عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴٢
گفتیم بکوشش بتوان یافت در آفاق
یاری که توانیم همه عمر بهم بود
سر تا سر آفاق بگشتیم و ندیدیم
یاری که توان گفت که از اهل کرم بود
دیدیم سه یار از همه عالم که در ایشان
آئین صفا بود و دم صدق و قدم بود
یاری که بدست آمد و سر باخت شب و روز
واندر همه حالی بقدم بود قلم بود
و آن یار که بد همدم و دم زد ز سر صدق
صبح است که با ما همه دم در سر دم بود
و آن یار که با ما بوفا بود یکی دم
غیبت ننمود از دل سودا زده غم بود
گر معرفتت هست برون زین مطلب یار
تا عاقبت کار نباید به ندم بود
یاری که توانیم همه عمر بهم بود
سر تا سر آفاق بگشتیم و ندیدیم
یاری که توان گفت که از اهل کرم بود
دیدیم سه یار از همه عالم که در ایشان
آئین صفا بود و دم صدق و قدم بود
یاری که بدست آمد و سر باخت شب و روز
واندر همه حالی بقدم بود قلم بود
و آن یار که بد همدم و دم زد ز سر صدق
صبح است که با ما همه دم در سر دم بود
و آن یار که با ما بوفا بود یکی دم
غیبت ننمود از دل سودا زده غم بود
گر معرفتت هست برون زین مطلب یار
تا عاقبت کار نباید به ندم بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣١ - ایضاً
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - خطاب بچند دوست مسافر خود
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
من سیه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۵ - الخوف
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیدوست پایدار نباشد نشست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
لطف با دوست نه با خصم مدارا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نشد درست به هندوستان شکسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
گرفته با برو دوش تو الفتی دوشم
تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم
ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد
به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم
ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ
تمام عمر نمی گردد آن فراموشم
سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم
سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز
به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم
تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم
ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد
به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم
ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ
تمام عمر نمی گردد آن فراموشم
سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم
سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز
به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در مذمت پوستین خود و حسن طلب برای پوستینی دیگر
صاحبا! سرورا! خداوندا!
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش