عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳ - در مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شروان شاه و ملکه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل روی مراد از آن ندیده است
                                    
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
                                                                    
                            کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵ - در بیاعتنایی به دنیا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه به دولت نظری خواهم داشت
                                    
نه ز سلوت اثری خواهم داشت
نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت
کرم شب تابم در تابش روز
که نه زوری نه فری خواهم داشت
وه که سد ره من جان و دل است
که به سدره مقری خواهم داشت
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت
شیشهای بینم پر دیو و پری
من پی هر بشری خواهم داشت
از بر عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت
تیر باران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت
همه روز و شب عمرم خواب است
خواب شب مختصری خواهم داشت
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت
بخت گویند که در خواب خر است
مه نه دنبال خری خواهم داشت
گر چه چون آب همه تن زرهم
نه امید ظفری خواهم داشت
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه به دیدن بصری خواهم داشت
به زمستان چو تموز از تف آه
تاب خانهٔ جگری خواهم داشت
خانه جان دارم و خوانچه سرخوان
که نه طبخی نه خوری خواهم داشت
چارپایی دو سه و یک دو غلام
چارپا هم بکری خواهم داشت
نه جنیبت نه ستام و نه سلاح
نز وشاقان نفری خواهم داشت
کاه برگی تن و جو سنگی صبر
کاه و جو این قدری خواهم داشت
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
گر چه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت
هیچ درها سوی درها نبرم
که نه زین به درری خواهم داشت
گرچه آتش سرم و باد کلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت
نه در هیچ سری خواهم کوفت
نه سر هیچ دری خواهم داشت
                                                                    
                            نه ز سلوت اثری خواهم داشت
نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت
کرم شب تابم در تابش روز
که نه زوری نه فری خواهم داشت
وه که سد ره من جان و دل است
که به سدره مقری خواهم داشت
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت
شیشهای بینم پر دیو و پری
من پی هر بشری خواهم داشت
از بر عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت
تیر باران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت
همه روز و شب عمرم خواب است
خواب شب مختصری خواهم داشت
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت
بخت گویند که در خواب خر است
مه نه دنبال خری خواهم داشت
گر چه چون آب همه تن زرهم
نه امید ظفری خواهم داشت
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه به دیدن بصری خواهم داشت
به زمستان چو تموز از تف آه
تاب خانهٔ جگری خواهم داشت
خانه جان دارم و خوانچه سرخوان
که نه طبخی نه خوری خواهم داشت
چارپایی دو سه و یک دو غلام
چارپا هم بکری خواهم داشت
نه جنیبت نه ستام و نه سلاح
نز وشاقان نفری خواهم داشت
کاه برگی تن و جو سنگی صبر
کاه و جو این قدری خواهم داشت
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
گر چه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت
هیچ درها سوی درها نبرم
که نه زین به درری خواهم داشت
گرچه آتش سرم و باد کلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت
نه در هیچ سری خواهم کوفت
نه سر هیچ دری خواهم داشت
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸ - در رثاء بهاء الدین احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل ز راحت نشان نخواهد داد
                                    
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
                                                                    
                            غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد
                                    
هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیدهای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیدهام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینهش وفا نکرد
آن مهره دیدهای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
                                                                    
                            هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیدهای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیدهام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینهش وفا نکرد
آن مهره دیدهای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶ - در ستایش اتابک اعظم مظفر الدین قزل ارسلان عثمان بن ایلدگز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح چون زلف شب براندازد
                                    
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبانهای مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیدهای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحههای بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
                                                                    
                            مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبانهای مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیدهای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحههای بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منتظری تا ز روزگار چه خیزد
                                    
عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
جز رصدان سیه سپید نشاندن
بر ره جانها ز روزگار چه خیزد
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپید کار چه خیزد
روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید
کز رحم این دو باردار چه خیزد
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتی
چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد
هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازین عیار چه خیزد
چند کنی زینهار بر در ایام
چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزان است ازین بهار چه خیزد
رنگ دلت یادگار آتش عمر است
دانی از آتش که یادگار چه خیزد
بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی
از در دریای تنگبار چه خیزد
                                                                    
                            عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
جز رصدان سیه سپید نشاندن
بر ره جانها ز روزگار چه خیزد
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپید کار چه خیزد
روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید
کز رحم این دو باردار چه خیزد
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتی
چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد
هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازین عیار چه خیزد
چند کنی زینهار بر در ایام
چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزان است ازین بهار چه خیزد
رنگ دلت یادگار آتش عمر است
دانی از آتش که یادگار چه خیزد
بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی
از در دریای تنگبار چه خیزد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تشنهٔ دل به آب مینرسد
                                    
دیده جز بر سراب مینرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب مینرسد
روی چون آب کردهام پر چین
کز تو رویم به آب مینرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب مینرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب مینرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب مینرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب مینرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب مینرسد
برسد میوهای است در باغت
که به هیچ آفتاب مینرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب مینرسد
                                                                    
                            دیده جز بر سراب مینرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب مینرسد
روی چون آب کردهام پر چین
کز تو رویم به آب مینرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب مینرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب مینرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب مینرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب مینرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب مینرسد
برسد میوهای است در باغت
که به هیچ آفتاب مینرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب مینرسد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوی فلک بین که چه ناپاک شد
                                    
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
                                                                    
                            طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
                                    
جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفهزار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
                                                                    
                            جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفهزار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع میکردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
                                    
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
                                                                    
                            عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸ - این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
                                    
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده میپالای و گیتی خاک پای
جرعههای این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگندهاند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشودهاند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسهای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان همچنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمهای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
                                                                    
                            دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده میپالای و گیتی خاک پای
جرعههای این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگندهاند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشودهاند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسهای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان همچنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمهای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹ - در رثاء خانوادهٔ خود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
                                    
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
                                                                    
                            وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به فلک تخته در ندوختهاند
                                    
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
                                                                    
                            چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند
                                    
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
                                                                    
                            شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلهای ما قرارگه درد کردهاند
                                    
دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار
رخسار ما چو نرگس نو زرد کردهاند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد
جانهای ما نتیجهٔ گوگرد کردهاند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کردهاند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده
سیمرغ را چو شب پره شبگرد کردهاند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کردهاند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلها خراب زلزلهٔ درد کردهاند
یارب که دیو مردم این هفتدار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کردهاند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود
ای بس دلا که هاویه پرورد کردهاند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کردهاند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه در خورد کردهاند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار
کاصحاب فیل هرچه توان کرد کردهاند
خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر
کز کیمیای عافیتش فرد کردهاند
                                                                    
                            دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار
رخسار ما چو نرگس نو زرد کردهاند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد
جانهای ما نتیجهٔ گوگرد کردهاند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کردهاند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده
سیمرغ را چو شب پره شبگرد کردهاند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کردهاند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلها خراب زلزلهٔ درد کردهاند
یارب که دیو مردم این هفتدار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کردهاند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود
ای بس دلا که هاویه پرورد کردهاند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کردهاند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه در خورد کردهاند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار
کاصحاب فیل هرچه توان کرد کردهاند
خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر
کز کیمیای عافیتش فرد کردهاند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴ - در ستایش ابو المظفر اخستان شروان شاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
                                    
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
                                                                    
                            پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵ - قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
                                    
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
                                                                    
                            درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
                                    
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
                                                                    
                            راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند
                                    
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند
در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار
که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند
کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک
اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر
کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر
دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک
که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند
همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک
خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم
کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم
که ز برکهش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب
قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف
بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود
که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج
چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند
پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند
غوره یابند به رز پس میحمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند
تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید
شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق
دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانند
سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف
نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است
که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر
که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف
دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع
چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک
گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند
طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه
اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک
بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند
جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید
نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال
مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی
و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند
حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند
                                                                    
                            کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند
در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار
که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند
کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک
اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر
کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر
دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک
که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند
همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک
خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم
کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم
که ز برکهش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب
قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف
بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود
که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج
چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند
پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند
غوره یابند به رز پس میحمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند
تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید
شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق
دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانند
سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف
نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است
که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر
که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف
دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع
چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک
گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند
طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه
اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک
بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند
جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید
نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال
مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی
و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند
حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند
                                 خاقانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند
                                    
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
                                                                    
                            با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قلههای کوه ریاضت کشیدهاند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بیفر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشهاند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کردهاند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوانهای بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشتاند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند