عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳ - حقیقت خوی نیکو
بدان که حقیقت خوی نیکو تا آن چیست و کدام است، سخن بسیار گفته اند و هریکی را آنچه در پیش آمده است بگفته است و تمامی آن نگفته است چنان که یکی می گوید روی گشاده داشتن و یکی می گوید رنج مردمان کشیدن و یکی می گوید مکافات ناکردن است و امثال این و این همه بعضی از شاخه های وی است، نه حقیقت وی است و تمامی وی و ما حقیقت وی و حد تمامی وی پیدا کنیم.
بدان که آدمی را از دو چیز آفریده اند یکی کالبد که به چشم سر بتوان دید و یکی روح که به جز چشم دل اندر نتوان یافت و هریکی را از این دو زشتی و نیکویی است. یکی را حسن خلق گویند و یکی را حسن خلق. حسن خلق عبارت از صورت باطن است، چنان که حسن خلق عبارت از صورت ظاهر است و چنان که صورت ظاهر نیکو نباشد، بدان که چشم نیکو بود و بس. دهان نیکو بود و بس تا آنگاه که بینی و دهان و چشم نیکو بود جمله و اندر خور یکدیگر بود. همچنین صورت باطن نیکو نباشد تا آنگاه که چهار قوت نیکو اندر وی نبود. قوت علم و قوت خشم و قوت شهوت و قوت عدل میان این هر سه.
اما قوت علم بدان زیرکی می خواهیم و نیکویی وی بدان باشد که به آسانی راست از دروغ بازداند در گفتارها و نیکو از زشت بازداند در کردارها و حق از باطل بازداند اندر اعتقادها، چنان که حق تعالی گفت، «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا».
و نیکویی قوت غضب بدان بود که اندر فرمان بود و به دستوری برخیزد و به دستوری بنشیند.
و نیکویی قوت شهوت هم بدین بود که سرکش نبود و به دستوری شرع و عقل بود، چنان که طاعت عقل و شرع بر وی آسان بود.
و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل.
و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد. و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود، سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد، بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند. و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد. گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند. و چون این هر چهار بدین صفت بود، این نیکوخویی مطلق بود. و اگر از این بعضی نیکو نباشد، این نیکوخویی مطلق نباشد، همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت، این نیکوخویی مطلق نباشد.
و بدان که این هر یکی چون زشت بود، از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند. و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود.
و قوت علم چون از حد بشود و اندر کارهای بد به کار دارند، از وی گُربُزی و بسیار دانی خیزد و چون ناقص شود، از وی ابلهی و حماقت خیزد و چون معتدل باشد، از وی تدبیر نیکو و رای درست و اندیشه صواب و فراست راست خیزد.
و قوت خشم چون از حد بشود، آن را تهور گویند و چون ناقص بود آن را بددلی و بی حمیتی گویند و چون معتدل بود، نه بیش و نه کم، آن را شجاعت گویند. و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف و عجب و کبر و کند آوری و بارنامه و خویشتن اندر کارهای باخطر افکندن و امثال این خیزد و چون ناقص باشد، از وی خوار خویشتنی و بیچارگی و جزع و تملق و مذلت خیزد.
و اما قوت شهوت چون به افراط بود، آن را شره گویند و از وی شوخی و پلیدی و بی مروتی و ناپاکی و حسد و خواری کشیدن از توانگران و حقیرداشتن درویشان و امثال این خیزد. و اگر ناقص بود از وی سستی و نامردی و بی خویشتنی خیزد و چون معتدل بود، آن را عفت گویند و از وی شرم و قناعت و مسامحت و صبر و ظرافت و موافقت خیزد.
و هریکی را از این دو کناره است که زشت و مذموم است و میانه آن نیکو و پسندیده است و آن میان در میانه دو کناره باریکتر است از موی و صراط مستقیم آن میانه است و به باریکی چون صراط آخرت است هرکه بر این صراط راست برود، فردا بر آن صراط ایمن بود. و برای این است که خدای تعالی اندر همه اخلاق میانه فرمود و از هر دو طرف منع و زجر کرد و گفت، «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» کسی را که اندر نفقه اندر نه تنگ گیرد و نه اسراف کند و بر میانه بایستد. و رسول (ص) گفت، «و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط» دست اندر بند مدار، چنان که هیچ چیز بندهی و یکبارگی گشاده مدار، چنان که همه بدهی و بی برگ فرومانی.
پس بدان که نیکوخویی مطلق آن بود که این همه معانی اندر وی معتدل و راست بود، چنان که نیکو رویی آن بود که همه اندامهای وی راست و نیکو بود و خلق اندر این به چهارگروهند. یکی آن باشد که کمال این همه صفات وی را حاصل بود و نیکوخوی به کمال باشد، همه خلق را به وی اقتدا باید کرد و این نبود الا پیغمبر (ص)، را چنان که نیکورویی مطلق یوسف (ع) را بود. دوم آن که این همه صفات اندر وی بغایت زشتی بود و این بدخوی مطلق بود. واجب بود وی را از میان خلق بیرون کردی که وی نزدیک بود، به صورت شیطان که شیطان بغایت زشتی است. و زشتی شیطان زشتی باطن و صفات و اخلاق است. سوم آن که در میان این دو درجه باشد، ولیکن به نیکوتر نزدیکتر. چهارم آن که در میانه باشد، لیکن به زشتی نزدیکتر بود. و چنان که اندر حسن ظاهر نیکویی بغایت و زشتی بغایت کمتر بود و بیشتر اندر میانه باشد، اندر خلق نیکو همچنین بود، پس هرکسی را جهد باید کرد تا اگر به کمال نرسد، باشد که به درجه کمال نزدیکتر بود. و اگر همه اخلاق وی نیکو نبود، باری بعضی یا بیشتر نیکو بود. و چنان که تفاوت اندر نیکورویی و زشت رویی نهایت ندارد، اندر خلق همچنین باشد.
این است معنی خلق نیکو بتمامی. و این نه یک چیز است، نه ده و نه صد که بسیار است، ولیکن اصل این با قوت علم و غضب و شهوت و عدل است و دیگر همه شاخه های وی بود.
بدان که آدمی را از دو چیز آفریده اند یکی کالبد که به چشم سر بتوان دید و یکی روح که به جز چشم دل اندر نتوان یافت و هریکی را از این دو زشتی و نیکویی است. یکی را حسن خلق گویند و یکی را حسن خلق. حسن خلق عبارت از صورت باطن است، چنان که حسن خلق عبارت از صورت ظاهر است و چنان که صورت ظاهر نیکو نباشد، بدان که چشم نیکو بود و بس. دهان نیکو بود و بس تا آنگاه که بینی و دهان و چشم نیکو بود جمله و اندر خور یکدیگر بود. همچنین صورت باطن نیکو نباشد تا آنگاه که چهار قوت نیکو اندر وی نبود. قوت علم و قوت خشم و قوت شهوت و قوت عدل میان این هر سه.
اما قوت علم بدان زیرکی می خواهیم و نیکویی وی بدان باشد که به آسانی راست از دروغ بازداند در گفتارها و نیکو از زشت بازداند در کردارها و حق از باطل بازداند اندر اعتقادها، چنان که حق تعالی گفت، «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا».
و نیکویی قوت غضب بدان بود که اندر فرمان بود و به دستوری برخیزد و به دستوری بنشیند.
و نیکویی قوت شهوت هم بدین بود که سرکش نبود و به دستوری شرع و عقل بود، چنان که طاعت عقل و شرع بر وی آسان بود.
و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل.
و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد. و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود، سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد، بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند. و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد. گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند. و چون این هر چهار بدین صفت بود، این نیکوخویی مطلق بود. و اگر از این بعضی نیکو نباشد، این نیکوخویی مطلق نباشد، همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت، این نیکوخویی مطلق نباشد.
و بدان که این هر یکی چون زشت بود، از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند. و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود.
و قوت علم چون از حد بشود و اندر کارهای بد به کار دارند، از وی گُربُزی و بسیار دانی خیزد و چون ناقص شود، از وی ابلهی و حماقت خیزد و چون معتدل باشد، از وی تدبیر نیکو و رای درست و اندیشه صواب و فراست راست خیزد.
