عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۲
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۳
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نگیرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مشتی از خاکستر پروانه پیدا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۲
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
مر محبین را فنای ثالث است
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۸ - عشق و جان بازی پروانه در پای شمع
همچو آن پروانه شمع افروختن
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
گر به جانی می فروشد وصل خویش
من ندارم نیم جانی نیز بیش
گر قبولش می کند قربان کنم
من دریغ از وی ندارم جان خویش
مرهمی نه بر دل مسکین من
کز غم هجران دلی داریم ریش
چون دلم ریشست در هجران تو
بر سر ریشم مزن زنهار نیش
دل چو می دارم به عشقت دلبرا
آیت هجران تو خواندم ز پیش
من ندارم خویش و گر باشد یقین
رحمت بیگانه به باشد ز خویش
کیشم آن باشد که قربانش شوم
برنگردد تا جهان باشد ز کیش
من ندارم نیم جانی نیز بیش
گر قبولش می کند قربان کنم
من دریغ از وی ندارم جان خویش
مرهمی نه بر دل مسکین من
کز غم هجران دلی داریم ریش
چون دلم ریشست در هجران تو
بر سر ریشم مزن زنهار نیش
دل چو می دارم به عشقت دلبرا
آیت هجران تو خواندم ز پیش
من ندارم خویش و گر باشد یقین
رحمت بیگانه به باشد ز خویش
کیشم آن باشد که قربانش شوم
برنگردد تا جهان باشد ز کیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