عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۴ - روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره
این بگفتند و روان گشتند زود
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود
صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند
والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند
همچو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر
یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی
یا چو اسماعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره
آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لب این جان من
لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند
طاقت من زین صبوری طاق شد
واقعه‌ی من عبرت عشاق شد
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا؟
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زان که سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی می‌زنم
دعوی مرغابی‌یی کرده‌ست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان؟
بط را ز اشکستن کشتی چه غم؟
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم؟
خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنی
همچو شمعم بر فروزم روشنی
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
خفیه کردندش به حیلت‌سازی یی
کرد آخر پیرهن غمازی یی
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر
هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر؟
وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری
یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظر ورجوی باش
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب
عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا
مار استاده‌ست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
در حشایش چون حشیشی او به پاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندان‌هاش کرمان دراز
از بقیه‌ی خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند
مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمه‌ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر ایمن مباش
روبه افتد اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهتراست؟
مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
گویدت خندان که ای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهد است و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکراست و زرق
سوز و تاریکی‌ست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسب دانی راندن
لیک جرم آن که باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازه‌ی مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
ظن لایغنی من الحق خوانده‌یی
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌یی
هی درآ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار؟
چون روم من در طفیلت کوروار؟
کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگ است و صد ننگست ازین
می‌گریزی از پشه درگزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی
می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر
می‌گریزی همچو یوسف زاندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
در چه افتی زین تفرج همچو او
مر تورا لیک آن عنایت یار کو؟
گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود
گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با من است
از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی
کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج ره است
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد؟ از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان؟
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان
آن چنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
آن چنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آن چنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان
گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کی است؟
این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق
یک خلافی نی میان این عیون
آن چنان که هست در علم ظنون
آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل
باز سلطانم گشم نیکو پی ام
فارغ از مردارم و کرکس نی‌ام
ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عمیا دوانی اسب را؟
باید استا پیشه را و کسب را
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین
آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگذار و رو بر وفق آن
جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلکه سوی خویش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت
شاه گوید چون که گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی
ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی
خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو
جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند
هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر تورا؟
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست
بی‌سلاحی در مرو در معرکه
همچو بی‌باکان مرو در تهلکه
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفت‌ها آید نفور
سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبری بد اکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من؟
اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آن چنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او
آن چنان پا در حدید اولی تراست
که آن چنان پا عاقبت درد سراست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود
بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال میراثی ندارد خود وفا
چون به ناکام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو به کد و رنج و کسبش کم شتافت
قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون جغدان در آن ویرانه‌ها
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
چون پیمبر گفت مؤمن مزهراست
در زمان خالی‌یی ناله گراست
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو کآسیب دست او خوش است
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمست است این
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة
قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت
بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او
دل بیارامد به گفتار صواب
آن چنان که تشنه آرامد به آب
جز دل محجوب کو را علتی‌ست
از نبیش تا غبی تمییز نیست
ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود
مه شکافد وان دل محجوب نی
زان که مردود است او محبوب نی
چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل
یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب
بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لب مرج
چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهرها
کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در
زین یپنلو هر که بازرگان‌تراست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌وراست
شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وان دگر را از عمی دار الجناح
هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بند است و بر استاد فک
بر یکی قند است و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطف است و بر دیگر چو قهر
هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو
بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه
با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگ است و درد
بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من
بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نان است چون نبوی ملول؟
در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال
هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد
لذت از جوع است نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو
پس ز بی‌جوعی‌ست وز تخمه‌ی تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام
چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال؟
چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیری‌یی نامد از آن؟
عشوه‌ها در صید شله‌ی کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو
بار آخر گویی‌اش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست
درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست؟
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد
خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ
آب شوری نیست درمان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش
لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست
هم‌چنین هر زر قلبی مانع است
از شناس زر خوش هرجا که هست
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید
گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود
رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز
گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی
بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی
بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغداد است گنجی مستتر
در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین
هست در خانه‌ی فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو
دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغداد است گنجی در وطن
هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال؟
خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی‌قیمت است و لاشی است
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان
خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب؟ باد
گفت با خود گنج در خانه‌ی من است
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زان که اندر غفلت و در پرده‌ام
زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی‌لب او بخواند
گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من
رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم
خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو
من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بد دهان
تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش راز
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۳ - مثل
گفت با درویش روزی یک خسی
که تورا این‌جا نمی‌داند کسی
گفت او گر می‌نداند عامی‌ام
خویش را من نیک می‌دانم کی‌ام
وای اگر برعکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش
احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت
این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۵ - مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره
آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما
گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد
همچو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناق است و سقم
گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست
در زمان برجست کی خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع
پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان
اندر آمد مست پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین
شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان
میش مشغول است در مرعای خویش
لیک چوپان واقف است از حال میش
کلکم راع بداند از رمه
کی علف‌خواراست و کی در ملحمه؟
گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود
واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود
در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی
صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ
صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون
شاهزاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک می‌کردی معرف کار خویش
در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبی است و حزر و ظن
آن که او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان
با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او
پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لب
گفت شاها صید احسان تواست
پادشاهی کن که بی بیرون شو است
دست در فتراک این دولت زده ست
بر سر سرمست او برمال دست
گفت شه هر منصبی و ملکتی
کالتماسش هست یابد این فتی
بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش این جا و ما خود بر سری
گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
جز هوای تو هوایی کی گذاشت؟
بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد
شاهی و شه‌زادگی در باخته ست
از پی تو در غریبی ساخته ست
صوفی است انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر؟
میل سوی خرقه‌یی داده و ندم
آن چنان باشد که من مغبون شدم
بازده آن خرقه این سو ای قرین
که نمی‌ارزید آن یعنی بدین
دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش
عشق ارزد صد چو خرقه‌ی کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد
خاصه خرقه‌ی ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ مستی‌اش درد سراست
ملک دنیا تن‌پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی‌زوال
عامل عشق است معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کانم ز رویت محجب است
عین معزولی‌ست و نامش منصب است
موجب تاخیر این جا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن
بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی
همچو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمین ‌بربود کی برخورد؟
چون چراغی بی‌ززیت و بی‌فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل
در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی؟
همچو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر
همچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار؟
همچو بی‌گندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا
آسیای چرخ بر بی‌گندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان
لیک با باگندمان این آسیا
ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا
اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت
طفل نو را از شراب و از کباب
چه حلاوت؟ وز قصور و از قباب؟
حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن
بهر استعداد تا اکنون نشت
شوق از حد رفت و آن نامد به دست
گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد؟
لطف‌های شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت
هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد
هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین
عکس می‌دان نقش دیباجه‌ی جهان
نام هر بنده‌ی جهان خواجه‌ی جهان
ای تن کژ فکرت معکوس‌رو
صد هزار آزاد را کرده گرو
مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
ور در آزادیت چون خر راه نیست
همچو دلوت سیر جز در چاه نیست
مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو
نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن
ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب‌خورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
ای وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فدایت نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان؟
بر لب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانی ام گه قلتبان
این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از توست و دیگر از خدا
من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایه‌ی گمان؟
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالی‌ست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ می‌زد کی حمال و ای حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در می‌رسد بانگ و خبر؟
هاتف است این داعی من ای عجب
یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب؟
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری می‌شود
این سخن پایان ندارد قاضی اش
گفت ای حمال و ای صندوق‌کش
از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بی‌خرد
هم‌چنین بسته به خانه‌ی ما برد
ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون؟
از هزاران یک کسی خوش‌منظراست
که بداند کو به صندوق اندراست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
زین سبب که علم ضاله‌ی مؤمن است
عارف ضاله‌ی خود است و موقن است
آن که هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید؟
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفص اندر قفص دارد گذر
منفذش نه از قفص سوی علا
در قفص‌ها می‌رود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو مسکراست
در نیابد کو به صندوق اندراست
گر نشد غره بدین صندوق‌ها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها
آن که داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس
همچو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۹ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید الی آخره
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آن که آزادت کند
بند رقیت ز پایت برکند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب
بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بی‌نطق خوش بر تافته‌ست
هر زبان نطق از فر ما یافته‌ست
نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکرای ثقات
پس نبات دیگراست اندر نبات
عکس آن این جاست ذل من قنع
اندرین طور است عز من طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه
بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفه‌ی پار را تجدید کن
پیش قاضی از گله‌ی من گو سخن
زن بر قاضی درآمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضی اش
یاد ناید از بلای ماضی اش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمی‌توانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار تورا با او قرار
جوحی آمد قاضی‌اش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقه‌ی زن چرا ندهی تمام؟
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر ششدرم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشته‌ست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون برآرد یوسفی را از درون؟
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چه آب‌جو
دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چی؟
این مثال بس رکیک است ای اچی
از کجا آرم مثالی بی‌شکست؟
کفو آن نه آید و نه آمده‌ست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌یی
صد هزاران خرمن اندر حفنه‌یی
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است؟
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر درمشکی نشست؟
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط ‌انداز عفریت و بلیس
سجده‌گاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین کنم؟
صورتی را من لقب چون دین کنم؟
نیست صورت چشم را نیکو بمال
تا ببینی شعشعه‌ی نور جلال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاه‌زاده و ملازمت او در حضرت شاه
شاه‌زاده پیش شه حیران این
هفت گردون دیده در یک مشت طین
هیچ ممکن نه به بحثی لب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود
آمده در خاطرش کین بس خفی‌ست
این همه معنی‌ست پس صورت ز چیست؟
صورتی از صورتت بیزار کن
خفته‌یی هر خفته را بیدار کن
آن کلامت می‌رهاند از کلام
وان سقامت می‌جهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
رنجهایش حسرت هر راحت است
ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمی‌شویی جز این جانی بجو
حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت
او از آن خورشید چون مه می‌گداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو
همچو مه اندر گدازش تازه‌رو
جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید
خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی
زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سال‌ها نسبت بدین دم ساعتی
مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید
من فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نت৆وان باختن
هر کسی را خود دو پا و یک ‌سر است
با هزاران پا و سر تن نادر است
زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرم‌تر
معدن گرمی‌ست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
زآتش عاشق ازین رو ای صفی
می‌شود دوزخ ضعیف و منطفی
گویدش بگذر سبک ای محتشم
ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین که می‌پخساند او را این نفس
زود کبریتت بدین سودا سپار
تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار
گویدش جنت گذر کن همچو باد
ورنه گردد هر چه من دارم کساد
که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین
من بتی‌ام تو ولایت‌های چین
هست لرزان زو جحیم و هم جنان
نه مر این را نه مر آن را زو امان
رفت عمرش چاره را فرصت نیافت
صبر بس سوزان بد وجان برنتافت
مدتی دندان‌کنان این می‌کشید
نارسیده عمر او آخر رسید
صورت معشوق زو شد در نهفت
رفت و شد با معنی معشوق جفت
گفت لبسش گر ز شعر و ششتراست
اعتناق بی‌حجابش خوش تراست
من شدم عریان ز تن او از خیال
می‌خرامم در نهایات الوصال
این مباحث تا بدین‌جا گفتنی ست
هرچه آید زین سپس بنهفتنی ست
ور بگویی ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار
تا به دریا سیر اسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
مرکب چوبین به خشکی ابتراست
خاص آن دریاییان را رهبراست
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود
هر خموشی که ملولت می‌کند
نعره‌های عشق آن سو می‌زند
تو همی‌گویی عجب خامش چراست؟
او همی‌گوید عجب گوشش کجاست؟
من ز نعره کر شدم او بی‌خبر
تیزگوشان زین ثمر هستند کر
آن یکی در خواب نعره می‌زند
صد هزاران بحث و تلقین می‌کند
این نشسته پهلوی او بی‌خبر
خفته خود آن است و کر زان شور و شر
وان کسی کش مرکب چوبین شکست
غرقه شد در آب او خود ماهی است
نه خموش است و نه گویا نادری ست
حال او را در عبارت نام نیست
نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب
شرح این گفتن برون است از ادب
این مثال آمد رکیک و بی ورود
لیک در محسوس ازین بهتر نبود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازه‌ی آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحراست و این هم ماهی است؟
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت
پیش او چون نار خندان می‌شکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چون که وارست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
آنچه او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن می‌کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علم‌های با مزه‌ی دانسته‌مان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گلدسته‌ایم
که در گلزار بر خود بسته‌ایم
آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم به نان
می‌فتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج‌زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر؟
یک سرت بود این زمانی هفت‌سر
اژدهای هفت‌سر دوزخ بود
حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بی‌خبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود؟
عکس غیراست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگری‌ست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد؟
تا به کی عکس خیال لامعه؟
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبه‌ی وصال
بی‌تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند کی پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندان‌ها ازو ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذره‌ باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان باد است کایمن می‌گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست‌بوس
وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشک‌ها باران کند
منکران را درد الله ‌خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زان که مامورم امیر خود نی‌ام
من چو تو غافل ز شاه خود کی‌ام؟
گر سلیمان‌وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغی‌یی من مستعار
می‌کنم خدمت تورا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم
زاسپه تو یاغیانه برجهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایه‌ی غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راه‌زن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه‌ی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعاراست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمده‌ست
لیک خاکی را که آن رنگین شده‌ست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند
جمله را هم باز خاکی می‌کند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیه‌رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می‌گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکی‌ست
شکر باری قوت او اندکی‌ست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بی‌فن و بی‌قوت است
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نه‌یی
ایمن از فرعونی و هر فتنه‌یی
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشی‌فروش
عقل‌ها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فروش
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمی‌تنند
خاک در چشم ممیز می‌زنند
چندلی را رنگ عودی می‌دهند
بر کلوخیمان حسودی می‌دهند
پاک آن که خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال؟
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده مانده‌ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم؟
با چنین ناقابلی و دوری یی
بخشد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا؟
دایما خاقان ما کرده‌ست طو
گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسبان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آن‌جا گام نی
جام پردازیم و آن‌جا جام نی
زان که آن‌جا جمله اشیا جانی است
معنی اندر معنی ربانی است
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی‌سایه بود اندر خراب
چون که آن جا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود برکندنی‌ست
چون بهای خشت وحی و روشنی‌ست
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایه‌ی توست ای یاغی روز
این زمین چون گاهواره‌ی طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر را در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
خانه را ای مهد تو ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۴ - وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره
چون مسلم گشت بی بیع و شری
از درون شاه در جانش جری
قوت می‌خوردی ز نور جان شاه
ماه جانش همچو از خورشید ماه
راتبه‌ی جانی ز شاه بی‌ندید
دم به دم در جان مستش می‌رسید
آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند
زان غذایی که ملایک می‌خورند
اندرون خویش استغنا بدید
گشت طغیانی ز استغنا پدید
که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام؟
چون عنان خود بدین شه داده‌ام؟
چون مرا ماهی برآمد با لمع
من چرا باشم غباری را تبع؟
آب در جوی من است و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز؟
سر چرا بندم چو درد سر نماند؟
وقت روی زرد و چشم تر نماند؟
چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر
باز باید کرد دکان دگر
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت
صد بیابان زان سوی حرص و حسد
تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد
بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچه اندر سیل و جوست
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
گفت آخر ای خس واهی‌ادب
این سزای داد من بود؟ ای عجب
من چه کردم با تو زین گنج نفیس؟
تو چه کردی با من از خوی خسیس؟
من تورا ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار
در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک
من تورا بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان
درد غیرت آمد اندر شه پدید
عکس درد شاه اندر وی رسید
مرغ دولت در عتابش بر طپید
پردهٔ آن گوشه گشته بردرید
چون درون خود بدید آن خوش‌پسر
از سیه‌کاری خود گرد و اثر
از وظیفه‌ی لطف و نعمت کم شده
خانهٔ شادی او پر غم شده
با خود آمد او ز مستی عقار
زان گنه گشته سرش خانه‌ی خمار
خورده گندم حله زو بیرون شده
خلد بر وی بادیه و هامون شده
دید کان شربت ورا بیمار کرد
زهر آن ما و منی‌ها کار کرد
جان چون طاوس در گلزار ناز
همچو جغدی شد به ویرانه‌ی مجاز
همچو آدم دور ماند او از بهشت
در زمین می‌راند گاوی بهر کشت
اشک می‌راند او که ای هندوی زاو
شیر را کردی اسیر دم گاو
کردی ای نفس بد بارد نفس
بی‌حفاظی با شه فریادرس
دام بگزیدی ز حرص گندمی
بر تو شد هر گندم او گزدمی
در سرت آمد هوای ما و من
قید بین بر پای خود پنجاه من
نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش
که چرا گشتم ضد سلطان خویش؟
آمد او با خویش و استغفار کرد
با انابت چیز دیگر یار کرد
درد کان از وحشت ایمان بود
رحم کن کان درد بی‌درمان بود
مر بشر را خود مبا جامه‌ی درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دین اندیشد آن گه نه سداد
آدمی اندر بلا کشته به است
نفس کافر نعمت است و گمره است
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۶ - کرامات شیخ شیبان راعی قدس الله روحه العزیز
همچو آن شیبان که از گرگ عنید
وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید
تا برون ناید از آن خط گوسفند
نه درآید گرگ و دزد با گزند
بر مثال دایره‌ی تعویذ هود
کندر آن صرصر امان آل بود
هشت روزی اندرین خط تن زنید
وز برون مثله تماشا می‌کنید
بر هوا بردی فکندی بر حجر
تا دریدی لحم و عظم از همدگر
یک گره را بر هوا درهم زدی
تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی
آن سیاست را که لرزید آسمان
مثنوی اندر نگنجد شرح آن
گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد
گرد خط و دایره‌ی آن هود گرد
ای طبیعی فوق طبع این ملک بین
یا بیا و محو کن از مصحف این
مقریان را منع کن بندی بنه
یا معلم را بمال و سهم ده
عاجزی و خیره کن عجز از کجاست؟
عجز تو تابی از آن روز جزاست
عجزها داری تو در پیش ای لجوج
وقت شد پنهانیان را نک خروج
خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست
در دو عالم خفته اندر ظل دوست
هم در آخر عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز را گزید
چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت
از عجوزی در جوانی راه یافت
زندگی در مردن و در محنت است
آب حیوان در درون ظلمت است
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۷ - رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی
حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نوزاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمت‌هاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن
کی به گفت اندر بگنجد فن من؟
داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر
داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم؟
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه
تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه
شکر او آن بود ای بنده‌ی جلیل
که شد او نمرود و سوزندهی خلیل
هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم
چون که صاحب ملک و اقبال نوم؟
لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت
هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی
این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند
رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال
صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را
که منجم گفته کندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط
کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش
از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب؟
دیگران را گر ام و اب شد حجاب
او ز ما یابید گوهرها به جیب
گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟
در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
زین سبب می‌گویم این بنده‌ی فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر
گر معلم گشت این سگ هم سگ است
باش ذلت نفسه کو بدرگ است
فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی
تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌یی هم‌پای دوست
جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست؟
ذکر نفس عادیان کآلت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت
قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۸ - رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت
قصه کوته کن که رای نفس کور
برد او را بعد سالی سوی گور
شاه چون از محو شد سوی وجود
چشم مریخیش آن خون کرده بود
چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر
دید کم از ترکشش یک چوبه تیر
گفت کو آن تیر؟ و از حق باز جست
گفت کندر حلق او کز تیر توست
عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی
کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست
اوست جمله هم کشنده و هم ولی ست
ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشنده‌ی خلق و هم ماتم‌کنی ست
شکر می‌کرد آن شهید زردخد
کان بزد بر جسم و بر معنی نزد
جسم ظاهر عاقبت خود رفتنی ست
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست
آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بی‌آزار سوی دوست رفت
گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت
وان سوم کاهل‌ترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۹ - وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل‌ترست
آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زراست
او برد زین هر سه کو کاهل‌تراست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کی کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسماعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصه‌یی از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بی‌شکی
عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زان که بی شد یار خرمن می‌برند
کاهلی را کرده‌اند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند
کار یزدان را نمی‌بینند عام
می‌نیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بی‌گمان که هر زبان پرده‌ی دل است
چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
می‌بپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبراست
آن نسیمی که بیاید از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از ده‌دله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وان دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲ - در توحید باری
به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش، زمین آرام ازو یافت
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بی‌میانجی حکمت آموز
جواهربخش فکرت های باریک
به روز آرنده ی شب‌های تاریک
غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید
نگه دارنده ی بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای
مراد دیده ی باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی
نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر
ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست
به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک
خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمی‌داند چپ از راست
شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت می‌کشد کار
نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس آنگاهی حجاب از پیش برداشت
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری
حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی
چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
ترازوی همه ایزدشناسی
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار
مده اندیشه را زین پیشتر راه
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
خرد بخشید تا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته ی خاک
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در برافکند
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشاید بازچجست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی
بفرساید همه فرسودنیها
همو قادر بود بر بودنیها
چو بخشاینده و بخشندهٔ جود
نخستین مایه‌ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی بود از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش
بسنجد خاک و موئی برندارد
بیارد باد و بوئی برندارد
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب‌ها داند نمودن
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳ - در استدلال نظر و توفیق شناخت
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک؟
در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست
چه می‌خواهند ازین محمل کشیدن
چه می‌جویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب، آن را بیارام؟
قبا بسته چو گل در تازه روئی
پرستش را کمر بستند، گوئی
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد که: ای نظامی!
مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را می‌پرستند
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده ی خود را طلبکار
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه‌ای را در نبندی؟
چو ابراهیم با بت عشق می باز!
ولی بتخانه را از بت بپرداز!
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی، رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهیست
طلسم بسته را با رنج‌یابی
چو بگشائی بزیرش گنج یابی
طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش
مبین در نقش گردون! که آن خیال است
گشودن بند این مشکل، محال است
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زاین نقش‌ها در دادی آواز
ازاین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش، چه شاید دیدن از دور؟
درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست
بلی در طبع هر داننده‌ای هست
که با گردنده گرداننده‌ای هست
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردنده همان گیر
اگر چه از خلل یابی درستش
نگردد تا نگردانی نخستش
چو گرداند ورا دست خردمند
بدان گردش بماند ساعتی چند
همیدون دور گردون زاین قیاسست
شناسد هر که او گردون شناسست
اگر نارد نمودار خدائی
در اسطرلاب فکرت روشنائی
نه زابرو جستن آید نامه ی نو
نه از آثار ناخن جامه ی نو
بدو جوئی بیابی از شبه نور
نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور
ز هر نقشی که بنمود او جمالی
گرفتند اختران زان نقش فالی
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده
ز گردشهای این چرخ سبک رو
همان آید کزان سنگ و از آن جو
مگو ز ارکان پدید آیند مردم
چنان کار کان پدید آیند از انجم
که قدرت را حوالت کرده باشی
حوالت را به آلت کرده باشی
اگر تکوین به آلت شد حوالت
چه آلت بود در تکوین آلت
اگر چه آب و خاک و باد و آتش
کنند آمد شدی با یکدیگر خوش
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید
نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد
چو خود را قبله سازد خود پرستد
ز خود برگشتن است ایزد پرستی
ندارد روز با شب هم نشستی
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶ - در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بی‌سلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازه‌تر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبی‌سوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حق‌شناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشن‌تر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست