عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
منم امروز و دلی زانده گیتی به دو نیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۷ - آیین اهل عراق
شنیدم که فرمان دهان عراق
به هر گه که افتاد صبوح اتّفاق
به رسم سخاوت به قدر یار
کنند از کم و بیش چیزی نثار
ولی دیر دیر افتد این اتّفاق
چنین است آئین اهل عراق
بزرگانه می خورد رسمی نکوست
به جایی که معهود و آئین و خوست
به شرطی که در هوشیاری بود
نه در عینِ بی اختیاری بود
ز بس شوق چون میزبانی کنند
جوانان ما جان فشانی کنند
از آن می که مستانِ ما می خورند
مقیمان بالا به رشک اندرند
نه آن می که هشیاریش در پی است
از آن می که مستی او بی می است
که نه می همه مفسدان می خورند
خورند اهلِ معنی و جان پرورند
به هر گه که افتاد صبوح اتّفاق
به رسم سخاوت به قدر یار
کنند از کم و بیش چیزی نثار
ولی دیر دیر افتد این اتّفاق
چنین است آئین اهل عراق
بزرگانه می خورد رسمی نکوست
به جایی که معهود و آئین و خوست
به شرطی که در هوشیاری بود
نه در عینِ بی اختیاری بود
ز بس شوق چون میزبانی کنند
جوانان ما جان فشانی کنند
از آن می که مستانِ ما می خورند
مقیمان بالا به رشک اندرند
نه آن می که هشیاریش در پی است
از آن می که مستی او بی می است
که نه می همه مفسدان می خورند
خورند اهلِ معنی و جان پرورند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - خیمه به محشر
طبل قیامت بکوفت آن ملک نفخ صور
کاتب منشور ماست مالک یوم النّشور
سر زلحد برزدیم خیمه به محشر زدیم
بی خدا اندر لحد چند نباشم صبور
ازسرشوق ونشاط پای نهم بر صراط
تا زدم گرمِ ما گرم شود آن نشور
ای که ندادی تو مال درطلبِ آن جمال
ما به تو بگذاشتیم دیدن دیدارِ حور
مست خدائیم ما ، کِی به خود آئیم ما
ساقی ما چون خداست باده شراب طهور
نورخدا در نظرگاه تجلّی حق
با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور
وقت تجلّی از اودیده بینا مجوی
اوچو نماید جمال، چشمِ تورا زوست نور
هرکه به نزدیکِ اوست دولتِ جاوید یافت
رویِ سعادت ندید آنکه از او ماند دور
مژده وصل خدا گر به لحد بشنویم
زنده شود جان و تن پیشتر از نفخِ صور
حور چو آرا کنند رو به سوی ما کنند
چشم نگه دار از آن ،دوست بود بس غیور
مست تو قصر بهشت کرده به زیرو زبر
چون نکند زانکه نیست هستیِ او بی قصور
گرچه تو قصر بهشت کرده ای عنبر سرشت
از جگر سوخته ، می برم آنجا بخور
میکند او بهرِدوست هرنفسی ماتمی
محیی ماتم زده کی کند ای دوست شور
کاتب منشور ماست مالک یوم النّشور
سر زلحد برزدیم خیمه به محشر زدیم
بی خدا اندر لحد چند نباشم صبور
ازسرشوق ونشاط پای نهم بر صراط
تا زدم گرمِ ما گرم شود آن نشور
ای که ندادی تو مال درطلبِ آن جمال
ما به تو بگذاشتیم دیدن دیدارِ حور
مست خدائیم ما ، کِی به خود آئیم ما
ساقی ما چون خداست باده شراب طهور
نورخدا در نظرگاه تجلّی حق
با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور
وقت تجلّی از اودیده بینا مجوی
اوچو نماید جمال، چشمِ تورا زوست نور
هرکه به نزدیکِ اوست دولتِ جاوید یافت
رویِ سعادت ندید آنکه از او ماند دور
مژده وصل خدا گر به لحد بشنویم
زنده شود جان و تن پیشتر از نفخِ صور
حور چو آرا کنند رو به سوی ما کنند
چشم نگه دار از آن ،دوست بود بس غیور
مست تو قصر بهشت کرده به زیرو زبر
چون نکند زانکه نیست هستیِ او بی قصور
گرچه تو قصر بهشت کرده ای عنبر سرشت
از جگر سوخته ، می برم آنجا بخور
میکند او بهرِدوست هرنفسی ماتمی
محیی ماتم زده کی کند ای دوست شور
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - گرتو طلبی داری
گرتو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو
بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو
چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو
برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو
بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو
از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو
ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو
بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو
چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو
برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو
بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو
از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو
ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
هر لحظه هدهدی ز سبا میرسد به من
بوی خوش از نسیم صبا می رسد به من
یعنی که از زبان صبا از بنفشه زار
پیغام سرو بسته قبا می رسد به من
این باد روح بخش که جان تازه می کند
از رایحات نشو و نما می رسد به من
روحی ست معنوی که به تایید کردگار
از عالم قبول دعا می رسد به من
گه گه به من رسد اثری از جمال غیب
تا من بگویمت که چرا می رسد به من
خود از میان برون شده باشم در آن زمان
از نور غیب کشف غطا می رسد به من
پیداست حد مکتسب من که تا کجاست
این منزلت به وجه عطا می رسد به من
کی بشنود سیاه دل این سر سر به مهر
کآب خضر ز عین بقا می رسد به من
دارم هوای سدره نشینان کزان هوا
هر صبح دم هزار صفا می رسد به من
از اختران چرخ به من میرسد ندا
بنگر که آن ندا ز کجا می رسد به من
حاشا مکن نزاری و با مدعی بگو
کز ساکنان سدره ندا می رسد به من
آری قبول دارم و تسلیم کرده ام
هر چند کآن به حکم قضا میرسد به من
بوی خوش از نسیم صبا می رسد به من
یعنی که از زبان صبا از بنفشه زار
پیغام سرو بسته قبا می رسد به من
این باد روح بخش که جان تازه می کند
از رایحات نشو و نما می رسد به من
روحی ست معنوی که به تایید کردگار
از عالم قبول دعا می رسد به من
گه گه به من رسد اثری از جمال غیب
تا من بگویمت که چرا می رسد به من
خود از میان برون شده باشم در آن زمان
از نور غیب کشف غطا می رسد به من
پیداست حد مکتسب من که تا کجاست
این منزلت به وجه عطا می رسد به من
کی بشنود سیاه دل این سر سر به مهر
کآب خضر ز عین بقا می رسد به من
دارم هوای سدره نشینان کزان هوا
هر صبح دم هزار صفا می رسد به من
از اختران چرخ به من میرسد ندا
بنگر که آن ندا ز کجا می رسد به من
حاشا مکن نزاری و با مدعی بگو
کز ساکنان سدره ندا می رسد به من
آری قبول دارم و تسلیم کرده ام
هر چند کآن به حکم قضا میرسد به من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
اگر در عالمِ غیبم دهی راه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
جزین کز خود برون آری تمامم
بحمدالله ندارم هیچ دل خواه
مرا از من اگر وا می ستانی
تو می مانی و بس الحمدلله
درآ تا من شوم از خانه بیرون
گدایی را نزیبد منصبِ شاه
به جز بر آستانِ دل ستانم
نمی خواهم محلّ و منصب و جاه
چه جایِ جاه و منصب پیر زالی
دو عالم را بسوزاند به یک آه
ز مبدا فطرتی دارند هر کس
که کس از فطرتِ خود نیست آگاه
به جنبِ مهرِ یارِ مهربانم
پشیزی بر نیاید مهر تا ماه
به خود نتوان سپردن ره به مقصد
دلالت باید ای خودبین درین راه
ترا هر دیده کز عینِ یقین دید
در آن دیده نگنجد شکّ و اشباه
همه هر چ از تو می آید فتوح است
در آیینِ نزاری نیست اکراه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
جزین کز خود برون آری تمامم
بحمدالله ندارم هیچ دل خواه
مرا از من اگر وا می ستانی
تو می مانی و بس الحمدلله
درآ تا من شوم از خانه بیرون
گدایی را نزیبد منصبِ شاه
به جز بر آستانِ دل ستانم
نمی خواهم محلّ و منصب و جاه
چه جایِ جاه و منصب پیر زالی
دو عالم را بسوزاند به یک آه
ز مبدا فطرتی دارند هر کس
که کس از فطرتِ خود نیست آگاه
به جنبِ مهرِ یارِ مهربانم
پشیزی بر نیاید مهر تا ماه
به خود نتوان سپردن ره به مقصد
دلالت باید ای خودبین درین راه
ترا هر دیده کز عینِ یقین دید
در آن دیده نگنجد شکّ و اشباه
همه هر چ از تو می آید فتوح است
در آیینِ نزاری نیست اکراه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بر دوستی تو می خورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
یار می باید که باشد چست و چالاک آمده
آری آری این بیان در عین لولاک آمده
میتواند شد به معراج حقیقی چون نبی
هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده
بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق
خویش را بیخویشتن بینی بر افلاک آمده
بر عرض هرگز نخواهد خویشتن را عرضه کرد
هر که از مبدای فطرت جوهرش پاک آمده
نور حق آلوده کی گردد به ادناسِ جهول
فعلِ جسم از آب و باد و آتش و خاک آمده
جام در ده ساقیا جامی که نزد اهل دل داد
زهرِ قاتل وقتِ استعمال تریاک آمده
عشق هر جا خانه گیرد عقل را بر در زند
صیدِ مسکین چون بود در قیدِ فتراک آمده
هر دو عالم چون بود در جنب قدر یک جهت
هم چو پیشِ بادِ صرصر خاک و خاشاک آمده
بارها آید سروش و رازها آرد به من
وز نزاری گر قسم خواهند حقّاک آمده
آری آری این بیان در عین لولاک آمده
میتواند شد به معراج حقیقی چون نبی
هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده
بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق
خویش را بیخویشتن بینی بر افلاک آمده
بر عرض هرگز نخواهد خویشتن را عرضه کرد
هر که از مبدای فطرت جوهرش پاک آمده
نور حق آلوده کی گردد به ادناسِ جهول
فعلِ جسم از آب و باد و آتش و خاک آمده
جام در ده ساقیا جامی که نزد اهل دل داد
زهرِ قاتل وقتِ استعمال تریاک آمده
عشق هر جا خانه گیرد عقل را بر در زند
صیدِ مسکین چون بود در قیدِ فتراک آمده
هر دو عالم چون بود در جنب قدر یک جهت
هم چو پیشِ بادِ صرصر خاک و خاشاک آمده
بارها آید سروش و رازها آرد به من
وز نزاری گر قسم خواهند حقّاک آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
ای مرا هم چو دیده نادیده
دیده بسیار خوشتر از دیده
گر چه نادیده هم چو دیده تویی
کی بود هم چو دیده نادیده
غایتِ حدِّ حسن میدانی
چیست نادیدهٔ پسندیده
آفرینش ز مبداءِ فطرت
نی بدل گشته نی بگردیده
آسمان نام عشق برد مگر
بحر از آن مست گشت و جوشیده
مغزش از دودِ دوزخ آگنده
هر که او بویِ عشق نشنیده
عقل خود از بساط عشق به عجز
مهرهٔ اختیار بر چیده
ز آن نزاری همیشه آشفتهست
که همه ساله عشق ورزیده
دیده بسیار خوشتر از دیده
گر چه نادیده هم چو دیده تویی
کی بود هم چو دیده نادیده
غایتِ حدِّ حسن میدانی
چیست نادیدهٔ پسندیده
آفرینش ز مبداءِ فطرت
نی بدل گشته نی بگردیده
آسمان نام عشق برد مگر
بحر از آن مست گشت و جوشیده
مغزش از دودِ دوزخ آگنده
هر که او بویِ عشق نشنیده
عقل خود از بساط عشق به عجز
مهرهٔ اختیار بر چیده
ز آن نزاری همیشه آشفتهست
که همه ساله عشق ورزیده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هنوزم از مژه، کار سحاب میآید
هنوز دجله به چشمم سراب میآید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب میآید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب میآید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب میآید
کسی که رفته به دریای عشق، میداند
که کار سیل ز یک قطره آب میآید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب میآید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب میآید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب میآید
هنوز دجله به چشمم سراب میآید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب میآید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب میآید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب میآید
کسی که رفته به دریای عشق، میداند
که کار سیل ز یک قطره آب میآید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب میآید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب میآید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب میآید