و قوت خشم چون از حد بشود، آن را تهور گویند و چون ناقص بود آن را بددلی و بی حمیتی گویند و چون معتدل بود، نه بیش و نه کم، آن را شجاعت گویند. و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف و عجب و کبر و کند آوری و بارنامه و خویشتن اندر کارهای باخطر افکندن و امثال این خیزد و چون ناقص باشد، از وی خوار خویشتنی و بیچارگی و جزع و تملق و مذلت خیزد.
و اما قوت شهوت چون به افراط بود، آن را شره گویند و از وی شوخی و پلیدی و بی مروتی و ناپاکی و حسد و خواری کشیدن از توانگران و حقیرداشتن درویشان و امثال این خیزد. و اگر ناقص بود از وی سستی و نامردی و بی خویشتنی خیزد و چون معتدل بود، آن را عفت گویند و از وی شرم و قناعت و مسامحت و صبر و ظرافت و موافقت خیزد.
و هریکی را از این دو کناره است که زشت و مذموم است و میانه آن نیکو و پسندیده است و آن میان در میانه دو کناره باریکتر است از موی و صراط مستقیم آن میانه است و به باریکی چون صراط آخرت است هرکه بر این صراط راست برود، فردا بر آن صراط ایمن بود. و برای این است که خدای تعالی اندر همه اخلاق میانه فرمود و از هر دو طرف منع و زجر کرد و گفت، «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» کسی را که اندر نفقه اندر نه تنگ گیرد و نه اسراف کند و بر میانه بایستد. و رسول (ص) گفت، «و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط» دست اندر بند مدار، چنان که هیچ چیز بندهی و یکبارگی گشاده مدار، چنان که همه بدهی و بی برگ فرومانی.
پس بدان که نیکوخویی مطلق آن بود که این همه معانی اندر وی معتدل و راست بود، چنان که نیکو رویی آن بود که همه اندامهای وی راست و نیکو بود و خلق اندر این به چهارگروهند. یکی آن باشد که کمال این همه صفات وی را حاصل بود و نیکوخوی به کمال باشد، همه خلق را به وی اقتدا باید کرد و این نبود الا پیغمبر (ص)، را چنان که نیکورویی مطلق یوسف (ع) را بود. دوم آن که این همه صفات اندر وی بغایت زشتی بود و این بدخوی مطلق بود. واجب بود وی را از میان خلق بیرون کردی که وی نزدیک بود، به صورت شیطان که شیطان بغایت زشتی است. و زشتی شیطان زشتی باطن و صفات و اخلاق است. سوم آن که در میان این دو درجه باشد، ولیکن به نیکوتر نزدیکتر. چهارم آن که در میانه باشد، لیکن به زشتی نزدیکتر بود. و چنان که اندر حسن ظاهر نیکویی بغایت و زشتی بغایت کمتر بود و بیشتر اندر میانه باشد، اندر خلق نیکو همچنین بود، پس هرکسی را جهد باید کرد تا اگر به کمال نرسد، باشد که به درجه کمال نزدیکتر بود. و اگر همه اخلاق وی نیکو نبود، باری بعضی یا بیشتر نیکو بود. و چنان که تفاوت اندر نیکورویی و زشت رویی نهایت ندارد، اندر خلق همچنین باشد.
این است معنی خلق نیکو بتمامی. و این نه یک چیز است، نه ده و نه صد که بسیار است، ولیکن اصل این با قوت علم و غضب و شهوت و عدل است و دیگر همه شاخه های وی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۸ - سوال منکر و نکیر
رسول (ص) گفت، «چون بنده بمیرد دو فرشته بیایند بر وی سیاه و به چشم ازرق. یکی را نام منکر و یکی را نکیر. گویند، «چه می گفتی در پیغامبر؟» اگر مومن بود گوید، «بنده و رسول خدای بود. گواهی دهم که خدای یکی است و محمد رسول وی است». هفتاد ارش در هفتاد ارش گور بر وی فراخ کنند و روشن و پرنور، و گویند، «بخسب خفتی عروس وار چنان که هیچ چیز تو را بیدار نکند مگر آن که دوست تر داری». و اگر منافق بود گوید، «ندانم. می شنیدم از مردمان که چیزی می گفتند. من نیز می گفتم». پس زمین را گویند تا بر وی تنگ فراهم آید چنان که پهلوها به هم رسند و هم چنان در عذاب می بود».
