عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن، از حدیث فردا مندیش
وآن روز، که چشم تر کنی، ای درویش
در رحمت او نگر، نه در کرده خویش
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
گه بنالی که وای نان ناید
گه برنجی که آه جان برود
انده نان و جان مخور بنشین
کین بیاید به وقت و آن برود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مخور جانا فریب از گنج گیتی
مشو اندوهگین از رنج گیتی
پیاده پیل گردد شاه ماتت
همی در بازی شطرنج گیتی
همه دانشوران مستند و شیدا
ز سحر و جادو و نیرنج گیتی
دل و چشم حکیمان خیره ماند
ز افسون و دلال و غنج گیتی
چنان کاین مغزها را تیره دارد
می و افیون و بذر البنج گیتی
نماند تا تو بشماری نفس را
شبانه وز چهار و پنج گیتی
امیری دوش کرد این نکته مشهود
از آن دانای حکمت سنج گیتی
که گیتی را نیاید رنج چونان
که دیدی می نیاید گنج گیتی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
تا قضا زد خیمه هستی درین نیلی بساط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
دیباچه
بیت القصیده همه خیل سخن وران
شه بیت جنس نظم همه مدح گستران
حمد و ثنای پادشهی دان که از رهش
یکپاره سنگ شد گهر عالی افسران
تقدست کبریاه عن ادراک المتعلقین و تنزهت آلامه احصار المتکلمین الالاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین.
حسن کلام قافیه سنجان سحر فن
لطف ادای نکته وران شکر شکن
نعت شهی سزد که بتأئید ذی المنن
بنموده ماه معجزش از مطلع سخن
صلی الله علیه و آله صواحب دیوان النبوة و نواظم ارکان المروة. اما بعد معروض رای صایب مرفوع فکر ثاقب ارباب خرد و خبرت و اصحاب ذکا و فطنت که شکوفه ریاض عالم بلکه شجره بنی آدمند به آنکه چون رشته خلوص ارادت و کمند رسوخ اطاعت این کمینه بی بضاعت بحبل المتین تصرف و اقتدار حضرت هدایت منزلت و ولایت منقبت.
در یکتای بحر نیک نامی
امام زمره اقطاب جامی
قدس الله تعالی روحه متصل بود و خاطر شکسته بامتثال اوامر و نواهی آن جناب متوسل. همواره فرمان لازم الاشاعه و امر واجب الاطاعه آن حضرت این کمترین را بدان مأمور می داشت که گاهی عنان سخن را از وادی ترکی بصوب فارسی منصرف گرداند و زمام نظم را از ادای ترکانه بجانب لغت فرس منعطف سازد و اگرچه انقیاد امر ایشان بر سر و چشم لازم بود و اتباع آن به جان و دل متحتم اما بر حسب الامور مرهونته باوقاتها در ایام حیات با برکات آن حضرت بحسب تقدیر بران امر مجال مبادرت نبود و ایام نافرجام به هیچ حال مساعدت ننمود تا آنکه از لسان کریم البیان حضرت سلطان سلطان نشان ملا ذالثقلین کهف الخافقین.
