عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵ - چراغ هدایت
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بس که باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمت است ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروت است ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیاب طبیعت به نوبت است ای دوست
بیا که پرده ی پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرت است ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعت است ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵ - درس محبت
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بی خبرانند که خون سردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند
عاشقان زر وجودند که رو زردانند
شهریارا مفشان گوهر طبع علوی
کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶ - هفت خوان عشق
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین
که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
برون رو از خود و آنگه درون میکده آی
که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند
کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت
که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند
چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست
که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند
چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید
که پاسبان در این بلند بارگهند
تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش
که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸ - جمال کعبه
اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس
ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس
گرت به مردم چشم اهتزاز قبله نماست
به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس
جمال کعبه چمن زار می کند صحرا
برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس
تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود
شعاع چشمه ی حیوان چراغ راهت بس
دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم
غمین مباش که دادار دادخواهت بس
نصیب کوردلان است نعمت دنیا
تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس
چه حاجت است به دعوی عشق بر در دوست
دل شکسته و اشگ روان گواهت بس
به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود
گدای درگه میخانه پادشاهت بس
ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی
چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس
بهار من اگرت با خزان نبردی بود
قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس
چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق
به جان خرمن غم یک شرار آهت بس
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳ - غنای غم
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست، خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱ - عهد قدیم
چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم
خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم
چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر
دل بشکسته عاشق ننوازد به نسیم
آن دل بازتر از دست کریمم یارب
چون پسندی که شود تنگتر از چشم لئیم
عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر
بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم
یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است
که شود برافق شام غریبان ترسیم
یا به آهو روشان انس وصفا ده یارب
یا ز صاحبنظران بازستان ذوق سلیم
سیم و زر شد محک تجربه گوهر مرد
که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم
دردناک است که در دام شغال افتد شیر
یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم
نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن
“روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم”
دولت همت سلطان قناعت خواهم
تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم
هم از الطاف همایون تو خواهم یارب
در بلایای تو توفیق رضا و تسلیم
نقص در معرفت ماست نگارا ور نه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد
محترم دار به جان صحبت یاران قدیم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶ - درس محبت
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
می توان هر چه سیاهی به دمی بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱ - سیه چشمان شیرازی
دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورت ها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه ی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازی ها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آن کو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بیفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲ - درس حال
اگر بلاکش بیداد را به داد رسی
خدا کند که به سر منزل مراد رسی
سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه
شبان تیره که در بارگاه داد رسی
جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید
اگر به چشمه نوشین بامداد رسی
سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست
سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی
به گرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی به باد رسی
بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی
ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز
بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی
غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم
اگر به تربت آن اوستاد راد رسی
ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس
چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳ - کاش یارب
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲ - اخگر نهفته
ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش می کنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشوش و مغشوش می کنی
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گوشکفته باش اگر بوش می کنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل قلمدوش می کنی
زین اخگر نهفته دمیدن خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش می کنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش می کنی
پیرانه سرمشاهده ی خط شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش می کنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش می کنی
گو جام باده جوش محبت چرا زند
ترکانه یاد خون سیاووش می کنی
دنیا خود از دریچه عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه هوش می کنی
با شعر سایه چند چو خمیازه های صبح
ما را خمار خمر شب دوش می کنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش می کنی
سنایی غزنوی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۰
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل
که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی
مرا محل ستادن نماند در کویت
ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی
بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر
خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
نبود بد عمل من چرا در آزارم
عمل به قول رقیبان بدعمل کردی
بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد
مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی
نبود مثل تو اول کسی چرا آخر
بناکسی همه جا خویش را مثل کردی
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
که آنچه در نظرم بود محتمل کردی
حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر
بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالت‌خواهی
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - منع کبر و غرور و مذمت دنیا
ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن
محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق
قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل
چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
از برای باستانی خسروی را سر مکن
وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست
دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز
چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز
برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش
وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار
از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی
کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه
حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست
عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن
ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست
نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن
از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین
عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن
پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان
تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن
صورت آدم نداری از برای زاد دیو
پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند
با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر
دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر
ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه
خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی
دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن
عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای
حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی
چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز
«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا
چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز
ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن
شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست
درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز
چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن
گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن
شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران
شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا
جز عروس روح را از عقد او کابین مکن
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز
آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در حکمت و موعظت
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»
گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو
جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»
امر امر تست یارب با پیمبر در نبی
گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون»
گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام
با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»
در ازلمان گفته‌ای «لا تقنطوا من رحمتی»
دیگران را گفته‌ای «منهم اذا هم یقنطون»
هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان
ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»
در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای
گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون»
گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود
گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون»
آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی
تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»
گفته‌ای در جادوی «انالنحن الغالبون»
مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی
خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»
حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را
کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»
ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی
حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»
بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان
گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»
حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را
بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی
دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»
دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه
مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»
ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین
چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو
امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»
در جهان روشنی باید برات حسن و جاه
تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری
بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری
در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی
در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین
نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود
گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری
تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی
گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو
هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا
گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون
سابحون الراکعون الساجدون امرون»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - دعوت به زهد و ستایش سید فضل‌الله
هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین
ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان
جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود
از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق
نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن
پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی
کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش
پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا
آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع
آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی
به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا
در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی
طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست
آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان
خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم
تا سرا پرده زد به علیین
قدر صدر اجل قوام‌الدین
از پی آبروی راهش را
آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را
بست روح‌القدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامهٔ او
خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند
نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت
فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون سر زخمه مخلب شاهین
بر برهنه چو سیر کرد از رحم
چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس
چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس
چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید
خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان
که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان
حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان
مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را
از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز
چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف
گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک
من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد
قرص خورشید و خوشهٔ پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک
نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری
بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه
گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت
خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش
که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست
چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک
هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان
و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان
ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک
و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه
و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان
کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما
می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شده‌ام
ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود
ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا
گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان
در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد
که شوم در عرق چو غرقهٔ هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس
شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو
لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند
به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود
هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال
در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم
در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ
از کسان اجل قوام‌الدین
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه
خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو
خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان
من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر
گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست
عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج
دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست
گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند
خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد
ذوق این قطعهٔ ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم
مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد
رفته و ماندهٔ شهور و سنین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
زر نه و کان ملکی زیر دست
جونه و اسب فلکی زیر زین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
رخت کیانی نه و او روح وار
تخت برآورده به چرخ برین
رسته ز ترتیب زمین و زمان
جسته ز ترکیب شهور و سنین
سلوت او خلوتی اندر نهان
دعوت او دولتی اندر کمین
بوده چو یوسف بچه و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین
زیر قدم کرده از اقلیم شک
تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
کرده براعت همه ترکیب عقل
در کنف نکتهٔ نظمش مبین
با نفسش سحر نمایان هند
در هوسش چهره گشایان چین
اول و آخر همه سر چون عنب
ظاهر و باطن همه دل همچو تین
روح امین داده به دستش چنانک
داده به مریم زره آستین
نظم همه رقیه دیو خسیس
نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین
کشوری اندر طلب و در طرب
از نکت رایش و او زان حزین
با دل او خاک مثال ینال
با کف او سنگ نگین تکین
حکمت و خرسندی و دینش بشست
تا چه کند ملک مکان مکین
دشت عرب را پسر ذوالیزن
خاک عجم را پسر آبتین
عافیتی دارد و خرسندیی
اینت حقیقت ملک راستین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید بود این چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
خشم نبودست بر اعداش هیچ
چشم ندیدست بر ابروش چین
خشم ز دشمن بود و حلم ازو
کو ز اثیر آمده او از زمین
خشمش در دین چو ز بهر جگر
سر که بود تعبیه در انگبین
کی کله از سر بنهد تا بود
ابلیس از آتش و آدم ز طین
مشتی از این یاوه درایان دهر
جان کدرشان ز انا در انین
یک رمه زین دیو نژادان شهر
با همه‌شان کبر و حسد هم قرین
گه چو سرین سست مر او را سرون
گه چو سرون سخت مر او را سرین
بر همه پوشیده که هم زین دو حال
مهترشان زین دو صفت شد لعین
پیش کمال همه را همچو دیو
کور شده دیدهٔ ما بین بین
سوی خیال همه یکسان شده
گربهٔ چوبین و هزبر عرین
وز شره لقمه شده جمله را
مزرعهٔ دیو تکاوش انین
لاف که هستیم سنایی همه
در غزل و مرثیه سحر آفرین
آری هستند سنایی ولیک
از سرشان جهل جدا کرده سین
گر چه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین ست دین
لیک در آنست که داند خرد
چشمهٔ حیوان ز نم پارگین
بس وحش آمد سوی دانا رحم
گر چه جنان آمد نزد جنین
کانچه گزیدست به نزد عوام
نیست سوی خاص بر آنسان گزین
کانچه دو صد باشد سوی شمال
بیست شمارند به سوی یمین
گر چه به لاف و به تکلف چنو
نظم سرایند گه آن و گه این
این همه حقا که سوی زیرکان
گربه نگارند نه شیر آفرین