عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
مهرت به دل و به جان دریغست
عشق تو به این و آن دریغست
وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغست
کس را کمر وفا مفرمای
کان طرف بهر میان دریغست
با کس به مگوی نام تو چیست
کان نام به هر زبان دریغست
قدر چو تویی زمین چه داند
کان قدر به آسمان دریغست
در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بی‌گناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
عشق تو دل را نکو پیرایه‌ایست
دیده را دیدار تو سرمایه‌ایست
تیر مژگان ترا خون ریختن
در طریق عشق کمتر پایه‌ایست
از وفا فرزند اندوه ترا
دل ز مادر مهربانتر دایه‌ایست
بنده گشت از بهر تو دل دیده را
گرچه دل را دیده بد همسایه‌ایست
زان مرا وصلت به دست هجر داد
کز پی هر آفتابی سایه‌ایست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای مانده من از جمال تو فرد
هجران تو جفت محنتم کرد
چشمیست مرا و صدهزار اشک
جانیست مرا و یک جهان درد
گردون کبودپوش کردست
در هجر تو آفتاب من زرد
در کار تو من هنوز گرمم
هان تا نکنی دل از وفا سرد
جفت غمم و خوشست آری
اندی که منم ز درد تو فرد
با منت چون تویی توان ساخت
زهر غم چون تویی توان خورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد
مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد
که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی
خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی
رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی
به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دل راه صلاح برنمی‌گیرد
کردم همه حیله درنمی‌گیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمی‌گیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمی‌گیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمی‌گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
هرچه با من کنی روا باشد
برگ آزار تو کرا باشد
چون تو در عیش و خرمی باشی
گر نباشد رهی روا باشد
چند گویی که از بلا بگریز
که ره عشق پر بلا باشد
از بلای تو چون توان بگریخت
چون دلم بر تو مبتلا باشد
با بلا و غم تو عرض کنم
گر جهان سر به سر مرا باشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گر وفا با جمال یار کند
حلقه در گوش روزگار کند
ماه دست از جمال بفشاند
گر بر این پای استوار کند
نازها می‌کند جفا آمیز
ور بنالم یکی هزار کند
با چنین اعتماد بر خوبی
نکند ناز پس چه کار کند
چشمش از بیشه‌ها جفا داند
زلفش از کارها شکار کند
این دعا خوش بر آستین بندد
وین سزا نیک در کنار کند
دل و دینم ببرد و سود کنم
گر بر این مایه اختصار کند
بارکش انوری که یارگر اوست
زین بتر صد هزار بار کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نگارا بر سر عهد و وفا باش
در آیین نکوعهدی چو ما باش
چنانک از ما جدایی ماه‌رویا
زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
مرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش
نگارینا ترا باشم همه عمر
خداوندی کن و یک‌دم مرا باش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تا به مهر تو تولا کرده‌ام
از همه خوبان تبرا کرده‌ام
هر غمی کاید به روی من ز تو
جای آن در سینه پیدا کرده‌ام
کی فرود آید غمت جای دگر
چون من اسبابی مهیا کرده‌ام
در بهای هر غمی خواهی دلی
وانگهی گویی محابا کرده‌ام
بس که در امید فردا در غمت
با دل مسکین مدارا کرده‌ام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
برآنم کز تو هرگز برنگردم
به گرد دلبری دیگر نگردم
دل اندر عشق بستم، ور همه عمر
جفا بینم هم از تو برنگردم
مرا اسلام ماندست اندر آن کوش
که از هجران تو کافر نگردم
چنانم من ز هجرانت نگارا
کز این غم تا زیم بهتر نگردم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هرچند به جای تو وفا دارم
هم از تو توقع جفا دارم
در سر ز تو همچنان هوس دارم
در دل ز تو همچنان هوادارم
از من چو جهان مبر که تو دانی
کز دولت این جهان ترا دارم
بیگانه مشو چو دین و دل با من
چون با غم تو دل آشنا دارم
گویی که مگوی راز با خصمان
حاشا لله که این روا دارم
لیکن به گل آفتاب چون پوشم
چون پشت چو ماه نو دوتا دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که می‌کشم
دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم
این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم
این آه‌های سرد برای که می‌کشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که می‌کشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که می‌کشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که می‌کشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که می‌کشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگین‌دل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من به جز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ره فراکار خود نمی‌دانم
غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
کافری می‌کنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم