عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشتهست
بر موجهای سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیرهی توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمهی دریا.
وین مرغکانِ خستهی سنگینبال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شبهای پُرستارهی رؤیارنگ
بر ماسههای سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخمهای کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسردهچراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبهی گرفتهی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینهیی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
میسوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنهام بزنی آبی؟
مانم به آبگینهحبابی سست
در کلبهیی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانهکلبهی تار و تنگ
کم نورپیهسوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطرهام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخنهایت:
«ــ من گورِ خویش میکَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشکها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسینروزم
وز قولِ رفته، روی نمیپیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشتهی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷
بر موجهای سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیرهی توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمهی دریا.
وین مرغکانِ خستهی سنگینبال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شبهای پُرستارهی رؤیارنگ
بر ماسههای سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخمهای کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسردهچراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبهی گرفتهی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینهیی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
میسوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنهام بزنی آبی؟
مانم به آبگینهحبابی سست
در کلبهیی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانهکلبهی تار و تنگ
کم نورپیهسوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطرهام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخنهایت:
«ــ من گورِ خویش میکَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشکها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسینروزم
وز قولِ رفته، روی نمیپیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشتهی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷
احمد شاملو : هوای تازه
بیمار
بر سرِ این ماسهها دراز زمانیست
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه میکوبی سر.
نیست، میدانی، در خانه کسی
سر فرومیکوبی باز به در.
زنده، اینگونه به غم
خفتهام در تابوت.
حرفها دارم در دل
میگزم لب بهسکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالیست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
میکشم پای بر این جادهی پرت
میزنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکلِ من از دنبال
میدود سایهی من پیشاپیش.
میروم با رهِ خود
سر فرو، چهره بههم.
با کسام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه میکوبی سر.
نیست، میدانی، در خانه کسی
سر فرومیکوبی باز به در.
زنده، اینگونه به غم
خفتهام در تابوت.
حرفها دارم در دل
میگزم لب بهسکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالیست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
میکشم پای بر این جادهی پرت
میزنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکلِ من از دنبال
میدود سایهی من پیشاپیش.
میروم با رهِ خود
سر فرو، چهره بههم.
با کسام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
گلکو
شب ندارد سرِ خواب.
میدود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.
پنجه میساید بر شیشهی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.
□
من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گلکو میآید
گلکو میآید خندهبهلب.
□
گلکو میآید، میدانم،
با همه خیرگیِ باد
که میاندازد
پنجه در دامانش
روی باریکهی راهِ ویران،
گلکو میآید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
میکند زیرِ عبایش پنهان.
□
شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشهی در میساید.
من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بیحوصلگیهای شب، از دورادور
ضربِ آهستهی پاهای کسی میآید.
۱۳۳۰
میدود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.
پنجه میساید بر شیشهی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.
□
من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گلکو میآید
گلکو میآید خندهبهلب.
□
گلکو میآید، میدانم،
با همه خیرگیِ باد
که میاندازد
پنجه در دامانش
روی باریکهی راهِ ویران،
گلکو میآید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
میکند زیرِ عبایش پنهان.
□
شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشهی در میساید.
من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بیحوصلگیهای شب، از دورادور
ضربِ آهستهی پاهای کسی میآید.
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند...
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت میگزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمیزند...
از شوق میکشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمیدمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمیخورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند...
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت میگزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمیزند...
از شوق میکشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمیدمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمیخورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
احمد شاملو : هوای تازه
مرگ نازلی
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
□
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
□
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
زندان قصر ۱۳۳۳
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
□
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
□
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
زندان قصر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
مرغ باران
در تلاشِ شب که ابرِ تیره میبارد
رویِ دریایِ هراسانگیز
وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان گرفته اوج
میزند بالای هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزد ــ
میکشد دیوانهواری
در چنین هنگامه
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران میکشد فریاد دائم:
ــ عابر! ای عابر!
جامهات خیس آمد از باران.
نیستات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...
ابر میگرید
باد میگردد
و به زیرِ لب چنین میگوید عابر:
ــ آه!
رفتهاند از من همه بیگانهخو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفتوگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسهیِ خونینِ او درمان نمیگیرد.
□
اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد میغلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر میغرد وز او هر چیز میماند به ره منکوب،
مرغِ باران میزند فریاد:
ــ عابر! در شبی اینگونه توفانی
گوشهی گرمی نمیجویی؟
یا بدین پُرسندهیِ دلسوز
پاسخِ سردی نمیگویی؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:
ــ خانهام، افسوس!
بیچراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
□
رعد میترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب میگریزد
میزند شب با غمش لبخند...
مرغِ باران میدهد آواز:
ــ ای شبگرد!
از چنین بینقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه نجوا میکند عابر:
ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی کهش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بیمقصود.
میتوان هرگونه کشتی راند بر دریا:
میتوان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
میتوان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سهتاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیزِ تنپولاد ماهیگیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمیافرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزابهایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسهیی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُستوجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بیگوهری اینگونه، نازیباست!
□
اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده میماند
و سیاهی میمکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانیاش
با خویش میپیچد،
وز هراسی کور
پنهان میشود
در بسترِ شب
باد،
وز نشاطی مست
رعد
از خنده میترکد
وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
میگرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفتوگوشان گرم
شمعِ خُردی شعلهاش بر فرق میلرزد.
ابر میگرید
باد میگردد
وندرین هنگامه
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
بازمیاِستد ز راهش مَرد
وزگلو میخواند آوازی که
ماهیخوار میخواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا
پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ بهزیستن، امید میتابد به چشمش رنگ...
□
میزند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
میکشد دریا غریوِ خشم
میخورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر میگرید
باد میگردد...
بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹
رویِ دریایِ هراسانگیز
وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان گرفته اوج
میزند بالای هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزد ــ
میکشد دیوانهواری
در چنین هنگامه
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران میکشد فریاد دائم:
ــ عابر! ای عابر!
جامهات خیس آمد از باران.
نیستات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...
ابر میگرید
باد میگردد
و به زیرِ لب چنین میگوید عابر:
ــ آه!
رفتهاند از من همه بیگانهخو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفتوگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسهیِ خونینِ او درمان نمیگیرد.
□
اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد میغلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر میغرد وز او هر چیز میماند به ره منکوب،
مرغِ باران میزند فریاد:
ــ عابر! در شبی اینگونه توفانی
گوشهی گرمی نمیجویی؟
یا بدین پُرسندهیِ دلسوز
پاسخِ سردی نمیگویی؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:
ــ خانهام، افسوس!
بیچراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
□
رعد میترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب میگریزد
میزند شب با غمش لبخند...
مرغِ باران میدهد آواز:
ــ ای شبگرد!
از چنین بینقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه نجوا میکند عابر:
ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی کهش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بیمقصود.
میتوان هرگونه کشتی راند بر دریا:
میتوان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
میتوان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سهتاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیزِ تنپولاد ماهیگیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمیافرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزابهایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسهیی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُستوجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بیگوهری اینگونه، نازیباست!
□
اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده میماند
و سیاهی میمکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانیاش
با خویش میپیچد،
وز هراسی کور
پنهان میشود
در بسترِ شب
باد،
وز نشاطی مست
رعد
از خنده میترکد
وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
میگرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفتوگوشان گرم
شمعِ خُردی شعلهاش بر فرق میلرزد.
ابر میگرید
باد میگردد
وندرین هنگامه
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
بازمیاِستد ز راهش مَرد
وزگلو میخواند آوازی که
ماهیخوار میخواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا
پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ بهزیستن، امید میتابد به چشمش رنگ...
□
میزند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
میکشد دریا غریوِ خشم
میخورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر میگرید
باد میگردد...
بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقرهدوزی میکند مهتاب
رویِ ترمهی مُرداب...
من نگاهم میدود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما
پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمیگوید...
□
ــ پنجره
چون تلخیِ لبخندهی حُزنی
باز شو
تا شاخهی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!
پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمیگوید...
ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهیکُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشهی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...
پنجره
در دَردِ شامانجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمیگوید...
□
ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصهی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدفهای دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتادهی نومید!
□
پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفتهی لبخند
رشتهرشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازهرو را میدهد پیغام.
□
با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقهشالِ کهنهی مُرداب
نقشههای بتهجقه نقرهدوزی میکند مهتاب.
۱۳۳۳
زندانِ قصر
نقرهدوزی میکند مهتاب
رویِ ترمهی مُرداب...
من نگاهم میدود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما
پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمیگوید...
□
ــ پنجره
چون تلخیِ لبخندهی حُزنی
باز شو
تا شاخهی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!
پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمیگوید...
ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهیکُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشهی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...
پنجره
در دَردِ شامانجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمیگوید...
□
ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصهی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدفهای دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتادهی نومید!
□
پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفتهی لبخند
رشتهرشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازهرو را میدهد پیغام.
□
با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقهشالِ کهنهی مُرداب
نقشههای بتهجقه نقرهدوزی میکند مهتاب.
۱۳۳۳
زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
افق روشن
برای کامیار شاپور
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
□
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
□
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
۱۳۳۴/۴/۵
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
□
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
□
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
۱۳۳۴/۴/۵
احمد شاملو : هوای تازه
نگاه کن
۱
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه...
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
۱۳۳۴
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه...
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
تو را دوست میدارم
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...
□
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند.
۱۳۳۴
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...
□
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
دیگر تنها نیستم
بر شانهیِ من کبوتریست که از دهانِ تو آب میخورد
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زندهگیست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه میرود
۱
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : باغ آینه
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337
احمد شاملو : باغ آینه
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
۱۳۳۸
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
۱۳۳۸