عبارات مورد جستجو در ۳۳۹ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفت از عمرم ای پسر چل سال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۳ - بشنو حکایتی ز من
کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون
سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است
ططناز و پر هراس و چو پستانست در لباس
کناس و دیر آس و میانش رگ آور است
نامش قضیب و خوره و کالم بدان و ایر
نیمور و بوالعمیر است کنده چو کند راست
اندر شود به . . . ونها این ایر دزد وار
. . . ایه چو دیده بانی استاده بر درست
چون . . . ایه طاق طاق کند . . . ایه چاک چاک
در بسترم تو گوئی میدان نو درست
من دوش خفته بودم در بستر از قضا
گفتم بلای در کشاده در اندرست
در اوفتاد بدین بوالعمیر من
گوئی که سختیش چو یکی پای استرست
گفتا غلام خواهم چون ماه کنده ای
ورنه بدرم آنچه لحافست و چادرست
چو طاقتم نماند برون آمدم بدر
دیدم یکی غلام که گوئی صنوبرست
مست از نبید منکر و گم کرده راه خویش
موی زنخ درشت تو گوئی که کنگر است
برتافتم ازو رخ و گفتا که ای حکیم
خواهی تو میهمانی کو مست چون خرست
گفتم چرا نخواهم برخیز و اندر آی
کامشب ترا کتاب زمانست و شاعرست
من چون یکی دو . . . ادم ووار خود بخواب بود
آنجا ببوفتاد که گوئی نه جانور است
من دست پیش بردم و بگشاده بند او
تا . . . دلش سخت فربه یا سخت لاغر است
دیدم برهنه . . . ونی سرخ و سفید و گرد
. . . ونی نبود . . . ون که یکی باغ بی درست
بسیار بوسه دادم و پس برنهادمش
گفتم به . . . ون فراخی خلقیت چاکر است
آ . . . دو . . . رد کردم و آگاهیش نبود
گوئی که مست خفته بنزدیک مادر است
بگرفتم و فشردم اندر میان پاش
گفتمش آرزوی . . . ون تو امشب مزور است
خوش خسب و دیر خیز و مترس از بلای ایر
کت باک نیست گر همه گر ز سکندر است
بشنو حکایتی ز من از وصف ایر من
کز ایرهای سخت همین عنبرتر است
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱ - به شاهد لغت بسیچیدن، بمعنی ساز کار کردن
بباید بسیچیدن این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۷ - به شاهد لغت فاژ،بمعنی دهان دره
قیاس . . . ش چگونه کنم بیا و بگوی
ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهار گه اشتر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۲ - به شاهد لغت توفید، بمعنی حسد و آواز از غلبه و جوش در افتاد
از آن لشکر گشن توفید دهر
بکام عدو نوش شد همچو زهر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۵ - به شاهد لغت گرازد، به معنی از روی ناز و تکبر خرامد
به روز نبرد آن هژبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۰ - به شاهد لغت لنج، بمعنی بیرون روی
کره ای را که کسی نرم نکردست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز
نه همه کار تودانی نه همه زورتراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱
شد مدتی که بخت نسازد مدد را
افگنده روزگار به فکر ابد مرا
در سینه نیست کینه ز اهل حد مرا
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا دست رد مرا
تا ناله از لب من مخمور شد بلند
از شیشه ها نوای دم صور شد بلند
امشب ز من ترانه مقصود شد بلند
کیفیتم ز باده انگور شد بلند
چندان که زد به فرق حوادث لگد مرا
خون می چکد چو مرغ کباب از نظاره ام
شرمنده است پرتو مه از ستاره ام
گردیده آب زهره برق از شراره ام
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
خلوت نشین میکده را پاره شد لباس
دایم تهیست خانه آزاده از پلاس
از خانقاه شیخ برآمد به صد اساس
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
تا بسته ام به فکر سخن سیدا میان
چون شمع انجمن شده ام آتشین زبان
داد امتیاز شعر مرا کلک نکته دان
صایب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل گل روی سبد مرا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن
گفت خود را روز محشر کنده دوزخ مکن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - شیر و روباه
گرسنه شیری چو حریصان به دشت
در طلب طعمه به هر سوی گشت
روبهی افتادیش اندر به چنگ
خواست درد پیکر آن بیدرنگ
گفت که ای بر تو سراسر سباع
عبد مطیع و تو ‌امیر متاع
کام روا از من آزرده گیر
روزی یک روزهٔ خود خورده گیر
باز شوی گرسنه روز دگر
در طلب طعمه شوی در بدر
به که نشینی تو بجا خواجه‌وار
من چو یکی بندهٔ خدمتگذار
بهر تو هر روز شکار آورم
طعمه‌ات از جان به کنار آورم
خورد فریب وی و گفتا که هان
زود در این کار بده‌ امتحان
ور بگریزی تو دچار منی
روز دگر باز شکار منی
روبه مکار دوان گشت و زود
برّه‌ای از گله به مرتع ربود
آمد و اندر بر شیرش نهاد
چاک زدش پیکر و دور ایستاد
گفت بدو شیر که ای باوفا
هم تو بیا باش مرا هم غذا
گفت مرا قدرت این کار نیست
بهر من این کار سزاوار نیست
گفت چرا گفت مباد از دو تن
طعمه کم آید تو کنی قصد من
چون کمی طعمه کند رنجه‌ات
در شکمم جای کند پنجه‌ات
گفت مکن بیم بگفت ای‌ امیر
پس ز کرم خواهش من درپذیر
دست بنه روی هم اندر قفا
تا که ببندم گه اکل غذا
گر که شوی سیر گشایم رسن
ورنه که صید دگر آرم به فن
شیر پذیرفت ز وی از غرور
گفت بیاور رسنی در حضور
جست و به امعاء بره برملا
دست فرو بست ز شیر از قفا
دست چو بر بست ز شیر عرین
رقص همی کرد در آن سرزمین
مردم صحرا پی تسخیر آن
روی به وی کرده ز خرد و کلان
دید شدش کام میسر گریخت
خاک هلاکت به سر شیر ریخت
ماند بجا شیر بحال پریش
شست دگر دست و دل از جان خویش
کرد برون موشکی از خانه سر
جست پریشانی وی را خبر
گفت مرا روبهکی بسته دست
گفت مخور غم که گشاینده هست
آمد و بگسست به دندان رسن
شیر دوان گشت به کوه و دمن
برد چو از چنگ اجل جان به در
گفت به خود: فهم کن ای خیره‌سر
غرّه به سرپنجه و بازوی خویش
بودی و این مهلکه‌ آمد به پیش
پنجه و بازوی تو بر جای بود
بست تو را روبه و موشت گشود
تا که توانی چو صغیر از غرور
بگذر و زین ره مکن ای جان عبور
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - حاسد و محسود
بود دو تن را دو درخت کهن
حاسد و محسود بدند آن دو تن
خواست شبی حاسد شوریده بخت
قطع ز محسود نماید درخت
جست یکی اره کش تیشه زن
گفت درختی است فلانجا ز من
زود برو قطع کن از ریشه‌اش
ریشه بر آور ز دم تیشه‌اش
آن شجر پیر فکن ای جوان
باز بیا اُجرت زحمت ستان
داد نویدش بسی و ره نمود
سوی درختی که ز محسود بود
او به شب تیره روان شد به راه
راه غلط کرد و برفت اشتباه
مقترن‌ آمد به درخت حسود
قافیه را باخت که این آن نبود
الغرض افکند ز پا آن شجر
با کشش اره و ضرب تبر
باز بیامد بر حاسد چو باد
گفت کرم کن که درخت اوفتاد
داد به وی اُجرت و دلشاد شد
ساعتی از قید غم آزاد شد
رفت شب و روز پدیدار گشت
خفته بدان فتنه و بیدار گشت
یک تنش‌ آمد ز محبان ببر
داد از آن واقعه بر وی خبر
گفت درخت تو بریدند دوش
زین سخنش رفت ز سر عقل و هوش
بافت چه رخ داده از آن مات شد
مات همانا ز مکافات شد
گفت ملامت به خود و این سخن
ورد زبان ساخت به هر انجمن
ای که ستم بر دگران می کنی
تیشه تو بر ریشه خود می‌زنی
آری اگر راه به وحدت بریم
ما همه در اصل ز یک گوهریم
با هم اگر نیک و اگر بد کنیم
هرچه کنیم آن همه با خود کنیم
پند صغیر است دُر شاهوار
ساز به گوش دل خود گوشوار
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
از بس ز پا فتاده ایام پیری ام
ناید ز صد جوان، سر مو دستگیری ام
آزاده ام مخوان، که ز ملک عدم، قضا
آورده در وجود به طرز اسیری ام
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
از عمر به تنگم چو خلافت ز . . .
عمرم شب هجریست که ناید به سحر
این کار مرا فتاده کز جور جهان
نه رای اقامت است و نه رای سفر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۷ - الهواجم
هوا جم واردات ناگهانیست
بدل از قوه وقت آن نشانیست
ورودش را بدل نبود قراری
رسد دون عمل یا اختیاری
شده اندر بوادر ز او اشارت
نباشد فرض تکرار عبارت
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
نوجوانی به شخص پیری گفت
که چرا قامتت کمان گشته
پیر خندید و در جوابش گفت
به سرم دور آسمان گشته
من اول چو توجوان بودم
نوبهارم کنون خزان گشته
رفت از ترکشم چو تیر شباب
قامتم چون کمان از آن گشته
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸
دِ تُرک و دِ جٰادوُ، دِبلابَوی مَسْ
دِ اَرْدَرْ منی راهِهْ کَمینِهْ مه قَسْ
تیر وُ پرَ و پیکانْ، هِپِرازنّی شَسْ
تُرکْ مَسّْ و کَمونْ دِنی اَدی تُرکِ دَسْ
تُرکِ مسّه، چاچی به دَسْ اینه مَهْ قَسْ
نٰاوُک به شَسْ خَنْجِرْ هٰاوِسَهْ مه قَسْ پیوَسْ
مسِّ مسّه، تَرکِشْ دَوِسْ اینه هووَسْ
حَیْرونْمِهْ که مِنْ زِندهْ دَربُورِمْ ته دَسْ
ایرج میرزا : قطعه ها
ماکیان و شیر
در بُن یک بیشه ماکیانی هر روز
بیضه نهادی و بردی آن را یک کُرد
بس که ز راه آمد و ندید به جا تخم
خاطرش از دست برد کُرد بیازرد
بود در آن بیشه پادشاه یکی شیر
داوری از کُرد پیش شیر همی بُرد
داد بدو پاسخی چنین که بباید
پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند خَلق تخم ترا خورد