و رسول (ص) عمر را گفت که یا عمر! چگونه بینی خویشتن را که چون بمیری و تو را گوری چهار گز در یک گز بکنند. آنگاه تو را بشویند و در کفن کنند و در گور نهند و خاک بر سر کنند تا پر شود و بازگردند. و آنگاه منکر و نکیر بیایند آواز ایشان چون رعد و چشمهای ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندان خاک گور می شورند و تو را فرا جنبانند؟» گفت، «یا رسول الله! عقل با من باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «پس باک ندارم و ایشان را کفایت کنم». و در خبر است که دو جانور بر کافر مسلط بکنند در گور. هردو کور و کر و در دست هر یکی عمودی از آهن ستبراء و چون دلو که اشتران را بدان آب می دهند، می زنند وی را تا قیامت نه چشم دارند که وی را بینند تا رحمت کنند و نه گوش دارند که آواز وی بشنوند.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که گور را افشاردنی است که مرده را بیفشارد. و اگر هیچ کس از آن برستی سعد بن معاذ. و انس گوید که زینت دختر مصطفی (ص) فرمان یافت. وی را در گور نهاد و روی وی زرد شد عظیم، چون بیرون آمد و رنگ وی باز جای شد، گفتم، «یا رسول الله! این چه حال بود؟» گفت، «از افشردن گور و عذاب آن یاد کردم. مرا خبر دادند که بر وی آسان بکردند». و باز این فشاردنی بیفشارد گور وی را که بانگ وی همه جهان بشنیدند. رسول (ص) گفت، «عذاب کافر در گور آن بود که نود و نه اژدها بر وی گمارند. دانی که اژدها چه بود؟ نود و نه مار بود که هریکی نه سر دارد. وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا روز قیامت».
و رسول (ص) گفت، «گور اول منزل آخرت است اگر آسان بود آنچه از پس آن بود آسان تر و اگر دشخوار بود آنچه از پس وی صعب تر و دشخوارتر».
و بدان که آن چه پس از این است: اول هول نفخه صور است، آنگاه هول روز قیامت و درازی آن و گرما و عرق آن، آنگاه هول عرض دادن و از گناهان پرسیدن، آنگاه هول نامه ها به دست راست و دست چپ دادن، آنگاه هول فضیحت و رسوائی که از آن بیند، آنگاه هول ترازو تا کفه حسنات گران تر آید یا کفه سیئات، آنگاه هول مظلم خصمان و جواب ایشان، آنگاه هول دوزخ و زبانیه و اغلال و انکال و زقّوم و مار و کژدم.
و عذابها دو نوع است: جسمانی است و روحانی، اما آنچه جسمانی است در آخر کتاب احیاء شرح کرده ایم به تفصیل و هر خبر که در آن بیامده است بیاورده ایم. و آنچه روحانی است در عنوان کتاب آورده ایم. و همچنین حقیقت مرگ که چه بود و حقیقت روح و ارواح وی پس از مرگ همه در عنوان شرح کرده ایم. هرکه خواهد که تفصیل عذاب جسمانی بداند از احیاء طلب باید کرد. و هرکه خواهد که روحانی بداند از عنوان در این کتاب بداند.
و ما بدین قدر که گفته آمد اقتصار خواهیم کرد تا دراز نشود. و ختم کنیم کتاب را به خوابهایی که حکایت کرده اند بزرگان در احوال مردگان که راه نیست این علم را به معرفت احوال مردگان الا از راه مکاشفه باطن. اما در خواب. و اما در یقظه اما از راه حواس راه به ایشان نیست که ایشان به عالمی شدند که جمله این حواس از دریافتن آن همچنان معزول بود که گوش معزول است از ادراک رنگها و چشم معزول است از ادراک آوازها، بلکه در آدمی یک خاصیت است که بدان اهل آن عالم را بتواند یافت، لکن آن خاصیت پوشیده است به زحمت حواس و مشغله دنیا. چون از آن مشغله در خواب خلاصی یابد حالت وی به ایشان نزدیک گردد و احوال ایشان کشف افتد. و بدان خاصیت است که ایشان را از ما خبر بود تا به اعمال نیکوی ما شاد باشند و به معاصی ما اندوهگین چنان که اندر اخبار آمده است. و حقیقت آن است که خیر ما از ایشان و خیر ایشان از ما بی واسطه لوح محفوظ نیست که احوال ما و ایشان، در لوح محفوظ نبشته است. چون باطن آدمی را با آن مناسبتی افتد در خواب احوال ایشان را از آنجا بداند. و چون ایشان را مناسبتی افتد احوال ما بدانند.
و مثل لوح محفوظ چون آینه است که صورت همه چیزها در وی است و روح آدمی هم چون آینه است و روح مرده هم چنین، پس هم چنان که در آینه چیزی از آینه دیگری پدید آید از لوح محفوظ در ما و در ایشان پدید آید. و گمان مبر که لوح محفوظ جسمی باشد مربع از چوب یا از نی یا چیز دیگر چنان که به چشم ظاهر وی را بتوان دید و نبشته ها که بر وی است برتوان خواند. لکن اگر خواهی هم از خویشتن طلب کن که در تو نمودگار هرچه در آفرینش است، هست تا بدان سبب تو را ره بود به معرفت همه، لکن از خود غافلی. دیگر چون شناسی؟ و نمودگار آن دماغ و مقری است که همه قرآن یاد دارد و گویی در وی نبشته است و می بیند آن را و حروف آن را و اگر کسی دماغ وی ذره ذره بکند و بدین چشم ظاهر نگاه کند هیچ جای قرآن نبیند، پس نقش شدن کارها در لوح محفوظ باید که از این جنس دانی، که کارهای بی نهایت در وی نقش است و چشم تو جز متناهی نباشد. و نامتناهی در متناهی در نقش محسوس ممکن نگردد که صورت توان کرد. پس لوح وی و قلم وی و دست وی هیچ چیز باز آن تو نماند، چنان که وی نیز با تو نماند که چنان است که شاعر گفت، «از خانه به کدخدای ماند همه چیز».
و مقصود آن است که محال نداری که ایشان را از ما خبر بود و ما را از ایشان، چنان که در خواب می بینی و به خواب دیدگان مردگان بر احوال زشت و احوال دیگر، برهانی عظیم است بدان که ایشان زنده اند، اما در نعمت و اما در عذاب نعوذ بالله، و نیست نبیند و مرده نبیند، چنان که گفت، «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل عند ربهم یرزقون».
و رسول (ص) عمر را گفت که یا عمر! چگونه بینی خویشتن را که چون بمیری و تو را گوری چهار گز در یک گز بکنند. آنگاه تو را بشویند و در کفن کنند و در گور نهند و خاک بر سر کنند تا پر شود و بازگردند. و آنگاه منکر و نکیر بیایند آواز ایشان چون رعد و چشمهای ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندان خاک گور می شورند و تو را فرا جنبانند؟» گفت، «یا رسول الله! عقل با من باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «پس باک ندارم و ایشان را کفایت کنم». و در خبر است که دو جانور بر کافر مسلط بکنند در گور. هردو کور و کر و در دست هر یکی عمودی از آهن ستبراء و چون دلو که اشتران را بدان آب می دهند، می زنند وی را تا قیامت نه چشم دارند که وی را بینند تا رحمت کنند و نه گوش دارند که آواز وی بشنوند.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که گور را افشاردنی است که مرده را بیفشارد. و اگر هیچ کس از آن برستی سعد بن معاذ. و انس گوید که زینت دختر مصطفی (ص) فرمان یافت. وی را در گور نهاد و روی وی زرد شد عظیم، چون بیرون آمد و رنگ وی باز جای شد، گفتم، «یا رسول الله! این چه حال بود؟» گفت، «از افشردن گور و عذاب آن یاد کردم. مرا خبر دادند که بر وی آسان بکردند». و باز این فشاردنی بیفشارد گور وی را که بانگ وی همه جهان بشنیدند. رسول (ص) گفت، «عذاب کافر در گور آن بود که نود و نه اژدها بر وی گمارند. دانی که اژدها چه بود؟ نود و نه مار بود که هریکی نه سر دارد. وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا روز قیامت».
و رسول (ص) گفت، «گور اول منزل آخرت است اگر آسان بود آنچه از پس آن بود آسان تر و اگر دشخوار بود آنچه از پس وی صعب تر و دشخوارتر».
