عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
گر تیر جفایی رسد از دوست، نشان باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چقدر ز کلک و نامه، خبر نهان فرستم
به تو ناله سنج، خواهم نی استخوان فرستم
گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش
ز نیاز جبهه سایان، به تو سر گران فرستم
نشود اگر به سینه، ره قاصد نفس گم
دو سه حرف خون چکانی به تو ارمغان فرستم
ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش
قدحی به پارسایان، ز می مغان فرستم
به دو روز عشق بازی ز بلند همّتی ها
به ذخیره سازی دل، غم جاودان فرستم
نزنم به کین گیتی، سر زلف آه شانه
چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم؟
ادبم نمی گذارد پی عذر میگساری
که به خاکبوس توبه، لب می چکان فرستم
ندهم به جیب دل جا، رگ و ریشه هوس را
به عطیه خار خشکی چه به گلستان فرستم؟
غزل حزین شکفته ز بهار طبع رنگین
به مشام بو شناسان گل بی خزان فرستم
به تو ناله سنج، خواهم نی استخوان فرستم
گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش
ز نیاز جبهه سایان، به تو سر گران فرستم
نشود اگر به سینه، ره قاصد نفس گم
دو سه حرف خون چکانی به تو ارمغان فرستم
ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش
قدحی به پارسایان، ز می مغان فرستم
به دو روز عشق بازی ز بلند همّتی ها
به ذخیره سازی دل، غم جاودان فرستم
نزنم به کین گیتی، سر زلف آه شانه
چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم؟
ادبم نمی گذارد پی عذر میگساری
که به خاکبوس توبه، لب می چکان فرستم
ندهم به جیب دل جا، رگ و ریشه هوس را
به عطیه خار خشکی چه به گلستان فرستم؟
غزل حزین شکفته ز بهار طبع رنگین
به مشام بو شناسان گل بی خزان فرستم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۱
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۰ - حکایت درآیین فتوّت و شیوهٔ مروّت
شنیدم که عیسی علیه السلام
خری داشتی کاهل و سست گام
به روزی نکردی دو فرسنگ طی
خر از مردمی کی شود تند پی؟
قضا را نبودش شبی میل آب
دل عیسوی از غم وی به تاب
ابا شغل طاعات و طول نماز
دوام نیاز و مناجات و راز
در آن شب نیارست آسوده بود
شنیدم دوصد نوبت آبش نمود
حواری تعجّب کنان از شگفت
فضولانه پرسید و پاسخ گرفت
که گر تشنه باشد خر بی زبان
چه سازد؟ که را آورد ترجمان؟
مروّت نباشد که روز دراز
کشد بار و ماند به شب تشنه باز
شود آتش جوری انگیخته
به خاک، آبرو گرددم ریخته
نباید شدن غافل از کار او
حوالت به ما رفته، تیمار او
حزین، از روش های نیک اختران
جوانمردی آموز و دل نِه بر آن
ز جام مروّت، شرابی بزن
دل خفته را مشت آبی بزن
خری داشتی کاهل و سست گام
به روزی نکردی دو فرسنگ طی
خر از مردمی کی شود تند پی؟
قضا را نبودش شبی میل آب
دل عیسوی از غم وی به تاب
ابا شغل طاعات و طول نماز
دوام نیاز و مناجات و راز
در آن شب نیارست آسوده بود
شنیدم دوصد نوبت آبش نمود
حواری تعجّب کنان از شگفت
فضولانه پرسید و پاسخ گرفت
که گر تشنه باشد خر بی زبان
چه سازد؟ که را آورد ترجمان؟
مروّت نباشد که روز دراز
کشد بار و ماند به شب تشنه باز
شود آتش جوری انگیخته
به خاک، آبرو گرددم ریخته
نباید شدن غافل از کار او
حوالت به ما رفته، تیمار او
حزین، از روش های نیک اختران
جوانمردی آموز و دل نِه بر آن
ز جام مروّت، شرابی بزن
دل خفته را مشت آبی بزن
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن
بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان، که مرد بیبرادر به که دوستان، از آنکه حکیمی را گفتند: دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به، {بیت
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بیرگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بیدوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیبهاء مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفتهاند: دوست نیک گنج بزرگست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو براه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یکدل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کممایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت: بدست آوردن دشمنان بتلطف و جمع کردن دوستان بتعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
