عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بدبیند دعا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ماسعی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
حق ببین و بگو به چشم و زبان
تا به صحرای دین رسی ز نهفت
کور نادان که حق نخواهد دید
گنگ نادان که حق نیارد گفت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ای بسا کس که دینش ویران است
ور چه کرده است خانه آبادان
شادمانم از آنکه هست مرا
دین آباد و خانه ویران
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
رخ تو ارغوان باغ جان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
چو تو هرگز نبوده ست و نباشد
جوان بخت و سخی طبع و سخندان
همی احسان کنی با خلق دایم
از آن کرده ست ایزد با تو احسان
همی داری عزیز آزادگان را
زبهر آن عزیزت کرده یزدان
خداوندا اگر چه پیش از این عهد
ز من نامی نبود اندر خراسان
به قول تو مرا بنواخت خسرو
به سعی تو مرا بنواخت سلطان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هین قدح، شمع شبستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جزای حسن عمل در شریعت عربیست
به عرف عفو نکردن گناه بی ادبیست
سواد دل ز می سالخورده روشن کن
که عینک بصرش ز آبگینه حلبیست
قبول بی هنران ز التفات معشوق است
عنایت ازلی را نشانه بی سببیست
جمال حال شود ترجمان استحقاق
دلیل آب جگر تفتگی و تشنه لبیست
ز من مشاطه بستان صداق می طلبد
هنوز دختر رز در سرایچه عنبیست
بگو که رفتم و قسمت نشد که دریابم
که نارسیدن سالک نشان بی طلبیست
ز دوست روی مگردان و تن به فرمان ده
که هر که صاحب این حال شد، ولی و نبیست
خلاف رسم درین عهد خرق عادت دان
که کارهای چنین از شمار بوالعجبیست
شب سیاه صباح سفید می آرد
چراغ مطلب از دودمان بولهبیست
به تیغ قطع ارادت نمی شود ما را
خلوص بندگی ما شرافت نسبیست
مگو ز دوست، ملالت بود «نظیری » را
که مستی سحری از نیاز نیم شبیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یک باره در وفا برآور
وین قهر قدیم را سر آور
یا محرم کعبه صفا کن
یا بر سر کوی بتگر آور
گر نقش بدیم خامه سر کن
ور سطر کجیم مسطر آور
پیراهن گل هزار رنگست
رنگیش هم از وفا برآور
طوفان هزار موجه داری
کشتی هزار لنگر آور
گر بد مستیم باده کم ده
ور مخموریم ساغر آور
ور از شر و شور ما به تنگی
مجلس برچین و بستر آور
ای هادی کعبه «نظیری »
مؤمن بردیش کافر آور
امروز به رنگ دیگرش بر
فرداش به نظر دیگر آور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
روی دل با دوست باید داشت در مرگ و نشاط
راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط
دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است
تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط
اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل
نه سراپا بستگی نی پای تا سر انبساط
چیست این گردون طلسمی بوالعجب تعویذ دهر
سر نمی آرد کسی بیرونش از خط و نقاط
آسمان دیریست دلگیرست از بازی خویش
لیک داو آخر نمی گردد که برچیند بساط
نیست در کل جهان جزوی که آن در کار نیست
نقطه ای کم می شود می ریزد از هم ارتباط
نظم عالم را حکیمی هست آخر، روشنست
حکمتش از استواری ز استواری احتیاط
خود عجب دارم که در کنه جمال خود رسد
کی توان یک ذات را گفتن محیطست و محاط
خیز فرض خود ادا فرما «نظیری » تا رویم
خواب در مسجد حرامست و اقامت در رباط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق کار بوده و سامان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ما قلم در آتش و دفتر در آب افکنده ایم
هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده ایم
شب که در مستی سراغ کلبه ما کرده یی
جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده ایم
کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل
راه سلطان را به عمدا بر خراب افکنده ایم
ما گرفتاران بیدل، هرکجا نالیده ایم
لرزه بر عرش از دعای مستجاب افکنده ایم
بر سر انگشت نیاز ما، اثر بابی که دوش
طره مقصود را، در پیچ و تاب افکنده ایم
چاشنی گیرند مستان از دل پرشور ما
ما همان بر آتش از خامی کباب افکنده ایم
کفر و دین را از سوی باطن رسولان دردهند
ما غلط بینان نظرها در کتاب افکنده ایم
برنتابیم از فرشته منت باد مراد
ما که کشتی بر سر موج سراب افکنده ایم
از کرام الکاتبین منت «نظیری » کی کشیم
ما ز دیوان عمل حرف ثواب افکنده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در صفت خانه ممدوح
این خانه گوشواره عرش مطهرست
کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه
گویی که خانه شرف مهر انورست
حایل به پیش دیده جدارش نمی شود
بس کز فروغ شاه درونش منورست
از فخر سایه بر سر افلاک افکند
کاین سایه خدای برو سایه گسترست
از شوق آنکه شاه درو پا نهاده است
هر روز از سپهر به یک پایه برترست
از بوسه نشاط، زمینش منقش است
وز سجده نیاز، بساطش منورست
معراج حاجتست و به مقصد مقابل است
میزان طاعتست و به جنت برابرست
مانند کعبه گشته حرم چار حد او
هر رکن خانه قبله یک رکن دیگرست
ساقی مجلسش همه هوش و خرد دهد
گویی می محبت شاهش به ساغرست
بر خشت او سعادت و اقبال زاده است
دولت از آن چو طفل درو مهر پرورست
عدل آشیان بر وزن قصرش نهاده است
زان ظلم ازو چو طایر بی بال و بی پرست
امید گو به عرصه او داد دل بگیر
کاین خانه در حمایت اقبال داورست
اخلاص گو به ساحت او کار خود بساز
کاب و گلش به عدل و سخاوت مخمرست
من وصف این بنا نتوانم به سر رساند
کز هرچه گویمش به صفت پایه برترست
یابد شرف ز شرفه قصر رفیع او
تا شمسه سپهر برین طاق اخضرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده بعد از قصیده سابق در راه مکه مشرفه در وصف همان مقام علیه متبرکه و نعت حضرت رسالت پناه محمد صلی الله علیه و آله و سلم مذیل به مدح عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
برنیامد یک عزیز از مصر مردم پروری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - این ترکیب بند حین وداع و معاودت از مکه معظمه به هندوستان به طرز عرفای موحد در نعت حضرت سید المرسلین مذیل به اسم ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
شب گلابی بر رخم خوابم ز چشم تر زدند
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹
در باده شریعت از دین خطرست
راهی که رسد به دوست راهی دگرست
احرام و طواف کعبه دورم انداخت
بگذار که راه دور نزدیکترست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
هر کز سر کجروی به درگاه آید
هرچند به گاه آمده بیگاه آید
از معجزه بیوه که در راه آید
دستار هزار کرد کوتاه برآید
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
رو جانب حق از همه سو باید بود
در کوشش نفی مو به مو باید کرد
از بهر ظهور تو نهان گشته تو را
در ستر خود و ظهور او باید بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
به جای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردن کشی عیب است در اقلیم درویشی
که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را
به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا
حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی
همان دستی که واعظ می کشی از مدعا اینجا!