عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ای شمع تک وتاز نفس ‌گرد سفر شد
اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند
سرخاری این طایفه هنگامهٔ‌ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینه‌داری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی من‌کیست‌که نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من
نظمم ‌چه فسون‌ خواند که‌ گوش‌ همه ‌کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخی‌ام از محفل آداب بر آورد
گردیدن من‌گرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم
شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است
کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آن‌کس‌ که به تسلیم جبین سود
هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمن‌آرایی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره ‌که در فکر خود افتاد گهر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد
دعا از بس ‌گرانی‌ کرد دستم زیر سنگ آمد
ز سعی هرزه‌جولان رنجها بردم درین وادی
ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد
به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب
که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد
تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم
که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد
به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش
قیامت آمد، آشوب پری‌، آمد فرنگ آمد
غباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی
شکست از دامنش گل‌کرد و تصویرم به رنگ آمد
به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم
که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد
به احسانها‌ی بیجا خواجه می‌نازد نمی‌داند
که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد
شکست دل نمی‌دیدم نفس گر جمع می‌کردم
به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد
به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن
به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد
دو روزی طرف با دل هم ‌ببستم چون نفس بیدل
بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد
که چون آبله زیرپا می‌دمد
عرق در دم حاجت از روی مرد
اگر شرم دارد چرا می‌دمد
به حسرت نگاهی ‌که این جلوه‌ها
ز مژگان رو بر قفا می‌دمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست
نگاه اندکی نارسا می‌دمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد
نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد
فسونی ‌که تا حشر خواب آورد
به‌گوشم نی بوریا می‌دمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول
بروگر بکاری بسیا می‌دمد
ز خود باید ای ناله برخاستن
کزین نیستان یک عصا می‌دمد
معمای اسم فناییم و بس
همین نفس مطلق ز ما می‌دمد
به رنگ چنار از بهار امید
بس است اینکه دست دعا می‌دمد
ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام
سر و ‌گردن از هم جدا می‌دمد
به عقبا است موقوف مزد عمل
کجا کاشتند از کجا می‌دمد
دو روزی بچینید گلهای ناز
ز باغی‌ که ما و شما می‌دمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست
ازین بام چندین هوا می‌دمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم‌ کرده‌اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند
نیستم آگه‌ کجا می‌تازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم‌ کرده‌اند
خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد
بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند
همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند
با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند
سر به سنگ‌ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند
بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم‌ کرده‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - د‌ر مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ای‌دل اقبال ‌و سعادت نه به سعی ‌و طلب است
این‌چنین‌کامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکه‌دوران‌را گردش به‌خلاف‌حسب است
بختیاری نه به‌اصلست ونسب نی به‌حسب
کامگاری را چونان‌که ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بی‌هنریست
خردی‌نیست‌وگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست‌ کفافی به ‌کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی ‌گفتم و گفتی‌که در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان ‌کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص ‌بی‌چون ‌راچونی به‌ نیایش‌ غلط‌ است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر این‌گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
این‌قدر بس به مدیحش ‌که ز ابنای زمان
حضرت‌شه را فردی به‌هنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعف‌بینی‌کاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت ‌که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطف‌جانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشم‌جانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت ‌از دَوحَه لطفش به ‌مثل یک ‌ورق است
دوزخ از آتش قهرش به‌اثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت‌ او خصمش از ان‌ در تعب‌ است
بخت جاوید وی و دولت جان‌پرور او
هست فردی ‌که ز دیوان‌ بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شه‌مواجب‌که ترا زین‌پس‌این مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچه‌ام‌محضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمت‌عاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قوی‌تر سبب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در ستایش شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی خلدلله ملکه گوید
دوش کانجم شد عیان بر این سپهر گرد گرد
همچو پیکان ‌های سیمین از درون تیره‌ گرد
راست گفتی صد هزاران مهره از عاج سپید
چیده نراد قضا بر آبنوسن تخه نرد
یا نه‌ گفتی صدهزاران عنکبوت از سیم ناب
تار پرتو می‌تنند از اوج سقفی لاجورد
درکنار من نگاری رشک یک ‌فردوس حور
چون غزالی با هژبری بر سر یک آبخورد
شوخ‌من شیرین دلی من ترش ‌روی تلخکام
زین سپهر شور چشم تند خشم تیز گرد
زاسمان سبزگون بختم سیه چشمم سپید
تن خشین و لب کبود و اشک سرخ و رنگ زرد
یار دریک حجره بامن هر دو تنها روز و شب
هردو هم را دسنگیر و هردو هم را پایمرد
اوهمه اصرارکاین موسم‌نشاید روزه‌داشت
من همه انکارکاخر می‌نشاید روزه خورد
هردو گرم گفتگو کامد بشیری کای حکیم
جای ‌کن بر عرش عشرت فرش عسرت در نورد
تا کیت از درد آه سرد خیزد از درون
چند نوشی دُرد دَرد و چند پوشی بُرد بَرد
درد چشمت چند دارد زاستان شاه دور
خاکپای شه ‌بکش در چشم تا برهی ز ورد
با رخی رخشنده شه برگشت از نخجیرگاه
داغ درد از سینه زایل کن ‌که آمد باغ درد
شاه غازی ناصرالدین آنکه آب تیغ او
از عذار مملکت شوید غبار رنج و گرد
چون دو صد هندوستان پیل است ‌گاه‌ گیر و دار
چون هزاران نیستان شیرست روز داروبرد
گرچه نبود هیچ ممکن رازِ زوجیت ‌گزیر
لیکن اندر بی‌نظیری شاه ما زوجیست فرد
مهر گردون گر نه گرد کفش فراشان اوست
مهر گردون را چرا در پهلوی خوانند گرد
خواست‌ روزی آسمان ‌بوسد رکاب‌ رخش شاه
بانگ زد بر وی قضا کای بی‌ادب از راه‌کرد
بحر عمان‌گر ندید‌ستی فرازکوه قاف
شاه‌ گوهربخش‌ را بنگر به رخش ره‌نورد
خسروا ای کز درون بیشهٔ امکان برون
چون تو نامد از پس شیرخدا یک شیرمرد
ای به دست مکرمت افتادگان را دستگیر
وی ز فرط مرحمت بیچارگان را پایمرد
پیلی و خرط‌رم تو رمحست در روز مصاف
شیری و چنگال تو تیغست هنگام نبرد
رخش‌ ‌تو زینگونه کز تک در نورد و کوه را
هی دیبا باف دیبا را چنان ندهد نورد
ابری اندر فیض و رحمت ببری اندر بطش و طیش‌
بحری اندر برّ و احسان دهری اندر قهر و اَرد
سرد و گرم‌ دهر را نادیده کس چون‌ خصم تو
کز تبش پیوسته تن ‌گرم ‌است و دل از آه سرد
تاح‌تو تاجیست کزفرش جهان ‌آسوده است
نه چو دیگر تاج شاهان از جواهر سرخ و زرد
شخص را شاید قبا تنها نه بهر زیب و زین
مرد را باید کله تنها نه بهر حشر و برد
کار و کردت چون ‌همه ‌احسان بود در روزگار
کردگار از تست ‌راضی از چه‌ از این‌ کار و کرد
بس که اشک دشمنت از چشم ریزد برکنار
برکنار آب دارد جای دایم همچو جرد
روزکین ‌کابر بلاگرد افق بندد تتق
رخش غرد همچو رعد و تیغ تابد همچو گرد
چون‌تو از گرد وغا چون خور برون آیی زابر
خصم نامرد دغا چون خر فروماند به خرد
خسروا زاندم ‌که ماندم از رکاب شاه دور
درشمر ناید ستمهایی که با من چرخ کرد
با دل افسرده نتوانم ثنای شاه گفت
کی ثمربخشد درختی‌کش‌ نجو شدشاخ و نرد
چون‌دل خصمت‌قوافی تنگ و رخش فکر من‌
بهر مدحت عرصه یی خواهد فراخا همچو گرد
تاکه در تحقیق اشیا هرکه تعریفی کند
باید آ‌ن تعریف راشایسته ‌باشد عکس و طرد
باد دایم اشک چشم و چهرهٔ بدخواه تو
آن ‌ز سرخی‌ همچو بسد این‌‌به زردی همچو هرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - د‌ر مدح میرزا نبی‌خان
همی به‌ چشم‌ من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن‌ یک‌ از پی ‌خصم ‌و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که‌ بر تو خشم ملک ‌شعله‌ می‌کشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر
عنان ‌کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر
دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه‌ گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش ‌که بیهوده می‌زنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل ‌که ‌گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه ‌کاشته‌یی در جهان همان دروی
گمان مبر که‌ کند حکم نیک و بد تغییر
یکی به‌کوه سخ ران‌که‌ گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به ‌کردگار رها کن ‌که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده‌ که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت
و لیک مصلحتی را همی ‌کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول ‌که ‌گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی‌ که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست‌ گزیر
نخست عذر من‌ از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیده‌ام‌ که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته‌ گنجورت
زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر
کس این‌ کند که تطاول‌ کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که ‌نه‌ با شخص تست‌ ملک‌ حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته‌ کسی را که هست‌ کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری‌ که خلق‌ کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی‌ کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه‌ کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال‌ کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم‌ که فخر کند
که فخر از تن او می‌کند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان ‌کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج‌ که میرت‌ کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب‌ کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش ‌کرد
که در شریعت فرض ‌است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست ‌چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت‌ به چنگ
یقین شدم‌ که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳
صد شکر که بتخانه ی اندیشه خراب است
ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است
با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است
محتاجی مردم همه آن سوی حساب است
سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم
این است که آسایش ما عین عذاب است
حرمان مرا شوق دهد نشاء مقصود
بس تشنه فرو مرد ندانست که آب است
گر کبک دل من نزند قهقه ی ذوق
معذور همی دار که در چنگ عقاب است
توفیق بهانه است اگر عازم راهی