پس باک ندارد ببد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بیبهانهٔ و بیحجتی بگله شود، دیگر بدوستی او طمع مدار و اندر جهان بیعیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بیعیب بود و دوست بیهنر مدار، که از دوست بیهنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان بزبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که بدوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بیخردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد بدوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند بدشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از همنشین بد اولیتر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
همجالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز همجالس بد
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفتهاند: دو گروه مردم سزاوار ملامتاند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگدستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که بدوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که بزیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
حکایت: چنین گویند که سقراط را میبردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری میکردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوستتر کسی نبود؛ دوست را بفراخی و تنگی آزمای، بفراخی بحرمت داشتی و بتنگی بسود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را بدوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست بدرجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهاء تو استوار بود و اگر دوستی نه ببخردی دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو بطمع باشد نه بحقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینهور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بیرگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بیدوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیبهاء مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفتهاند: دوست نیک گنج بزرگست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو براه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یکدل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کممایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت: بدست آوردن دشمنان بتلطف و جمع کردن دوستان بتعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
پس باک ندارد ببد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بیبهانهٔ و بیحجتی بگله شود، دیگر بدوستی او طمع مدار و اندر جهان بیعیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بیعیب بود و دوست بیهنر مدار، که از دوست بیهنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان بزبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که بدوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بیخردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد بدوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند بدشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از همنشین بد اولیتر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
همجالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز همجالس بد
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفتهاند: دو گروه مردم سزاوار ملامتاند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگدستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که بدوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که بزیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
حکایت: چنین گویند که سقراط را میبردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری میکردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوستتر کسی نبود؛ دوست را بفراخی و تنگی آزمای، بفراخی بحرمت داشتی و بتنگی بسود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را بدوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست بدرجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهاء تو استوار بود و اگر دوستی نه ببخردی دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو بطمع باشد نه بحقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینهور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷
هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است
کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست
مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است
ز پند خلق زیادت همی شود سوزم
که نزد آتش ما پند دوستان باد است
تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر
که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است
اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم
که جور دوست چو بر دوستان رود داد است
کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست
که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است
جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار
بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است
کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست
مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است
ز پند خلق زیادت همی شود سوزم
که نزد آتش ما پند دوستان باد است
تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر
که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است
اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم
که جور دوست چو بر دوستان رود داد است
کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست
که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است
جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار
بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۳
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۷
به یاد آور که در ایّام خُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست
وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
گر دست حادثات ز پایم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست
صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست
این دولتم بس است که غایب نمیشود
یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست
یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست
دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست
وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
گر دست حادثات ز پایم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست
صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست
این دولتم بس است که غایب نمیشود
یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست
یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست
دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
گلی نازک ز گلزار معانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی شورش در مصر
چو یک چندروزی فراغت نمود
شنید آنکه در مصر شورش فزود
بفرمود من خودم روم بیدرنگ
نباید که با مصر گیرند جنگ
ببینید سان سپه مرا
بیارید اسب و کلاه مرا
خود و چند تن از یلان باسپاه
هم از سوی دریا گرفتند راه
یکی نامه با مهربانی نوشت
امیری فرستاد نیکو سرشت
سوی شاه مصر و همه مؤبدان
ابا هدیه و وعده جاودان
شه مصر و شاهنشه داریوش
بزرگند و بادانش ورای و هوش
نباید که مردم بکشتن دهیم
به قتل و به غارت نهشتن دهیم
شه مصر گفتا که ای شهریار
نباشد مرا قصد در کارزار
وزانسوی فرمود کای سروران
همه نامداران و هم افسران
پذیره نمائید شه داریوش
که باشد شهنشاه با عقل و هوش
همه کاهنان و بزرگان شهر
پذیره شدندنش به رومیه بحر
چو کشتی شاهنشه کامکار
بدیدند آید بسوی کنار
همه پرچم صلح افراستند
زدشاهنشه خود امان خواستند
سپهدار آمد بر شهریار
بفرمان آن شاه با اقتدار
بفرمود ای افسر نامدار
جهازات جنگی نیاید بکار
نباید که در مصر آید سپاه
چو مصری پیاده خود آمد براه
بمانید در بحریک چند روز
به بینیم تا مهر گیتی فروز
چه در پیش دارد چه سازد بما
چه کورش شوم یا چو کامبوزیا
بفرمود کشتی رود در کنار
ز کشتی در آمد شه کامکار
همه کاهنان و بزرگان شهر
پیاده برفتند تا سوی بحر
زمین بوسه دادند کای شهریار
تو مهری همه مصریان چون غبار
بگفتند شاها پناهنده ایم
بدرگاه تو ما سرافکنده ایم
امان از بد و ظلم کامبوزیا
که بنشاند مارا بخاک سیاه
هموگا و آپیس ما کشت و رفت
به آتش خود و ما نشانید تفت
بدی کرد با مصریان هر چه بیش
نمک زخم مارا بپاشید ریش
هم امروز روزیست در سال پیش
که کشته است آپیس بادست خویش
همه سوگواریم وزار و فکار
که چون بینوا کردمان شهریار
شهنشاهشان مهربانی نمود
ابر رتبت کاهنان برفزود
بفرمود هرجا که کامبوزیا
نموده است ویران بسازم بجا
چنان گاو آپیس کو کشته است
دل مصریا ن را بر آشفته است
بدست آورم گاو آپیس را
بهر ره توان رفت سوی خدا
همه شاد باشید من چون پدر
بدلجوئی مصر بستم کمر
همه مصریان شاد و خندان شدند
برآن شاه عادل ثنا خوان شدند
بگفتند شاها دلت شاد باد
که ملکت همه ساله آباد باد
تو شاهی و مصرت همه کهتر است
نه مصری است آنکوز امرت در است
شهنشه بفرمود با افسران
که حاضر نمائید صنعتگران
معابد بسازند و ایوان کنند
بناها بتعمیر پیمان کنند
بهر شهر، زان پس امیری روان
بگشتند چو پای گاوی نشان
چوشه کرد برکاخ شاهی ورود
سران سپه شاد باد و درود
بگفتند و شد بر فلک بوق و کوس
ز زینت بشد مصر همچون عروس
همان پرچم پارس بر ماه شد
که شاه جهان برسر گاه شد
وزیر و امیر و بزرگان شهر
سوی کاخ رفتند از سوی بحر
همه صف کشیدند در پیش گاه
زمین بوسه دادند بر پیش شاه
شهنشاه از لطف بنواختشان
سزاوار خود پایگه ساختشان
چو روزی بشد چند از این قرار
بفرمان آن شاه با اقتدار
ز هر ملک و هر قریه و هر کنار
فزون آوریدند گاو از شمار
بفرمود تا کاهنان و سران
بکاوش بجویند گاو نشان
از آن گاوها هر کدامین شما
کنید انتخابش دهم من بهاء
بجستند گاوی نکو و جوان
همه مصر خرم ز پیرو جوان
در آن روز جشنی بیاراستند
به تعظیم گاوان بپا خاستند
شهنشه در آن جشن شرکت نمود
ز بهر آمون معبدی نو فزود
چو امن و امان شد همه سوی نیل
بکسب و تجارت بکشتی و پیل
همه راهها صاف و هموار شد
دگر باره ارابه در کار شد
شنید آنکه در مصر شورش فزود
بفرمود من خودم روم بیدرنگ
نباید که با مصر گیرند جنگ
ببینید سان سپه مرا
بیارید اسب و کلاه مرا
خود و چند تن از یلان باسپاه
هم از سوی دریا گرفتند راه
یکی نامه با مهربانی نوشت
امیری فرستاد نیکو سرشت
سوی شاه مصر و همه مؤبدان
ابا هدیه و وعده جاودان
شه مصر و شاهنشه داریوش
بزرگند و بادانش ورای و هوش
نباید که مردم بکشتن دهیم
به قتل و به غارت نهشتن دهیم
شه مصر گفتا که ای شهریار
نباشد مرا قصد در کارزار
وزانسوی فرمود کای سروران
همه نامداران و هم افسران
پذیره نمائید شه داریوش
که باشد شهنشاه با عقل و هوش
همه کاهنان و بزرگان شهر
پذیره شدندنش به رومیه بحر
چو کشتی شاهنشه کامکار
بدیدند آید بسوی کنار
همه پرچم صلح افراستند
زدشاهنشه خود امان خواستند
سپهدار آمد بر شهریار
بفرمان آن شاه با اقتدار
بفرمود ای افسر نامدار
جهازات جنگی نیاید بکار
نباید که در مصر آید سپاه
چو مصری پیاده خود آمد براه
بمانید در بحریک چند روز
به بینیم تا مهر گیتی فروز
چه در پیش دارد چه سازد بما
چه کورش شوم یا چو کامبوزیا
بفرمود کشتی رود در کنار
ز کشتی در آمد شه کامکار
همه کاهنان و بزرگان شهر
پیاده برفتند تا سوی بحر
زمین بوسه دادند کای شهریار
تو مهری همه مصریان چون غبار
بگفتند شاها پناهنده ایم
بدرگاه تو ما سرافکنده ایم
امان از بد و ظلم کامبوزیا
که بنشاند مارا بخاک سیاه
هموگا و آپیس ما کشت و رفت
به آتش خود و ما نشانید تفت
بدی کرد با مصریان هر چه بیش
نمک زخم مارا بپاشید ریش
هم امروز روزیست در سال پیش
که کشته است آپیس بادست خویش
همه سوگواریم وزار و فکار
که چون بینوا کردمان شهریار
شهنشاهشان مهربانی نمود
ابر رتبت کاهنان برفزود
بفرمود هرجا که کامبوزیا
نموده است ویران بسازم بجا
چنان گاو آپیس کو کشته است
دل مصریا ن را بر آشفته است
بدست آورم گاو آپیس را
بهر ره توان رفت سوی خدا
همه شاد باشید من چون پدر
بدلجوئی مصر بستم کمر
همه مصریان شاد و خندان شدند
برآن شاه عادل ثنا خوان شدند
بگفتند شاها دلت شاد باد
که ملکت همه ساله آباد باد
تو شاهی و مصرت همه کهتر است
نه مصری است آنکوز امرت در است
شهنشه بفرمود با افسران
که حاضر نمائید صنعتگران
معابد بسازند و ایوان کنند
بناها بتعمیر پیمان کنند
بهر شهر، زان پس امیری روان
بگشتند چو پای گاوی نشان
چوشه کرد برکاخ شاهی ورود
سران سپه شاد باد و درود
بگفتند و شد بر فلک بوق و کوس
ز زینت بشد مصر همچون عروس
همان پرچم پارس بر ماه شد
که شاه جهان برسر گاه شد
وزیر و امیر و بزرگان شهر
سوی کاخ رفتند از سوی بحر
همه صف کشیدند در پیش گاه
زمین بوسه دادند بر پیش شاه
شهنشاه از لطف بنواختشان
سزاوار خود پایگه ساختشان
چو روزی بشد چند از این قرار
بفرمان آن شاه با اقتدار
ز هر ملک و هر قریه و هر کنار
فزون آوریدند گاو از شمار
بفرمود تا کاهنان و سران
بکاوش بجویند گاو نشان
از آن گاوها هر کدامین شما
کنید انتخابش دهم من بهاء
بجستند گاوی نکو و جوان
همه مصر خرم ز پیرو جوان
در آن روز جشنی بیاراستند
به تعظیم گاوان بپا خاستند
شهنشه در آن جشن شرکت نمود
ز بهر آمون معبدی نو فزود
چو امن و امان شد همه سوی نیل
بکسب و تجارت بکشتی و پیل
همه راهها صاف و هموار شد
دگر باره ارابه در کار شد
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۳ - خطاب به فاضل خان گروسی
خذا من نجدا مانا لقلبه. امروز از رسیدن این کاغذ بحمدالله رفع کسالت شد و حسن و شمایل قصیده ابن خیاط، جان و دل را بوجد و نشاط آورد خصوصاً این بیت:
آغار اذا انست فی الحی انه
حذارا علیه ان تکون لحبه
معنی دوستی و دوستداری همین است، و هر که جز این باشد نه عاشقش خوانیم نه صادقش دانیم. بقول شیخ: کل مدع کذاب. یحئی خان روانه است؛ اغذ پر و پوچ بی حاصلی چندان باید نوشت که تلخه؛ جا بگندم تنگ کرده، حاصل زندگانی عالم صحبت احباب است، اگر حضور مقدور نشود، ناچار بغیاب و توسط قاصد و کتاب.
