عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ریشه در خاک
آفتاب و گل...
من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.
من و شب هر دو حال درهم آشفته‌ای داریم.

پریشانیم، دلتنگیم
به خود پیچیده‌تر، از بغض خونین شباهنگیم.

هوا: دَم کرده، خون‌آلود، آتش‌خیز، آتش‌ریز،
به جانِ این فرو غلتیده در خون
آتش تب ‌تیز!

تنی اینجا به خاک افتاده
پرپر می‌زند در پیش چشم من
که او را دشنه‌آجین کرده ‌دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن!
*
جهان بی ‌مهر می‌ماند که می ‌میرد مسیحایی
نگاهی می‌شود ویران که می‌ارزد به دنیایی
*
من این را نیک می‌دانم، که شب را، ساعتی دیگر،
فروزان آفتابی هست
چون لبخند گل پیروز.
شب آیا هیچ می‌داند گر این بدحال،
نماند تا سحرگاهان
- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاریک تاریک است
چون امروز
فریدون مشیری : ریشه در خاک
توضیحات
۶ ــ ریشه در خاک ــ ۱۳۶۴
.
نیایش: ۱۳۵۶
رساتر از فریاد: شهریور ۱۳۵۷
تشنه در آب: برای دوستِ بزرگِ از دست رفته ام «محمود تفضلی» که در سال ۱۳۵۵ از مونیخ نوشته بود: «اینجا همه چیز پاک و نورانی است اما من به سرگشته ای می مانم، که جز در وطنم آرامش نمی پذیرم». ــ سال ۱۳۵۵
ریشه در خاک: در پاسخ دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در سال ۱۳۵۲ ازاین سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن می نمود. ــ ۱۳۵۳
امیرکبیر: ۱ــ شنیده شد که پس از قتل امیر، مردم وقتی می خواستند از کاری محال نام ببرند، می گفتند: «وقتی امیر از گرمابه بیرون آمد!» ۲ــ بیت از حافظ شیراز تضمین شده است. ــ ۱۳۶۱
آفتاب و گل…: ۱۳۵۷
درخت و پولاد…: ۱۳۵۰
در آیینه اشک: برای مادرم
در آن جهان خوب…: ۱ــ بیرون جلوی در، نام کتابی است از ولفگانگ بورشرت نویسنده آلمانی. ــ ۱۳۵۶
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
توضحیات
۱۰ ــ با پنج سخن سرا ــ ۱۳۷۲
.
حافظ: کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت/یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم.حافظ ــ ۱ـ این مصراع از شعر «نیایش» اثر گوینده این کتاب آورده شده است.
همراه آفتاب ... : دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی/ زنهار بد نکن که نکرده ست عاقلی.سعدی ــ ۱ـ هم از بخت فرخنده فرجام توست/که تاریخ سعدی در ایام توست(بوستان، بابا نخست)
.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
روح چمن
ای دوست چه پرسی تو که، سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تیره این شهر
تابید و به آنجا که قدر گفت و قضا، رفت
ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت
ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا
ای طفل بی گناه که راحت نبوده ای
بیست و چهار ساعت ازین بیست و چار سال
گیرم که پیر گردی و در تنگنای دهر
با مردم زمانه بسازی
هزار سال
آیا میان این همه اندوه و درد و رنج
هرگز تفاوتی کند
امسال و پارسال
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
در کوه های اندوه
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگی ام
خاموش می گذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فریاد می کشیدم
محمود
گفتم
که از غریو من اینک
بر سقف رود می درد این چادر کبود
گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک
این صخره های سر به فلک برکشیده را
می افکند به خاک
اما غریو من
از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد
یک سنگریزه نیز
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که می آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
از دره های حیرت
در کوه های اندوه
با بغض سنگی ام
تاریک می گذشتم
گفتم که چشمهای من
این چشمه های خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاری کند دوباره مرا پا به پای رود
دیوار بهت من اما
راهی به روی موج سرکشم نمی گشود
از دره های حیرت
درکوههای اندوه با بغض سنگی ام
می رفتم و به زمزمه می گفتم
یک سیب یک ترنج نبودی
که گویمت
دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود
ای جنگل عضیم محبت
محمود
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
آهسته خسته بسته شکسته
می رفتم و به زمزمه می گفتم
سرگشته ای که هیچ نیاسود
پوینده ای که هیچ نفرسود
تا هر زمان که در ره آزاد زیستن
پیوند دوستی گامی توان نهاد
حرفی توان نوشت
شعری توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن انتظار شیرین
آن روزها، که کودک ِ خود را
بر سینه می فشردی،
می گفتی:
- «روزی، تمام مردم این شهر
از تو، به نام ِ شاعر ما نام می برند
شعرِ تو را به خاطرِ احساس پاک تو
در برگ برگ ِ دفتر دل ها می آورند.

آن باور، آن یقین
آن انتظار شیرین،
اینک به گُل، به بار نشسته است.
تنها نه در تمامی این شهر،
در جای جای گیتی،
مردم برای کودک تو دست می زنند.
گل می پراکنند.

گلبانگِ زنده باد، به افلاک رفته است
تالار پر شده است ز فریاد ِ آفرین
مادر!
بیا ببین!

*

با این که سال هاست
دست دراز مرگ
جسم تو را به خاک بیابان سپرده است
اما روان تو
هر جا که من سرود و سخن ساز می کنم
پروانه وار، هر سو
پرواز می کند
بر روی من ــ چو عهد دلاویز کودکی ــ
لبخند می زند.

لبخند نازنین تو، گل می کند نثار
همراه ِ آن دو دیده ی از شوق اشکبار
گل های سرافرازی
گل های افتخار ...
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه های باغ میکدۀ ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار

در پشت میله های قفس،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
با کاروان صبح
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!

شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌ای
از دوردست‌ها
پیغام می‌فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ستاره و ...
تا سحر از پشت دیوار شب،
این دیوار ظلمت‌پوش
دم ‌به دم پیغام سرخ مرگ
می رسد برگوش.

من به خود می پیچم از پژواک این پیغام
من به دل می لرزم از سرمای این سرسام
من فرو می ریزم از هم.

می شکافد قلب شب را نعرة رگبار
می جهد از هر طرف صدها شهاب سرخ، زرد
وز پی آن ناله‌های درد
می پچید میان کوچه‌های سرد

زیر این آوار
تا ببینم آسمان، هستی، خدا
خوابند یا بیدار
چشم می‌دوزم به این دیوار
این دیوار ظلمت‌پوش
وز هجوم درد
می‌روم از هوش

آه! آنجا:
هر گلوله می‌شود روشن
یک ستاره می شود خاموش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
گر تو آزاد نباشی
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
توضیحات
۱۳ ــ تا صبح تابناک اهورایی ــ ۱۳۷۹
.
آن انتظار شیرین: در کلاس های چهارو و پنجم ابتدایی گاهی انشاهایم را به نظم در می آمردم. مادرم از این که فرزندش شعر می گوید لذت می بُرد. و...
در میدان زندگی: با یاد برتولد برشت شاعر آلمانی
دوباره عشق ...
داستان ابوالعلا مُعری: چون گریزی بر امید راحتی/آن طرف هم هست چندین آفتی.مولانا
گرداب
دو برگ سبز
افسونگر
دنیا به هم نمی خورد ...: اسفند ۱۳۷۶
مادران
آن سوی نیمه شب
خط آتش
در چشم ستاره
باغ در پنجره
خورشید، با دو سرخی
شهر
ایران و جوانان
با کاروان صبح
ستاره و...
یک آسمان پرنده
باد درقفس
گر تو آزاد نباشی
افسون
بوی محبوبه شب
به سوی جان
شرم
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : غزلیات
سخن دل
عاشق دوست ز رنگش پیداست
بیدلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن، از دل سنگش پیداست
از در صلح برون ناید دوست
دیگر امروز، ز جنگش پیداست
مَی زده است، از رُخ سرخش پرسید
مستی از چشم قشنگش پیداست
یار، امشب پی عاشق کشی است
من نگویم؛ ز خَدَنگش پیداست
رازِ عشق تو نگوید هندی
چه کنم من که ز رنگش پیداست
امام خمینی : غزلیات
راه و رسم عشق
آنکه سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیست
نیستی را برگزین ای دوست، اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رُخ دارد، آدم‏زاده نیست
راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و تو است
آنکه هشیار است و بیدار است، مست باده نیست
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقه دار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست
امام خمینی : غزلیات
آتش عشق
کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چاره‏ای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّه‏ای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطره‏ای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟
امام خمینی : غزلیات
محرم عشق
وه، چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جنّ و مَلَک، مانده به پیچ و خم عشق
عرشیان، ناله و فریاد کنان در ره یار
قدسیان بر سر و بر سینه زنان، از غم عشق
عاشقان از در و دیوار هجوم آوردند
طرفه سرّی است هویدا، ز در محکم عشق
ریزه خوارانِ درِ میکده شاداب شدند
جلوه‏گاهی است ز رندان، به درِ خاتم عشق
غم مخور، ای دل دیوانه که راهت ندهند
پیش سالک نبود فرق، ز بیش و کم عشق
به حریفانِ ستم پیشه، پیامم برسان
جز من مست، نباشد دگری محرم عشق
امام خمینی : غزلیات
جلوه دیدار
پرده برگیر که من یار توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دل‏سوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوه‏ای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام
امام خمینی : غزلیات
رازگشایی
بس کن این یاوه سرایی، بس کن
تا به کی خویش ستایی، بس کن
مخلصان لب به سخن وا نکنند
برکَن این ثوبِ ریایی، بس کن
تو خطا کاری و حق، آگاه است
حیله گر، زهد نمایی بس کن
حق غنیّ است، برو پیش غنی
نزد مخلوق، گدایی بس کن
هر پرستش که تو کردی، شرک است
بی خدا، چند خدایی بس کن
شرک در جان تو منزل دارد
دعوی شرک زدایی بس کن
توی شیطان زده و عشقِ خدا !
نبری راه به جایی، بس کن
سیّئات تو، به است از حسنات
جان من، شرک فزایی بس کن
خیل شیطان، نبود اهل اللّه
ای قلم، راز گشایی بس کن
بس کن که در گفتار و نوشتار تو با همه ادعاهای پوچ، بویی از حق نیست؛ پس این قلم را که در دست ابلیس است، عفو کن و راه خود پیش گیر؛ ولی از رحمت خداوند - تعالی - مایوس مباش که آن، سر حلقه همه خطاها است.
والسلام
روح اللّه الموسوی الخمینی
۲۵ بهمن ۱۳۶۵