بشتاب که سرمایه ی توفیق شباب است
دی پیر مغان گفت دلم سوخت که عرفی
جویای رموز است ولی بیهده یاب است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۴
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چو در دور لبش تقوی حرام است
خدایا، دور میخواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکندنست
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خاطر آن شوخ مگر ناله اثر داشت
کامشب دلم از ناله ی خود شوق دگر داشت
خوش بود سراییدن بلبل به چمن لیک
خود بر سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
هرگز نه من از کس، نه کس از من نشدی شاد
در خلقت من چرخ، رضی تا چه نظر داشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
آنجا که وصف آن قد و بالا نوشته‌ایم
قرار عجز خویش همانجا نوشته‌ایم
حاصل، دمی زیاد تو غافل نبوده‌ایم
یا گفته‌ایم حرف غمت یا نوشته‌ایم
از سوز اشتیاق نیارم که دم زنم
کاتش گرفته دست و قلم تا نوشته‌آیم
گر حکم سرنوشته سمعناش گفته‌ایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشته‌ایم
گوئی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به شبها نوشته‌ایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
خط الف بعادت ترسا نوشته‌ایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشته‌ایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هزره در انجا نوشته‌ایم
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
در بند تقدیر
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانت‌دار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایسته‌ام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می‌ ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پرده‌ای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشته‌ام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شده‌ام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روح‌اللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بی‌رخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بی‌درد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۵
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلم در عاشقی با زخم زهر آلود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک‌ گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند
اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم
رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست
آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به‌ که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست‌، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی‌ دارم درین‌ گلشن‌ که چون اوراق‌ گل
رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن‌ که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی‌، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
به‌کوی‌دوست‌که تکلیف بی‌نشانی بود
غبار گشتنم اظهار سخت ‌جانی بود
ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس
نفس‌ کشیدن من بی ‌تو شخ‌کمانی بود
گذشتم از سر هستی به همت پیری
قد خمیده پل آب زندگانی بود
به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد
چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود
خوش آن‌نشاط‌که از جذبهٔ دم تیغت
چو اشک خون مرا بی‌قدم روانی بود
من از فسرده‌دلی نقش پا شدم ورنه
به طالع ‌کف خاک من آسمانی بود
گلی نچیده‌ام از وصل‌، غیر حیرانی
مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بود
فغان که چارهء بیتابی‌ام نیافت کسی
به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بود
چه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال
خیال بستن من بی ‌تو کلک مانی بود
ز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل
چو صبح خندهٔ زخمم نمک‌فشانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین
تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود
چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشم‌ازگریه‌ام‌کم‌کم سپید
صبح عجز آماده دندان‌کرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کم‌کنند آن‌کهنه بنیادی‌که‌گردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکل‌گرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چون‌علم‌کردم‌نگون‌، دیدم‌که شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی می‌کند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه می‌بینی درین ‌صحرا سیاهی ‌کرده است
دور و نزدیکی نمی‌گردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جاده‌های لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی‌ گم ‌کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است ‌در عالم سپید
پیش‌خورشید قیامت سایه معدوم‌است و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترک‌مطلب‌ داشت‌ بیدل ‌حاصل ‌مطلوب حرص
جز به ‌پشت‌ دست چون‌ ناخن‌ نشد در هم سپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
دامن شکن همت ‌گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات
شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی‌ که ‌کمالاتش جز کسب دلایل نیست
بی‌شبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیره‌سر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال ‌کم نیست در این میدان
بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری‌ گو خواجه به تمکین ‌کوش
دم جز به تکلف نیست رخشی ‌که به زین هستش
هر فتنه که می‌زاید از حاملهٔ ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد
دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشم‌که انسان را سرمایهٔ بینایی‌ست
از هر دو جهان بیش است‌ گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند
هر گل‌ که تو می‌کاری آیینه زمین هستش
از روز و شب‌ گردون بیدل چه غم و شادی
خوش باش ‌که مهر و کین‌ گر هست همین هستش