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زیان بودی اکنون برسول است و پیام
ای پیک نامة بر که خبر میبری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول
در جواب سایر مطالب و ابیاتی که مشعر بر نسخ آثار صاحب؛ بل احیای شعار او رحمه الله علیه، نوشته بودند همین بس که عالیجاه یحئی خان آنجا خواهد آمد، در خدمات محوله باو ان شاءالله تعالی اهتمامی وافر بکنید.
عالیجاه اخوی میرزا تقی را بمراحم خاطر والا و اطمینانی که شما خود بجهه جامعه معلومه از من دارید مطمئن ساخته، ان شاءالله تعالی بهیئت اجتماعی عام شرفیابی شوند. کل المارب مانرجوه یحضرنا.
حاشا وکلا، بخدا جز بی خوابی و بی آرامی و تشویش و اضطراب و صحبتهای دلکوب و رویتهای جانکاه هیچ حاضر ندارم.
اما امیدوارم که عمر باشد تلافی همه را بیک دمه صحبت شما بکنم.
یک دیدنت تلافی صد ساله فرقت است – حکیم مکنیل زیاده از من مشتاق است، بهر مذهب هست خود داند و خدای خود. اما در حقوقی آشنائی، بسیار باید پسندید او را خصوصا با شما.
والسلام
آغار اذا انست فی الحی انه
حذارا علیه ان تکون لحبه
معنی دوستی و دوستداری همین است، و هر که جز این باشد نه عاشقش خوانیم نه صادقش دانیم. بقول شیخ: کل مدع کذاب. یحئی خان روانه است؛ اغذ پر و پوچ بی حاصلی چندان باید نوشت که تلخه؛ جا بگندم تنگ کرده، حاصل زندگانی عالم صحبت احباب است، اگر حضور مقدور نشود، ناچار بغیاب و توسط قاصد و کتاب.
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زیان بودی اکنون برسول است و پیام
ای پیک نامة بر که خبر میبری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول
در جواب سایر مطالب و ابیاتی که مشعر بر نسخ آثار صاحب؛ بل احیای شعار او رحمه الله علیه، نوشته بودند همین بس که عالیجاه یحئی خان آنجا خواهد آمد، در خدمات محوله باو ان شاءالله تعالی اهتمامی وافر بکنید.
عالیجاه اخوی میرزا تقی را بمراحم خاطر والا و اطمینانی که شما خود بجهه جامعه معلومه از من دارید مطمئن ساخته، ان شاءالله تعالی بهیئت اجتماعی عام شرفیابی شوند. کل المارب مانرجوه یحضرنا.
حاشا وکلا، بخدا جز بی خوابی و بی آرامی و تشویش و اضطراب و صحبتهای دلکوب و رویتهای جانکاه هیچ حاضر ندارم.
اما امیدوارم که عمر باشد تلافی همه را بیک دمه صحبت شما بکنم.
یک دیدنت تلافی صد ساله فرقت است – حکیم مکنیل زیاده از من مشتاق است، بهر مذهب هست خود داند و خدای خود. اما در حقوقی آشنائی، بسیار باید پسندید او را خصوصا با شما.
والسلام
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۴
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد