عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا یمدحه
خدایگان وزیران جهان فضل و کرم
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد
عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد
ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد
ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد
شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد
ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد
همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد
چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد
بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد
تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد
نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟
معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد
سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد
کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد
هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد
بدان هوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد
ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد
لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد
مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد
بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد
نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد
گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد
ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد
کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد
ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد
کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - و قال ایضاً یمدحه
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - و قال ایضاً
بعهدهای گذشته امین من آن بود
که شعر خوانم بر آنکه سیم بستانم
بقحط سالی افتادم از هنرمندان
که گربیان کنم آنرا بشرح نتوانم
اگر بیابم آنرا که شعر دریابد
بدو دهم صلتی تا سخن بروخوانم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - ایضاً له
بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - و قال ایضآ یمدحه
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نور دین ای ذات تو کان هنر
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - وله ایضا
نور دین ای که در فنون هنر
فضل تو همچو نور مشهور ست
جزوی از سر گذشت خامۀ تست
هر چه اندر کتاب مسطور ست
با عروسان خاطرت ما را
فکر بر نقص حور مقصورست
تاب مهر تو تا به من پیوست
همچو صبحم دلی پر از نورست
لطف تو عام و خاص در حق من
دایماً سعیهای مشکورست
گر به خدمت نمی رسد داعی
اندرین چند روزه معذورست
متصدّی عذر می نشوم
که نه چیزست آن که مقدورست
آب تا ناف و وحل تا زانو
پای من لنگ و راه من دورست
جرم بدبختیی منه بروی
که به لطف تو نیک مغرورست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۱ - وله ایضا
صدرا ما ثل رضیّ دین که بتحقیق
مثل تو در روزگار شخص دگر نیست
نیک دعا گوی تست خادم مخلص
گر چه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست
روشنی حال من ز صبح طلب کن
گرز صفای ضمیر منت خبر نیست
می دهمت سال و مه صداع زهر نوع
زان که مرا از عنایت تو گزر نیست
گر چه مرا از تغافل تو زیانست
هست غم غفلت و مرا غم زر نیست
هم تو غم کار من بخور که درین عهد
جز تو کسی را نظر بر اهل هنر نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ایضا له
شنیدم که مخدوم اهل هنر
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
دست آن به که خود قلم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً
ای آنکه فلک سغبۀ ایّام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - کتب الی امیر عزّالدّین علی شیر ابن بابویه
ای آنکه خاک پای ترا روشنان چرخ
دایم بمیل شعشعه چون توتیا برند
آنجا که جفت ساز سرخامه ات بود
لحنی بود تمام که نام نوا برند
افهام را بساحل ادراک راه نیست
دربحر شعرت ارچه بسی آشنا برند
ارباب دل چو غنچه بنزدیک نظم تو
پیراهن آورند وز حالت قبا برند
روحانیون چو بینند ابکار فکر تو
ته ته زنند در وی و نام خدا برند
آنجا که خوان همّتت آراست روزگار
این هفت طاس گردون کاسه کجا برند؟
دریا که قطره ییست ز دریای طبع تو
نزدیک فیض طبع تو نامش چرا برند؟
آن کلک را که دست تو سردستیش گرفت
آگه نیی که خلق همی زو چها برند
دانی چه می برند ازو؟ من بگویمت
هردم هزار گوهر افزون بها برند
تو قوّت سخن ده و گر ماه و آفتاب
بروی برند غیرت، بگذار تا برند
سوداست شعر نزد تو آوردن آنچنانک
قانون سوی مسیح زماخولیا برند
هندوی نیم سوخته خاطرت بود
هر نظم کان زخاطر اصحابنا برند
دانم که کس ندید جز از جزو شعر من
کز اصفهان بهمدان جزو خطا برند
روزی که از برای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو زهرگون ابا برند
ز انواع سردی و ترشی هرچه بایدش
فرمای تاز مطبخ سودای ما برند
نزدیک مثل تو سخن آور چو من خموش
چون آورم سخن ؟ که خود این از شما برند
تیزست خاطر تو و ترسم چو بیندش
حالی ز روی خشم بگوید که وا برند
دانم بسی زنخ زند و گویداینت ریش
چون جزو شعر من و بر طبعت فرا برند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸ - وله ایضا
ایا شگرف نوالی که در زمین و زمان