سایه حق مهر سکندر جناب
کآمده هم سایه و هم آفتاب
بازوی ملت قوی از جهد او
دین علم افراخته در عهد او
السلطان بن السلطان معز السلطنت و الخلاقة ابوالغازی سلطان حسین بهادر خان خلد الله تعلی فی الثریا اعلامه و نفذ بین الخافقین او امره و احکامه که ربقه عبودیت و رابطه چاکری این کمینه بارستان رفیع الشأن آن حضرت ارثا و اکتسابا متحقق است و علاقه تلمذ و شاگردی در صنعت شعر و اسلوب نظم به نسبت طبع سخن شناس و ذهن خرد اقتباس آن حضرت متیقن هم بدان نوع مأمور گشت و بعد از امداد توفیق و سعادت تأید در تاریخ اثنین و تسعمایه (نهصد و دو هجری برابر با هزار و چهارصد و نود و هفت میلادی) تسوید قصیده چند که تصدیر این چنین نظم بدان لایق بود و تسطیر آن در مبادی این اسلوب مناسب می نمود بر وفق عدد جهات سته اتفاق افتاد.قصیده اول که سخن گذاری مبتنی بر ادای محامد حضرت باری بود تسمیه اش را «روح القدس » نازل گشت و ثانی که از رشح زلال نعمت نبوی و فیض سرچشمه مدح مصطفوی مترشح بود به «عین الحیات » اتسام یافت و ثالث که بر طریقه «بحرالابرار» امیرخسرو دهلوی بر تحفه نثار حضرت مخدومی قطب الانامی محتوی بود از لسان فکرت به «تحفة الافکار» موسوم شد و رابع که مواعظ سودمند و نصایح دلپسندش اهل دل را سرمایه فتوح و ارباب ریاضت را بمثابه غذای روح بود به «قوت القلوب » نامزد گشت و خامس که بشرف مدحت گذاری حضرت شهریاری که شکر نعمتش مستلزم سعادت ابدی و دعای دولتش مستتبع نجات سرمدی است مزین به «منهاج النجات » تسمیه پذیرفت و سادس که بامداد نسایم ریاض فضل و عطا شرف تتبع قصیده «مرآت الصفا» یافته بود به «نسیم الخلد» مخاطب گشت و مجموع آنها به «سته ضروریه » نامور آمد. رجا واثق و اهل صادق که اگر روزی چند دست اجل صحیفه امل را منطوی نگرداند و باد نیستی چراغ کلبه هستی را فرو ننشاند هر چه در مسوده است پریشان از این اسلوب رقم ثبت یابد و خاطر شکسته بجمع شتابد.مأمول از محاسن عادات کرام و مکارم اخلاق انام آنکه اگر خللی بینند ذیل اصلاح بران گمارند و آنرا از قبیل سهو داشته از مقوله غباوت و جهل نشمارند و السلام من اتبع الهدی.
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای صبر چه تخمی که بکارند ترا
جز روز چنین یاد نیارند ترا
امروز که نوبت غم آمد مگریز
کز بهر چنین روز گذارند ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۵
ره جوی و مکن تکیه بر این منزل گل
جان ورز و مکن یاد دل بی حاصل
کآن مزبله ئیست چند یا از تن و تن
وین غمکده ئیست چند یا از دل و دل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
رسید نوبت پیری و رفت برنایی
دل از نشاط و طرب نا امید باید کرد
سرم سپید شد و نامه از گنه سیه است
به آب توبه سیه را سپید باید کرد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
از کاسه و کوزه جوی جیحون نشود
این کار بجز ز فیض گردون نشود
موسی شو و کف ز جیب خود آر برون
از کیسه کس فقیر قارون نشود
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
هرگز نشود دار فنا جای قرار
بی گریه کس از رحم نیاید به کنار
گل جامه دریده بر سر شاخ آید
از بس که به دامنش درآویزد خار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کدخدایی یک قلم، رنج و غم و درد سراست
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است
رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است
بار نگاهداری خود برکه افگنم؟
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
بار نگاهداری خود بر که افگنم
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
تند است باد حادثه در عالم وجود
جای چراغ روشن ما، سنگ و آهن است
یابد نظام کار بزرگان، ز کوچکان
بر تن لباس تیغ بامداد سوزن است
مردیم، فکر زندگی خود کنیم چند؟
از خلق زنده اوست که در فکر مردن است
واعظ تمام عمر تو در بیخودی گذشت
آیی دمی بخویش که هنگام رفتن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تو که بر خار تحمل نتوانی رفتن
قدمی راه توکل نتوانی رفتن
منعم از مو ره این مرحله باریک تر است
تو باین عرض تجمل نتوانی رفتن!
اولین گام ره عشق، بر آتش زدن است
تو باین فکر و تأمل نتوانی رفتن
چشمه های پل این آب، ز موج خطر است
با گرانجانی ازین پل نتوانی رفتن
تا تو از پا نکشی خار علایق واعظ
بره خواهش آن گل نتوانی رفتن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی