عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۸۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۸۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۴
الهی گاهی بخود نگرم گویم از من زار تر کیست، گاهی به تو نگرم گویم از من بزرگوار تر کیست ؟ بنده چون بهی خود نگرد بزبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی خود گوید :
پُر آب دو دیده و پُرآتش جگرم
پُر باد دو دستم و پُر از خاک سَرم
و چون به لطف الهی و فضل ربّانی نگرد، بزبان شادی و نعمت آزادگی گوید :
چه کند عرش که او غاشیهٔ من بکشد
چون به دل غاشیهٔ حکم و قضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل چو بلای تو کشم
پُر آب دو دیده و پُرآتش جگرم
پُر باد دو دستم و پُر از خاک سَرم
و چون به لطف الهی و فضل ربّانی نگرد، بزبان شادی و نعمت آزادگی گوید :
چه کند عرش که او غاشیهٔ من بکشد
چون به دل غاشیهٔ حکم و قضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل چو بلای تو کشم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۴
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
طریق عشق میورزی رها کن دین و دنیا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را
زآه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمانی به ما نور تجلا را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای همه دوزخ برند از روضه طوبا را
پیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلا را
تر تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی میتوان دید اهل معنا را
کمال از غایت رندی اگر باید خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را
زآه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمانی به ما نور تجلا را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای همه دوزخ برند از روضه طوبا را
پیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلا را
تر تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی میتوان دید اهل معنا را
کمال از غایت رندی اگر باید خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوا را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در علم محققان جدل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته پای و دست شل نیست
اگر فکر کی درین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سپر تو این بجز مثل نیست
این در نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوغل نیست
در کوه چه میکنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
ابنها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این غزل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته پای و دست شل نیست
اگر فکر کی درین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سپر تو این بجز مثل نیست
این در نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوغل نیست
در کوه چه میکنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
ابنها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این غزل نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عشق در طینت دلها نمک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
کسی که پرتو انوار لامکانی یافت
فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
به ذرهای نخرد های و هوی سلطانان
دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
فروتنی کن اگر سر فرازیت باید
چو پشت خوشه خم از بهر سرگرانی یافت
نماز و طاعت پیری طریق ناکامی است
خوشا سعادت شخصی که در جوانی یافت
اگر چه همچو سکندر رسید بر ظلمات
ولی چه سود که خضر آب زندگانی یافت
بگو که گنج سخن از که بافتی تو کمال
به بمن همت برهان کیمیائی یافت
فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
به ذرهای نخرد های و هوی سلطانان
دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
فروتنی کن اگر سر فرازیت باید
چو پشت خوشه خم از بهر سرگرانی یافت
نماز و طاعت پیری طریق ناکامی است
خوشا سعادت شخصی که در جوانی یافت
اگر چه همچو سکندر رسید بر ظلمات
ولی چه سود که خضر آب زندگانی یافت
بگو که گنج سخن از که بافتی تو کمال
به بمن همت برهان کیمیائی یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرد بی درد مرد این ره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
مرد عشق تو به غم همدرد است
دردمند تو بلا پرورد است
هر که از درد و رنگی دارد
اشک او سرخ و رخ او زرد است
بیخیر میفتد آتش خواب است
درد و غم می خورد اینش خورد است
دردمندان به دو رخ پاک کنند
کف پا کز ره ن گرد است
هست با درد تو هر فردی را
عالمی کز همه عالم فرداست
عشق، بیدرد سری گرم نکرد
شمع تا سوز ندارد سرد است
چون براند سخن از درد کمال
هر که مردست بگوید مرداست
دردمند تو بلا پرورد است
هر که از درد و رنگی دارد
اشک او سرخ و رخ او زرد است
بیخیر میفتد آتش خواب است
درد و غم می خورد اینش خورد است
دردمندان به دو رخ پاک کنند
کف پا کز ره ن گرد است
هست با درد تو هر فردی را
عالمی کز همه عالم فرداست
عشق، بیدرد سری گرم نکرد
شمع تا سوز ندارد سرد است
چون براند سخن از درد کمال
هر که مردست بگوید مرداست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
یار نزدیک آمد و از خویش ما را دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران کرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
ناز دل جوید کباب از دیده گریان شراب
چشم را سر مست کرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از ب شربنی بهر شفای خستگان
طرفه شربت کآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گوئی کمال
کر نخستش سوخت از نزدیک و آخر دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران کرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
ناز دل جوید کباب از دیده گریان شراب
چشم را سر مست کرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از ب شربنی بهر شفای خستگان
طرفه شربت کآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گوئی کمال
کر نخستش سوخت از نزدیک و آخر دور ساخت