقیه ارباب گوش تا بدانند دیر سپنجی لانه رنج و کرب است نه خانه غنج و طرب، شهدش آمیخته زهر است و مهرش آویخته قهر، خصوصیتش خصومت خیز است و راحتش جراحت انگیز، پیاله بی خون جگر نواله نیفتد و نواله بی نخاله رنج حواله نگردد، لثم ملاحش زخم رماح است و حجله زفافش حلیه مصاف، شعر:
این پهنه ز نقحبه که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
عنایت بار خدای و هدایت پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندانش که سر حلقه دایره ارواحند و واسطه ارتباط ارواح و اشباح، همگان را از خطرات شیطانی و عثرات نفسانی زینهار دهد و از صنوف عقاید و فنون فواید به تحقیق وافی و تصدیق کافی عز تقلید شریعت و فر طریقت سردار بخشد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۹ - به یکی از یاران نگاشته
سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بران رنگی نیست
نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد، یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت. آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت. مصرع: بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند.
پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان. بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخوئی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد، ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد، روز گذار نه روز سیاهم.
باری از چهر مهرفروزت روشنائی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سائی دید، همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته، هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه. با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت، و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد، شعر:
ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز
برسد روز به پایان و به پایان نرسد
باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه، در خورد توانائی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند، سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است، به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش.
کز خون دل و دیده بران رنگی نیست
نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد، یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت. آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت. مصرع: بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند.
پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان. بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخوئی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد، ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد، روز گذار نه روز سیاهم.
باری از چهر مهرفروزت روشنائی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سائی دید، همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته، هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه. با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت، و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد، شعر:
ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز
برسد روز به پایان و به پایان نرسد
باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه، در خورد توانائی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند، سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است، به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۵ - به دوستی نوشته شد
روز دل خوش که به کوی تو خبر داشت ز کار
کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار
چه باری و چه کاری، چه روزی و چه روزگاری، روزی که مگوی و روزگاری که مپرس، روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان، اینک با رنج جدائی و شکنج تنهائی، چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس، و پای و پوی در ری، ره از پیش و دل از پس، کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار.
دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته، بی سپاس لب و زبان، گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی، گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی، و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی. راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست، تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش، یکتائی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروائی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست. جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود، چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آئین آمیزش را بر ساز جدائی بنیاد نهاد.
در این تیمار تنهائی و اندوه ناشکیبائی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست، هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدائی. همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد. هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست. گرفتار تو آزادی نجوید، و ویران تو آبادی نخواهد. مصرع: نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را.
باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت، در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند. و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند. بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش، نیاز افتاد، کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت.
کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار
چه باری و چه کاری، چه روزی و چه روزگاری، روزی که مگوی و روزگاری که مپرس، روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان، اینک با رنج جدائی و شکنج تنهائی، چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس، و پای و پوی در ری، ره از پیش و دل از پس، کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار.
دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته، بی سپاس لب و زبان، گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی، گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی، و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی. راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست، تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش، یکتائی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروائی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست. جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود، چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آئین آمیزش را بر ساز جدائی بنیاد نهاد.
در این تیمار تنهائی و اندوه ناشکیبائی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست، هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدائی. همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد. هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست. گرفتار تو آزادی نجوید، و ویران تو آبادی نخواهد. مصرع: نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را.
باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت، در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند. و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند. بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش، نیاز افتاد، کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۷ - به یکی از محبوبان که علی اکبر نام داشته نگارش رفته
این چه درد تاب نورد است و کدام رنج تیمار آورد که بر آسمان از آه آذر افروزم اختر سوخت، و در لای خیز دیده خونریزم رخت به دریا افکنده رباعی:
رنجی که به پای مهر سای تو فتاد
نز کاوش بخت مهرزای تو فتاد
این دود دل من است کز چالش زلف
از سینه برآمد و بپای تو فتاد
اگر دور از جان رامش پروردت تا آغاز شام این درد آرام نگیرد و نوید آسودگی را از سر کار دوست نامه و پیغام نیاید. مصرع:«اکبرم رفت و ندیدم دیگرش»، را برای این خسته بی کوی و کس باید خواند و موی مویان بر این کشته بی دادرس باید گریست. ترا به علی «ع» هر چه زودتر مژده تندرستی را نامه نگاری فرمای و از آرامش درد پاینده مستمند خود را سپاسی بر سر نه.
رنجی که به پای مهر سای تو فتاد
نز کاوش بخت مهرزای تو فتاد
این دود دل من است کز چالش زلف
از سینه برآمد و بپای تو فتاد
اگر دور از جان رامش پروردت تا آغاز شام این درد آرام نگیرد و نوید آسودگی را از سر کار دوست نامه و پیغام نیاید. مصرع:«اکبرم رفت و ندیدم دیگرش»، را برای این خسته بی کوی و کس باید خواند و موی مویان بر این کشته بی دادرس باید گریست. ترا به علی «ع» هر چه زودتر مژده تندرستی را نامه نگاری فرمای و از آرامش درد پاینده مستمند خود را سپاسی بر سر نه.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۱ - از قول محمد صادق بیک کرد به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن، بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان. خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار، کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر، گدائی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی، ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی، موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت، پشه بال همائی گشود و بنده یال خدائی بست، شعر:
طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را
زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:
چه می پرسی ز احوال فلوسم
چه گویم وای موسم وای موسم
از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را
زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:
چه می پرسی ز احوال فلوسم
چه گویم وای موسم وای موسم
از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته
ای از برم دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
اگر دل ها را به دل ها راه است و جان ها از درد جان ها آگاه، چون شد که مرا جان تیمار سود بدرود تن کرد و دل در سینه اندوه فرسا خون گشت، و از دیده به دامن ریخت و ترا دل سنگین به موئی آگاه نیست، و سر پنجه جان نامهربانت از کاوش کین همچنان کوتاه نه، بیت:
زکار ما دلت آگه مگر شود روزی
که سبزه بر دمد از خاک کشتگان غمت
آری تو خداوندی و ما بنده، ما مرده ایم و تو زنده، زنده را با مرده چه کار و بنده را با خداوند چه بازار. با این پستی و با آن بلندی و این خواری و آن ارجمندی که مرا داده اند و ترا نهاده کی بار بر برو دوش افتد و کجا کام کنار و آغوش خیزد، مصرع: ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند. گنجشک را با شاهین بیشه هم آشیانی و گدارا با جمشید اندیشه کامرانی نیست، شبه با گوهر نیاویزد و شرنگ با شکر نیامیزد. بارگاه خداوندی را بر پایه برتر از آنست که ما کوتاه آستینان را بر آستان بلندش دست چهرسائی افتد و پیشگاه ناز از آن بی نیازتر که چون من آلوده نهادی تردامان را بار نماز آرائی باشد، بیت:
در گهی را که می نیارد گشت
جان پاک فرشته پیرا من
نه که دشوار و دیر جاویدان
زیر و بالاست بار اهریمن
باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد، اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیا می خیزد گناهی نخواهد داشت.
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
اگر دل ها را به دل ها راه است و جان ها از درد جان ها آگاه، چون شد که مرا جان تیمار سود بدرود تن کرد و دل در سینه اندوه فرسا خون گشت، و از دیده به دامن ریخت و ترا دل سنگین به موئی آگاه نیست، و سر پنجه جان نامهربانت از کاوش کین همچنان کوتاه نه، بیت:
زکار ما دلت آگه مگر شود روزی
که سبزه بر دمد از خاک کشتگان غمت
آری تو خداوندی و ما بنده، ما مرده ایم و تو زنده، زنده را با مرده چه کار و بنده را با خداوند چه بازار. با این پستی و با آن بلندی و این خواری و آن ارجمندی که مرا داده اند و ترا نهاده کی بار بر برو دوش افتد و کجا کام کنار و آغوش خیزد، مصرع: ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند. گنجشک را با شاهین بیشه هم آشیانی و گدارا با جمشید اندیشه کامرانی نیست، شبه با گوهر نیاویزد و شرنگ با شکر نیامیزد. بارگاه خداوندی را بر پایه برتر از آنست که ما کوتاه آستینان را بر آستان بلندش دست چهرسائی افتد و پیشگاه ناز از آن بی نیازتر که چون من آلوده نهادی تردامان را بار نماز آرائی باشد، بیت:
در گهی را که می نیارد گشت
جان پاک فرشته پیرا من
نه که دشوار و دیر جاویدان
زیر و بالاست بار اهریمن
باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد، اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیا می خیزد گناهی نخواهد داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۴ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
دوری زبرت سخت بود سوختگان را
تلخ است جدائی بهم آموختگان را
چه دانی جدائی چیست و دوری کدام، آموختگان کیستند و سوختگان را چه نام؟ نه روزی بی دل افروزی شب کرده، نه شبی دور از نوش لبی به روز آورده، چه دانی بستگانت این تیره شب های دیر انجام بچه روز گرفتار و خستگانت این روزان آن شب فرجام تا کجا کوب آزمای تیمار، بیت:
تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
شاهباز دل دوستان را که دست شاهان نشیمن سزد مرغ ارزان دانی و همای مهر شاهین گهران را که کرکس چرخ از مگسی کمتر زیبد، گنجشک دست آموز خوانی. ترا که جز بازی بی هنگام نیاموخته چه گویم و از یاری که جز کیش ستم چیزی نیندوخته چه جویم تا مهر از هوس بازشناسی و لاله از خس، گلشن چهرت خار گلخن و توبره ریشت دام گردن خواهد بود، اگر بدین دست پاس دلخواهی داشت و بر این هنجار آب مهربانی گل خواهی کرد، یار دیگر جوی و دنبال کار دیگر گیر که نخجیر ما شکار این دام و مرغ دل کبوتر این بام نیست، بیت:
ننگ آیدم ز پرهمای ارچه بوم چرخ
می پرورد به سایه بال مگس مرا
تلخ است جدائی بهم آموختگان را
چه دانی جدائی چیست و دوری کدام، آموختگان کیستند و سوختگان را چه نام؟ نه روزی بی دل افروزی شب کرده، نه شبی دور از نوش لبی به روز آورده، چه دانی بستگانت این تیره شب های دیر انجام بچه روز گرفتار و خستگانت این روزان آن شب فرجام تا کجا کوب آزمای تیمار، بیت:
تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
شاهباز دل دوستان را که دست شاهان نشیمن سزد مرغ ارزان دانی و همای مهر شاهین گهران را که کرکس چرخ از مگسی کمتر زیبد، گنجشک دست آموز خوانی. ترا که جز بازی بی هنگام نیاموخته چه گویم و از یاری که جز کیش ستم چیزی نیندوخته چه جویم تا مهر از هوس بازشناسی و لاله از خس، گلشن چهرت خار گلخن و توبره ریشت دام گردن خواهد بود، اگر بدین دست پاس دلخواهی داشت و بر این هنجار آب مهربانی گل خواهی کرد، یار دیگر جوی و دنبال کار دیگر گیر که نخجیر ما شکار این دام و مرغ دل کبوتر این بام نیست، بیت:
ننگ آیدم ز پرهمای ارچه بوم چرخ
می پرورد به سایه بال مگس مرا
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته
دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست، و شکنج جان انگیخت. اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند، به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار، سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم، مصرع: گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش.
همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای، و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی. کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی، و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه، پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت، که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد، کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه، نه من تنها که جای هیچ کس نیست، و راه پرواز شاهین تا مگس. کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو. پس کجائی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش، و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی، گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری.
سخن بسیار است و شیون بی شمار، ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم. گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله، مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین، کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه، بیت:
بسوزنده آتش به خاموش خاک
به دل های آگه به جان های پاک
که ما را دل و جان پر از مهر تست
همه آرزو دیدن چهر تست
همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای، و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی. کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی، و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه، پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت، که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد، کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه، نه من تنها که جای هیچ کس نیست، و راه پرواز شاهین تا مگس. کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو. پس کجائی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش، و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی، گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری.
سخن بسیار است و شیون بی شمار، ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم. گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله، مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین، کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه، بیت:
بسوزنده آتش به خاموش خاک
به دل های آگه به جان های پاک
که ما را دل و جان پر از مهر تست
همه آرزو دیدن چهر تست
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۵ - به میرزا حسن نگاشته
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت از دست دانستم که دریائی
پیش از آنکه رخت از شهر به شمیران کشی، و داغ درد بر دل و جان جوانان و پیران، پنداشتم رنج جدائی را دست پایداری است و شکنج دوری را بازوی تاب و نیروی بردباری، مصرع: خویشتن را آزمودم من کجا هجران کجا؟ فرسوده تنم مرد این بار گران نیست و کاسته جانم هم آورد این اندوه ناپیدا کران نه. اگر این دو روزه در بزم پیروزت راهی نیابم و بر دیدار دل افروزت بار نگاهی، خاک جان و تن یکباره بر باد است و مرغ روان را پر بسته و بال شکسته از تنگنای قفس خانه هستی گشاد. رسید پیک و پیام را دیده امید در راه است و از چشم داشت سپید.
چو پایانم برفت از دست دانستم که دریائی
پیش از آنکه رخت از شهر به شمیران کشی، و داغ درد بر دل و جان جوانان و پیران، پنداشتم رنج جدائی را دست پایداری است و شکنج دوری را بازوی تاب و نیروی بردباری، مصرع: خویشتن را آزمودم من کجا هجران کجا؟ فرسوده تنم مرد این بار گران نیست و کاسته جانم هم آورد این اندوه ناپیدا کران نه. اگر این دو روزه در بزم پیروزت راهی نیابم و بر دیدار دل افروزت بار نگاهی، خاک جان و تن یکباره بر باد است و مرغ روان را پر بسته و بال شکسته از تنگنای قفس خانه هستی گشاد. رسید پیک و پیام را دیده امید در راه است و از چشم داشت سپید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۳ - این نامه خطاب به دوستی است و مشتمل بر خوابی که نویسنده دیده
شب دوشینم به خواب اندر با سرکار سردار دیدار افتاد، و بی هیچ پرده هنجار گفت و گزار آمد. دانستم آن زنده جاوید مرده است و از بنگاه اهریمن رخت به فرگاه سروش برده بوسه بر دستش زدم و پرسش پوشیده ها را شستن گرفتم. نخستین گفتم داستان زن خواستن آمد و به دیدارش بر چه مایه رامش انجمن آراستن، گفت این فرمان ویژه زیست و فزود است و ... زاد و رود، ریش گاوان از این زبان سود جویند و کون خران از این بد افتاد بهبود. سورش سوک رنج است و تابش درد درد، چون چنین شد آن به از پی چندان زیبائی نپویند و بالای موزونش را انداز چندین دلارائی نخواهند. گلی را که غنچه سار از پای تا سر پوشیده باید چه دلبندی و از ماهی که چشم سیاهش گاهی به غمزه نگاهی نزیبد کدام خرسندی؟ همان مایه که دیدارش دل نخراشد و گفتارش جان نکاهد رامشی خسروانی است و آرامشی جاودانی. پرهیزش از بیگانه ناگزیر است و پیوند با خوی دلپذیرش ناچار، اگر هنری نیز از کارهای زنانه داشته باشد گوهرش را پیرایه خواهد بود و شوهرش را سرمایه، نباشد چیزی کم نیست و از پیوندش جای رم نه، مصرع: خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
گفتم تا چه حد پایه زیبائی چهر باید و دارائی مهر؟ فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان، اگر سر موئی دلارائی روی و تن آسائی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد، و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت. جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی. هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید. اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بائره سرنگون خواهم آویخت.
از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانائی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی. دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر، که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست. بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده، باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی.
باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد، و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود، من پیش از آنکه گمان سنجد، ترسناک آمدم، و از یاوه درائی های رفته خاک خوردم.دیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم، مصرع: شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی. تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار، بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی. اگر جز این شماری آری و کاری گزاری، آشنائی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنائی بر باد. هر چه جز این پند فراموش کن، و زبان از گفت ناپسند خاموش. خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند.
گفتم تا چه حد پایه زیبائی چهر باید و دارائی مهر؟ فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان، اگر سر موئی دلارائی روی و تن آسائی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد، و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت. جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی. هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید. اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بائره سرنگون خواهم آویخت.
از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانائی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی. دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر، که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست. بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده، باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی.
باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد، و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود، من پیش از آنکه گمان سنجد، ترسناک آمدم، و از یاوه درائی های رفته خاک خوردم.دیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم، مصرع: شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی. تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار، بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی. اگر جز این شماری آری و کاری گزاری، آشنائی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنائی بر باد. هر چه جز این پند فراموش کن، و زبان از گفت ناپسند خاموش. خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۴ - به دوستی نگاشته
من و دل را تن و جان برخی جان و تن تو، نامه زیبا نگار که خامه شیواسنج اکبر خانش به دوری «قاسم خان» و نزدیکی دردسر و گزند تنهائی و درخواه دیدار مینو سارت نگار آورده بود از در دید و دانست چشم سپار و گوش گزار افتاد، فرد:
جز نباتی کلک شهد آمیز شیرین گفت وی
از یکی نی تنگ ها شکر که یارد پرورید
اگر خرده سنجان و آهو اندیشان بار آن انجمن جویند و سخن گویند، جز این نخواهد بود که اندک پس و پیش است و برخی سخن ها نه به جای خویش. این مایه آهو و خرده خواری پژوهش و سزای نکوهش نیست. بر هر نگارشگر و آفریننده کمابیش این مایه آک توان جست و دست توان سود، ولی با این همه پندارم پراکندگی های سر، درد دوری سرکار خان و آسیب تنهائی و تلواس رفتن یا نرفتن تو سرکارش را دل آفریدن بشکست و دست پروریدن بر تافت، زیرا که بارها از لب و دهانش شیرین تر از این گزارش ها شنیده ایم و خامه و شستن را رنگین تر از این نگارش ها دیده. نگاشتن را بنوره اگر این پای و پی افراشته بود و گفت و گزار را بر این ساز و سنگ بنیاد گذاشته، هر آینه خودخواه را خارخار خرده گیری پیرامون نهاد نگشتی و اندیشه خام یا پخته و ژاژ یا سخته از دل بر زبان نگذشتی، قاسم خان که پیشانی رامش بود و بازوی آرامش، از پی کاری روی در بیگانه و پشت بر آشنایان کرد و دوری دیدارش به دستی که بهره دوست و دشمن مباد دردی دیرپای و رنجی سخت بازو بر این سر بی سامان و جان خسته تن انگیخت. اینک تنها و رنجور بر پهلوی جان سپاری افتاده ام و فر دیدار روان پرور را که بزرگتر آرمان است و دردها را همه درمان، دیده بر در گشاده، مصرع: چت زیان گر به سرم رنجه کنی گامی چند.
جز نباتی کلک شهد آمیز شیرین گفت وی
از یکی نی تنگ ها شکر که یارد پرورید
اگر خرده سنجان و آهو اندیشان بار آن انجمن جویند و سخن گویند، جز این نخواهد بود که اندک پس و پیش است و برخی سخن ها نه به جای خویش. این مایه آهو و خرده خواری پژوهش و سزای نکوهش نیست. بر هر نگارشگر و آفریننده کمابیش این مایه آک توان جست و دست توان سود، ولی با این همه پندارم پراکندگی های سر، درد دوری سرکار خان و آسیب تنهائی و تلواس رفتن یا نرفتن تو سرکارش را دل آفریدن بشکست و دست پروریدن بر تافت، زیرا که بارها از لب و دهانش شیرین تر از این گزارش ها شنیده ایم و خامه و شستن را رنگین تر از این نگارش ها دیده. نگاشتن را بنوره اگر این پای و پی افراشته بود و گفت و گزار را بر این ساز و سنگ بنیاد گذاشته، هر آینه خودخواه را خارخار خرده گیری پیرامون نهاد نگشتی و اندیشه خام یا پخته و ژاژ یا سخته از دل بر زبان نگذشتی، قاسم خان که پیشانی رامش بود و بازوی آرامش، از پی کاری روی در بیگانه و پشت بر آشنایان کرد و دوری دیدارش به دستی که بهره دوست و دشمن مباد دردی دیرپای و رنجی سخت بازو بر این سر بی سامان و جان خسته تن انگیخت. اینک تنها و رنجور بر پهلوی جان سپاری افتاده ام و فر دیدار روان پرور را که بزرگتر آرمان است و دردها را همه درمان، دیده بر در گشاده، مصرع: چت زیان گر به سرم رنجه کنی گامی چند.