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - وله ایضا
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود
سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود
بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود
فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود
که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود
خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود
ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود
نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود
بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود
چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟
از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟
وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟
جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود
بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود
مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود
کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود
چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - وله ایضا
خورشید ذرّه پرور، شاه هنر نواز
ای آن که در جهان چون تو صاحبقرآن نبود
خورشید کو بتیغ زدن بر سر آمدست
در جنب دست و بازوی تو همچنان نبود
چون آفتاب از تو توانگر شد، آنکه را
جز قرص ماه یکشبه در خانه نان نبود
و آنگاه که آفتاب و شاق در تو بود
اندر جهان هنوز اساس جهان نبود
و آنجا که تیر خطبۀ مدح تو می نوشت
بر لوح کاینات سخن را نشان نبود
بی آب خنجر تو ظفر رونقی نیافت
بی نوک خامۀ تو هنر را زبان نبود
گر چه به صفدری مثل از نیزه می زنند
حقّا که مرد آن قلم ناتوان نبود
سوسن صفت به مدح تو نگشاد کس زبان
کوزا چو گل ز جود تو پر زر دهان نبود
آنها که آزرا زبنانت میسّرست
از بحر و کانش صد یک آن در گمان نبود
ای درگه تو قبلۀ احرار روزگار
آن کیست خود که بندۀ این خاندان نبود؟
زانگه که از جمال تو برگشت چشم من
از مدح تو تهی دهنم یک زمان نبود
از بهر حضرت تو دل از من نثار خواست
درماند چون مرا مدد از سوزیان نبود
بسیار سعی کرد که چیزی بکف کند
پس عاقبت برون ز سخن در میان نبود
گستاخ کرد لطف تو با خویشتن مرا
ورنه بجان تو که مرا روی آن نبود
جان منست اگر چه گرانست شعر من
با آنکه جان به هیچ بهایی گران نبود
آورده ام بخدمت تو جان نازنین
بپذیر از آنکه دست رسم جز به جان نبود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا له
ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال
گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال
چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال
شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال
از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال
تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال
ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟
با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل
از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال
تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال
لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال
باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۹ - و له ایضاً
ای کف راد تو معمار جهان
جاودان بادا معمار چنین
هم ز نور دل و رایت دارند
ماه و خورشیددو رخسار پنین
بدسگال تواگر شد کم و کاست
کرد اقبال تو بسیار چنین
همّتت از پی دنیا گفته
چه خطر دارد مردار چنین
دی اشارت بتو می کرد قضا
گفت کز من شنو اسرار چنین
تا جهانت زدستاروران
کس ندیدست کله دار چنین
دشمن ار جنگ تو جوید زخری
بر منه بر دل خود بار چنین
خود کفایت کند آن کار ترا
آنکه کرد دست و صدبار چنین
نیک دانی که فرو دستانرا
دست گسرند بادوار چنین
بر زیانند همه اهل هنر
خاصه با سستی بازار چنین
حاصلی اندک و خرجی بسیار
روزگاری بد و اشعار چنین
شعر بی قدر و هنر بی قیمت
وانگهم کیسه و انبار چنین
تو زمن فارغ و من بی ترتیب
طبع من نازک و دلدار چنین
با چنین خرج بسندم نبود
هر یکی روز دو دینار چنین
غم کارم خور و تیمارم دار
بتو خواهم غم و تیمار چنین
گر چنین باشد کارم بخلل
خللی هم بکند کار چنین
خرج یک هفته نباشد ، گر من
بفروشم دوسه دستار چنین
کار من گرچه بسی دشوار است
سهل گردد زتو دشوار چنین
بده انصاف من از بهر خدا
تو برای من و گفتار چنین
چون تو ممدوحی و انعام چنان
مثل من مادح و اشعار چنین
کرده در مدح تو دیوانی جمع
همه پر گوهر شهوار چنین
هیچ تشریف تو ناپوشیده !
لایق آید زتو کردار چنین ؟!
گیر ، کین حرمان در خورد منست
کرمت نیست سزاوار چنین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - وله ایضا
پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰ - وله ایضا
بجان آفرینی که نزدیک عملش
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۱ - و قال فی وصف البناء
..... از ارم لطیف ترست
کعبۀ فضل و قبلۀ هنرست
گنبد او کلاه کیوانست
گرچه از روی وضع مختصرست
در ره پایداری ارکانش
کرده با کوه دست در کمرست
نه در او روزگار را تاثیر
نه بر او حادثات را گذرست
از پی نقشهای دیوارش
چرخ و خورشید لاجور دوزرست
راست گویی که از طریق نهاد
نسختی از بهشت هشت درست
مطلع آفتاب اقبالست
تکیه جای سعادت و ظفرست
صدر عالم درو ممکن باد
تا فلک را مدار برمدرست