و بدان که آن چه پس از این است: اول هول نفخه صور است، آنگاه هول روز قیامت و درازی آن و گرما و عرق آن، آنگاه هول عرض دادن و از گناهان پرسیدن، آنگاه هول نامه ها به دست راست و دست چپ دادن، آنگاه هول فضیحت و رسوائی که از آن بیند، آنگاه هول ترازو تا کفه حسنات گران تر آید یا کفه سیئات، آنگاه هول مظلم خصمان و جواب ایشان، آنگاه هول دوزخ و زبانیه و اغلال و انکال و زقّوم و مار و کژدم.
و عذابها دو نوع است: جسمانی است و روحانی، اما آنچه جسمانی است در آخر کتاب احیاء شرح کرده ایم به تفصیل و هر خبر که در آن بیامده است بیاورده ایم. و آنچه روحانی است در عنوان کتاب آورده ایم. و همچنین حقیقت مرگ که چه بود و حقیقت روح و ارواح وی پس از مرگ همه در عنوان شرح کرده ایم. هرکه خواهد که تفصیل عذاب جسمانی بداند از احیاء طلب باید کرد. و هرکه خواهد که روحانی بداند از عنوان در این کتاب بداند.
و ما بدین قدر که گفته آمد اقتصار خواهیم کرد تا دراز نشود. و ختم کنیم کتاب را به خوابهایی که حکایت کرده اند بزرگان در احوال مردگان که راه نیست این علم را به معرفت احوال مردگان الا از راه مکاشفه باطن. اما در خواب. و اما در یقظه اما از راه حواس راه به ایشان نیست که ایشان به عالمی شدند که جمله این حواس از دریافتن آن همچنان معزول بود که گوش معزول است از ادراک رنگها و چشم معزول است از ادراک آوازها، بلکه در آدمی یک خاصیت است که بدان اهل آن عالم را بتواند یافت، لکن آن خاصیت پوشیده است به زحمت حواس و مشغله دنیا. چون از آن مشغله در خواب خلاصی یابد حالت وی به ایشان نزدیک گردد و احوال ایشان کشف افتد. و بدان خاصیت است که ایشان را از ما خبر بود تا به اعمال نیکوی ما شاد باشند و به معاصی ما اندوهگین چنان که اندر اخبار آمده است. و حقیقت آن است که خیر ما از ایشان و خیر ایشان از ما بی واسطه لوح محفوظ نیست که احوال ما و ایشان، در لوح محفوظ نبشته است. چون باطن آدمی را با آن مناسبتی افتد در خواب احوال ایشان را از آنجا بداند. و چون ایشان را مناسبتی افتد احوال ما بدانند.
و مثل لوح محفوظ چون آینه است که صورت همه چیزها در وی است و روح آدمی هم چون آینه است و روح مرده هم چنین، پس هم چنان که در آینه چیزی از آینه دیگری پدید آید از لوح محفوظ در ما و در ایشان پدید آید. و گمان مبر که لوح محفوظ جسمی باشد مربع از چوب یا از نی یا چیز دیگر چنان که به چشم ظاهر وی را بتوان دید و نبشته ها که بر وی است برتوان خواند. لکن اگر خواهی هم از خویشتن طلب کن که در تو نمودگار هرچه در آفرینش است، هست تا بدان سبب تو را ره بود به معرفت همه، لکن از خود غافلی. دیگر چون شناسی؟ و نمودگار آن دماغ و مقری است که همه قرآن یاد دارد و گویی در وی نبشته است و می بیند آن را و حروف آن را و اگر کسی دماغ وی ذره ذره بکند و بدین چشم ظاهر نگاه کند هیچ جای قرآن نبیند، پس نقش شدن کارها در لوح محفوظ باید که از این جنس دانی، که کارهای بی نهایت در وی نقش است و چشم تو جز متناهی نباشد. و نامتناهی در متناهی در نقش محسوس ممکن نگردد که صورت توان کرد. پس لوح وی و قلم وی و دست وی هیچ چیز باز آن تو نماند، چنان که وی نیز با تو نماند که چنان است که شاعر گفت، «از خانه به کدخدای ماند همه چیز».
و مقصود آن است که محال نداری که ایشان را از ما خبر بود و ما را از ایشان، چنان که در خواب می بینی و به خواب دیدگان مردگان بر احوال زشت و احوال دیگر، برهانی عظیم است بدان که ایشان زنده اند، اما در نعمت و اما در عذاب نعوذ بالله، و نیست نبیند و مرده نبیند، چنان که گفت، «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل عند ربهم یرزقون».
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۹۰- تاریخ ولادت عبدالکریم یکی از پسران شاعر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملکالشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آب بودم صحبت آذر گلابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
هم نشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال این است و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال این است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن کمال این است و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال این است و بس
چند میگوئی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پر و بال
بی محابا صید عتقا کن کمال این است و بس
چون بدست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم بدست خویشتن واکن کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
هم نشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال این است و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال این است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن کمال این است و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال این است و بس
چند میگوئی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پر و بال
بی محابا صید عتقا کن کمال این است و بس
چون بدست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم بدست خویشتن واکن کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن کمال این است و بس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۹ - خطاب به ریاکاران زاهد نما
مده زاهدا بیش ازاینم صداع
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تا قیامت خویشتن را از خرد بیگانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمیسوزی تمامی کی تلافی میشود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی میتوان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بیتاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمیسوزی تمامی کی تلافی میشود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی میتوان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بیتاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در منقبت امام حسن عسگری(ع)
تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۲ - بابالحاء الحال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۵ - السفر
سفر آمد به پیش ایمرد سیار
رفیقی بایدت چالاک و هشیار
سفر باشد زدار تن شدن سلب
بسوی حق نمودن وجهه قلب
بنزد سالکی کو رهسپار است
سفرها شد معین آنکه جار است
بود اول سفر سیر الی الله
نمودن طی منزلها در این راه
رسیدن بر کمال عالم قلب
شدن در آن تجلی محرم قلب
افق باشد مبین در رتبه آنجا
تجلیهای اسماء راست مبدا
بود دوم سفر در سیر فی الله
که آن اعلی افق شد نزد آگاه
بود این واحدیت را نهایت
شدن موصوف بر اوصاف حضرت
دگر سیم سفر آنرا که سمع است
ترقی بر مقام عین جمع است
بود آنجا مقام قاب قوسین
احد نگذاشت باقی نام اثنین
دوئی چون مرتفع شد بر نهایت
بود در عین اوادنی ولایت
ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست
دوئیت رفت و باقی جز احد نیست
دگر باشد سفر در سیر بالله
که فرق بعد جمع آمد بدلخواه
بود چارم سفر را نیک لایق
که باز آید بتکمیل خلایق
در اینجا فرق و جمع او مساویست
بود در خلق اما غیر حق نیست
بود دارای کل این مراتب
ولی زونیست پیدا غیر قالب
چو دریایی که بیقعر و کرانست
و لیکن زیر کف یکجا نهان است
هر آن کف دید خوار و بیادب ماند
لب دریای رحمت تشنه لب ماند
رفیقی بایدت چالاک و هشیار
سفر باشد زدار تن شدن سلب
بسوی حق نمودن وجهه قلب
بنزد سالکی کو رهسپار است
سفرها شد معین آنکه جار است
بود اول سفر سیر الی الله
نمودن طی منزلها در این راه
رسیدن بر کمال عالم قلب
شدن در آن تجلی محرم قلب
افق باشد مبین در رتبه آنجا
تجلیهای اسماء راست مبدا
بود دوم سفر در سیر فی الله
که آن اعلی افق شد نزد آگاه
بود این واحدیت را نهایت
شدن موصوف بر اوصاف حضرت
دگر سیم سفر آنرا که سمع است
ترقی بر مقام عین جمع است
بود آنجا مقام قاب قوسین
احد نگذاشت باقی نام اثنین
دوئی چون مرتفع شد بر نهایت
بود در عین اوادنی ولایت
ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست
دوئیت رفت و باقی جز احد نیست
دگر باشد سفر در سیر بالله
که فرق بعد جمع آمد بدلخواه
بود چارم سفر را نیک لایق
که باز آید بتکمیل خلایق
در اینجا فرق و جمع او مساویست
بود در خلق اما غیر حق نیست
بود دارای کل این مراتب
ولی زونیست پیدا غیر قالب
چو دریایی که بیقعر و کرانست
و لیکن زیر کف یکجا نهان است
هر آن کف دید خوار و بیادب ماند
لب دریای رحمت تشنه لب ماند